Happy Birthday My Stupid Love

158 33 3
                                    


تکیه شو از قبر بهترین دوستش برداشت و بلند شد
خاک روی لباسش رو تکوند و به اسم فردی که روی سنگ قبر نوشته شده بود لبخند زد
_امروز برای بقیه مثل همه روزهاست اما برای من نه البته کسی یادش نیست و اهمیتی هم نداره همین که میدونم تو مثل
قبل این روز رو یادت مونده برام کافیه
چشماش رنگ غم به خودشون گرفتن و لبخندش کم رنگ شد
دستی به سنگ قبر کشید
_بعدا میبینمت اوداساکو
بی اهمیت توی خیابون راه میرفت و به جمعیت زیادی از مردم که اونجا بودن نگاه میکرد
امروز روز تولدش بود و هیچکس هم امروز رو یادش نبود براش اهمیتی نداشت به هرحال اون از این روز متنفر بود
نگاهش به پسر بچه ای که کنار مادر پدرش بود افتاد اون پسر کنار خانوادش خوشحال بود و میخندید
قلبش تیر کشید و چشماش از قبل هم کم نور تر شد
کاش مثل اون پسر خانواده ای داشت و تو آغوش گرم خانوادش بزرگ میشد و مثل بقیه بچه ها بود اما....
این براش یه رویای دست نیافتنی بود
اون از وقتی که به دنیا اومده بود تنها بود هیچ وقت کسی اون رو نمیخواست و فقط ازش برای منافع خودشون استفاده
میکردن و خوب اون برعکس بچه های دیگه تو دنیایی تاریک و تو تنهایی بزرگ شد
هیچ وقت طعم محبت رو نچشیده بود البته قبل از اینکه با اودا ملاقات کنه
ملاقات با اودا باعث شد نوری تو تاریکی دنیاش روشن شه
اودا بهش یه دلیل زندگی داد ولی اون خیلی زود اودا رو از دست داد
بعد از عمل کردن به وصیت اودا و خارج شدن از مافیا زندگیش بهتر از قبل شد اما احساس میکرد اون چیزی که میخواد رو
نداره
اون کسی رو میخواست که عاشقش بود اما آرزوی به دست آوردن اون رو با خودش باید به گور میبرد
محال بود بتونه چویا رو داشته باشه مخصوصا با نفرتی که چویا ازش داره
اون حتی دیگه نمیتونست اونو ببینه با گندی که چند شب پیش زده بود عمرا میتونست دیگه باهاش روبه رو بشه
فلش بک چند روز پیش*
دستی به موهاش کشید و چشماش رو بست
بیش از حد نوشیده بود
به سختی از جاش بلند و پول رو پیشخوان بار گذاشت و تلو تلو خوران از بار بیرون رفت
دستشو به دیوار تکیه داد و با اون یکی دستش موهاشو چنگ زد سرش گیج میرفت
اصلا نمیدونست کجاست
*تو اینجا چه غلطی میکنی؟
سرشو و بلند کرد و به چویا که روبه روش بود نگاه کرد

بخندی گشاد زد و درحالی که بهش نزدیک تر میشد با لحن سرخوشی گفت
_چیبی چان~ تو اینجا چیکار میکنی؟
تعادلش رو از دست داد اما قبل از اینکه بیوفته چویا گرفتش
*لعنت بهت چقدر کوفت کردی که مست شدی
جواب چویا رو نداد و سرشو روی شونش گذاشت
_موهات...بوی خوبی میده
قبل از اینکه بخواد واکنشی نشون بده محکم به دیوار پشتش خورد و دست چویا یقه اش رو چنگ زد
*عوضی حرومزاده!
گوشی کوفتیت کجاست؟
_اخ..نمیدونم
چویا کلافه پوفی کشید و ولش کرد مجبور بود خودش اونو تا خونش ببره مطمئن بود اگه همینطوری ولش کنه یه بلایی به
سر خودش میاره
یه دست دازای رو درو گردنش انداخت
_چی..کار میکنی
*ببند دهنتو
با هر بدبختی بود بالاخره تونست اون احمق رو به خونش برسونه نگاهی به خوابگاه آژانس انداخت و پوزخندی زد
جلوی واحد دازای ایستادن
*به خودت زحمت بده و در این خراب شده رو حداقل باز کن
نگاهی به دازای که چشماشو بسته بود انداخت و با حرص زیر لب فحشی بهش داد و مشغول گشتن جیباش شد تا اینکه
کلید و پیدا کرد و درو باز کرد
دازای رو روی مبل انداخت و دستی به کلاهش کشید و درستش کرد
*احمق دراز وزن یه خرس رو داره
نگاهی به دازای که خوابش برده بود کرد
*باید میکشمتش
کلافه سری تکون داد و به سمت در رفت دلیلی وجود نداشت که بیشتر از این بمونه اما قبل از اینکه بره دازای دستشو
گرفت و کشید که باعث شد تعادلش رو از دست بده و بیوفته روش به چشمای خمار دازای خیره شد و خودشم نمیدونست
چرا هیچ کاری نمیکرد که ازش دور بشه
دازای سرشو کنار گوشش برد و زمزمه کرد
_دوست دارم
خشک شد و تا به خودش اومد با تمام توانش دازای رو هل داد و عصبی بهش خیره شد
دلش میخواست همونجا تا حد مرگ کتکش بزنه ولی بیخیالش شد و با برداشت کتش که روی زمین افتاده بود سریع از
خونه بیرون رفت
پایان فلش بک*
صبح همون روز دازای بیدار شد و همه ی اتفاقات دیشبو یادش اومد و چقدر از خودش عصبی شد همون فرصتای دیدن
چویا رو هم دیگه از دست داده بود و عمرا دیگه چویا بخواد اونو ببینه

