🖤part6🖤

5 3 2
                                    

*فرانکو. 
^ سوم شخص.  
٪ آنتونیو.  
&رزا    
#ریتا. 
$رئیس راگی

****************

٪واقعا منظوری  نداشتم نه یعنی خب داشتم ولی نه اونجور فکر نمیکردم ناراحت بشی گفتم شاید نمیدونم واقعا نمیدونم فقط
من عادت به کار گروهی ندارم و نمیخوام انجامش بدم

^ ریتا داشت با چشم های اشکی و نگاهش می‌کرد و فکر می‌کرد ولی در یک صدم ثانیه تمام اون اشک و بغض از بین رفت و
چشماش هر ثانیه ترسناک تر میشد و توی اون لحظه فقط یه چیز به ذهن آنتونیو می‌رسید(فرار)

ولی قبل اینکه بتونه بره ریتا سمتش اومد و محکم کبوند توی سینش و هلش داد باعث شد انتونیو چند قدم عقب بره

# چه فکری پیش خودت میکنی؟ هرچی دلت میخواد بهم میگی بعدش عادی رفتار میکنی ؟ تو حتی تا حالا یه فرصت بهم ندادی تا باهات همکاری کنم تو اصلا تا حالا توی زندگیت دستیار یا همراه یا حتییی دوستی داشتیی؟؟؟

٪ اره اره داشتم ریتا و میدونی چیه دلیل اینکه دیگه نمیخوام داشته باشم هم تجربه هایی که دارم اره من بهت فرصت ندادم چون یه بار این کارو کردم دیگه یه اشتباه رو تکرار نمیکنم به کس دیگه ای فرصت نمیدم

^^^^
(دید ریتا)

همش رو داد زد و رفت مثل همیشه شبیه خرس از خودش صدا در میاره و داد میکشه
ولی چی داشت میگفت در مورد کی حرف می‌زد ؟

ازش میپرسم.
چه کار دیگه ای جز این ازم برمیاد؟ یا شاید هم باید بی‌خیال بشم .

نه... باید بفهمم دلیل اینکه این همه اذیت شدم چیه.

......

خب

الان جلوی در اتاق آنتونیو ایستادم چیکار کنم.

برگردم و بی خیال بشم؟ به هیچ عنوان

تق تق

# ام سلام؟

٪اینجا چیکار میکنی

#می.. میخوام بدونم درمورد کی حرف میزدی

٪از اینجا برو

#نه آنتونیو خودت میدونی چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد من قرار نیست ول کن رویام باشم و دست از سرت بر نمیدارم ولی نمیتونیم مثل خروس جنگی هر روز به هم دیگه بپریم باید باهم دیگه کنار بیایم .

میخوام بدونم مشکل چیه درمورد کی حرف میزدی.

تقریبا دو دقیقه به میز خیره بود و سکوت کرده بود .

خواستم از در برم بیرون که .

٪ ۸ سال پیش....
اون موقع ۲۰ سالم بود
تازه کاراگاه شده بودم و از کار آموزی در اومده بودم اولین پرونده ام رو گرفته بودم و خیلی هیجان زده بودم یادمه پاییز بود روزی که بهم خبر دادن باید به عنوان کاراگاه این پرونده روش کار کنم من ۲۰ سالم بود و از وقتی یادم میاد دلم میخواسته کاراگاه بشم .

اوم روز رویام داشت واقعی میشد و من یه دوست خیلی صمیمی داشتم اسمش توماس بود......‌

من اگه آب هم میخوردم اون رو با خبر میکردم.
ما هر دو رویا کاراگاه شدن داشتیم آرزومون بود سال های زیادی رو با خیال بافی کردن درموردش گذروندیم. 

با فکر گرفتن جنایت کار ها و.....

اه   ما روز های خیلی خوبی باهم دیگه داشتیم

ساعت ها توی باغ ها بازی میکردیم و خیال پردازی های مختلف میکردیم .

تا وقتی که اون روز رسید روزی که قرار بود به پرونده رسیدگی کنیم .
حدود یه ماه گذشته بود تقریبا هیچی به دست نیاورده بودیم واقعا شوکه کننده بود .

تا اینکه یه روز من یه سرنخ پیدا کردم یه گردنبند که جز مدارک مهم پرونده بود به توماس نشون دادم و اونم خوشحال شد ازم خواست تا بدم به اون تحویل رئیس بده منم قبول کردم .

اما فردای اون روز که پیش رئیس رفتم گفت چیزی به دستش نرسیده پرونده ما درمورد یه باند قاچاق انسان بود من خیلی نگران توماس شده بودم .

هیچ خبری ازش نبود با خودم گفتم حتما فهمیدن مدرک پیش اونه و دزدیدنش خودم رو به هر دری میزدم تا پیداش کنم.
بلاخره رد گوشیش رو بعد یه هفته گرفتیم و رفتیم محلی که پیدا کردیم .
من برای اینکه برای توماس مشکلی پیش نیار از قبل یه رد یاب به گوشیش به پیشنهاد رئیس وصل کرده بودم الان که گوشیش روشن شده بود راحت ردش رو زدیم و رفتیم اونجا.

ولی چیزی که دیدم کاملا در از انتظارم بود توماس داشت باهاشون هم کاری می‌کرد جز اونا بود کل مدت من بودم که سر کار بودم برای همین بود که هیچ مدرکی پیدا نمیکردم .

با پلیس های دیگه اونا رو دستگیر کردیم قبل از اینکه توماس رو بگیرن خودن رفتم سراغش بهش دست بند زدم و فقط ازش پرسیدم چرا .
اصلا چطور تونستی؟ من و تو از بچگی بهترین دوست های هم بودیم تنها کس هایی که داشتیم چطور تونستی‌

ازم خواست تا وقتی که بقیه نفهمیدن کار اون بوده دستاشو باز کنم گفت اشتباه کرده پشیمونه مجبور بوده به بار دیگه بهش فرصت بدم .

وقتی اولین قطره اشک رو ریخت دستش رو باز کردم ولی تا به خودم اومدم اسلحه ای گذاشته بود زیر گلوم و داشت با من بقیه  رو تحدید می‌کرد. 
آخرش هم یک تیر زد توی بازوم تا حواس بقیه رو پرت کنه و فرار کنه اون هشت ساله فراریه. 

ولی بقیه اعضا باند رو گرفتیم .

وقتی به کسی که ۱۵سال باهم بوده نمیتونم اعتماد کنم به هیچ کس نمیتونم پس بعد از اون تصمیم گرفتم دیگه تنها کار کنم ریتا .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 28, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

عمارت جوزپپینا🖤  Giuseppina Building🎶Where stories live. Discover now