باد سرد به آغوش گرم اما همیشه تنهاییش هجوم آورد..به تکرار هر روزش باید لحظات غروب خود را به ساحل می رساند...
از کلبه گم شده اش میان آن جنگل انبوه تا دریا راه طولانی بود،اما به
ارامش آن لحظات بسیار می ارزید.
خنکای بادی که قطرات امواج دریا را همراه خود کرده بود،صورتش را
نوازش میداد و او را غرق در شادی میکرد لبخند ذوق زده اش برای این
اتفاق تکراری شاید زیادی بود،اما بعد آن اتفاق تنها راه شادی اش همین
بود...شاید که دیوانه شده بود،اری،قطعا او دیوانه شده بود.
حق داشت بعد رفتن او دیوانه بشود،نامجون میدانست که اون باز میگردد
و باز با چشمانی خیره به انتظار نشسته بود.
صدای ملایم و شیرین معشوقش در گوشش پژواک میشد!
+من برمیگردم،من توی یکی از همین غروب ها برمیگردم!
اما چرا؟چرا آن مرد مهربان باز نمی گشت مگر او سر جانش قول نمیداد؟!
دیگر خورشیدی در آسمان نبود و این گواهی این بود که شب رسیده است!
صدای حیوانات مختلف به گوشش میخورد..اگر همانند گذشته بود..
ترس وجود معشوقش را فرا می گرفت و او را در آغوش گرم و پرمحبت
اش میکشید!
اما اکنون چه ؟
فکر آن خاطرات شادی را همراه بغض به او پیشکش میکرد!
نمیدوانست چند ساعت گذشته اما نامجون قول داده بود..قول داده بود به
انتظارش بنشیند :)
انتظاری که حتی زمان مشخصی هم نداشت،حتی شاید پایانی هم نداشت..
اما قبل از این ها باید برای این انتظار،زنده میماند.
اما از یک دیوانه،از یک دیوانه عاشق چه انتظاری میرفت؟
به جلو رفت،آن قدر جلو که دیگر نیمی از بدنش درون آب دریا بود،حالا
امواج محکم دریا را با تمام وجودش حس میکرد!
شروع کرد به حرف زدن؛بعد سه سال شروع کرد به گریه کردن،به شکایت
کردن،با گریه داد کشید:
-سوکجینا صدام رو میشنوی؟
-مگه ازم نخواسته بودی ببرمت دریا باهم ماهی بگیریم؟
-ببین اومدم ببرمت..این بار تو کجایی؟
-هر جا میرم تورو میبینم!
-نیاز دارم به بودنت کنارم..
-پاهام،بدنم،روحم،قلبم مثل یه اهن ربا سمت تو کشیده میشن!
YOU ARE READING
The world of red fire
Fanfictionچه عشق زیبا و دردناکی..یکی با آتش از معشوقش جدا شد و دیگری آب به معشوقش بازگشت...به راستی که این دو تسکین دهنده هم هستند(: تک پارتی Sad end اولین فیک که آپ میکنم دوسش داشته باشید لطفا^_^