آهی کشیدو به ساختمونی که کونیکیدا بهش ادرسشو داده بود نگاه کرد اون گفته بود هرچه سریع تر خودشو به اینجا
برسونه اما انگار مشکل نگران کننده ای وجود نداشت
جلوی در بزرگی ایستاد و به محض باز کردن در با شنیدن صدای بقیه و ترکیدن بادکنک شوکه شد
×سوپرایز!
با چشمای گرد شده به اعضای اژانس و مافیا که با لبخند بهش خیره بودن نگاه کرد
تعجبش جاشو به لبخند داد
اونا روز تولدش رو فراموش نکرده بودن
اتسوشی با لبخند به سمتش اومد
+تولدتون مبارک دازای سان!
بقیه هم به اتسوشی پیوستن و بهش تبریک گفتن
انقدر خوشحال بود که نمیدونست چی بگه
_ازتون ممنونم فکر نمیکردم کسی تولدمو یادش باشه
*و لابد احساس تنهایی کردی و به فکر خودکشی افتادی احمق؟
با شنیدن صدای چویا بیشتر از قبل شوکه شد چویا با دیدن نگاهش سرشو به طرف دیگه چرخوند و نگاهش رو ازش گرفت
*دستور رئیس بود و مجبور بودم که بیام فکر های مزخرف نکن
خوب شاید اشتباه میکرد که دیگه اونو نمیبینه
موقع خوردن کیک قبل از اینکه بخواد شمع هارو فوت کنه چویا سرشو نزدیک آورد و زمزمه کرد
*قبلش آرزو کن
قلبش به شدت تو سینش کوبید آروم سرشو تکون داد که چویا ازش فاصله گرفت
چشماشو بست و تنها آرزویی که داشت رو کرد
و بعد شمع هارو فوت کرد
صدای دست زدن بقیه و تبریک دوباره گفتن اومد و بقیه شروع به کادو دادن کردن
کم کم جشن تموم شد و بقیه داشتن میرفتن موری سان نگاهی به دازای کرد
موری:دازای کون این همه کادو رو خودت میتونی ببری؟
قبل از اینکه جوابشو بده چویا زودتر گفت
*من کمکش میکنم
موری سان فقط سر تکون داد و لبخندی به دازای زد
موری:امیدوارم امشب بهت خوش گذشته باشه
دازای هم متقابلا لبخند زد
_بله خوش گذشت از تموم زحماتتون ممنونم موری سان
بعد از خداحافظی و رفتن بقیه دازای سمت چویا برگشت
_خوب...حالا اینارو چطوری میخوای بیاری
چویا شونه ای بالا انداخت و از کنار دازای رد شد
*نیازی نیست ما کاری کنیم به چند نفر گفتم برات میارن و اینکه من هنوز کادومو بهت ندادم
بی هیچ حرفی دنبالش رفت کنجکاو بود بدونه چویا چه کادویی براش آماده کرده

وقتی به خونش رسیدن خسته درو باز کرد و چویارو به داخل دعوت کرد
براش سوال بود که چرا چویا از اون روز عصبی نیست
_خوب چیبی چان چه هدیه ای برام آماده کرده؟
چویا نگاه عجیبی بهش کردو و بهش نزدیک شد و دستاشو دور گردن دازای حلقه کرد
*اون شب بهم گفتی دوسم داری؟
دازای جوابی بهش نداد و سر جاش خشک شده بود
*و خوب کادوی من بهت اینه
لباشو روی لبای دازای گذاشت و شروع کرد به بوسیدنش
دازای هنوزم شوکه شد اما بعد چشماشو بست و دستشو دور کمر چویا حلقه کرد و یه دستش رو پشت گردن چویا گذاشت و
اونو به خودش نزدیک تر کرد و باهاش همراهی کرد
بعد از چند دقیقه که نفس کم اوردن لبهاشون با صدای شیرینی از هم جدا شد
چویا سرشو پایین انداخت درحالی که گونه هاش از خجالت سرخ شده بود گفت
*منم...دوست دارم
دازای لبخندی از روی خوشحالی زد و دستشو زیر پاهای چویا برد و بلندش کرد
*هوی..چیکار
اما حرفش با پرت شدنش روی تخت نصفه موند
اخمی به دازای که داشت کتشو درمیاورد کرد
*وحشی عوضی!
دازای خندید و پیشونیش رو به پیشونی چویا چسبوند و به چشماش خیره شد
_میدونی یه هویج کوچولوی خوشمزه میتونه بهترین کادو برای من باشه
چویا سرخ شد دستاشو دور گردنش دازای حلقه کرد و درحالی که اونو به خودش نزدیک تر میکرد گفت
*تولدت مبارک عشق احمق من

پایان

امیدوارم این وانشاتو دوست داشته باشین")

Happy Birthday My Stupid Love:)Where stories live. Discover now