صدای نفس های سنگین پسرک بین دیوار های کهنه ی ساختمون طنین میانداخت و چهره ی سکوت خیمه زده به روی تاریکی رو خدشه دار میکرد. میتونست حس کنه که درد به خونش رخنه کرده و توی رگ های منقبض شده اش جلو میره. هنوز هم گرمی نفس های رئیس شرکت رو روی پوستش حس میکرد و مهمتر از همه، خونش رو. میدونست که زیاده روی کرده؛ باید کوتاه میومد، نه بخاطر خودش؛ حداقل برای یونگی.
مدتی میشد که توی تاریکی، جلوی در خونه ایستاده بود؛ از روبرو شدن با یونگی میترسید. میدونست که مثل همیشه فقط زخماشو براش میبنده و اتفاقی که افتاده رو فراموش میکنه اما برای خود جانگکوک، هیچ چیز پاک شدنی نبود. بیشتر از چیزی که قرار بود تو این خونه مونده بود و وقت این بود که دوباره به خود قبلیش برگرده و سَرِپا بشه؛ اما بعد از حادثه ی پنج سال پیش، یه اقیانوسِ خالی از حیات تنها چیزی بود که از جانگکوک باقی مونده بود.
صدای قدم های مضطرب یونگی از پشت در شنیده میشد؛ شب از نیمه گذشته بود و با به خواب رفتن خورشید آرامش پسر بزرگ تر هم به خواب رفته بود. جانگکوک برای یونگی، تنها کسی بود که جای خالی برادرش رو پر میکرد و ترس دوباره پیدا کردن جسدش زیر آوار الکل و مواد، قلب گداختهش رو از کار میانداخت. اشتباه پشت اشتباه.
نفسی که چند لحظه ای میشد که از سینهاش دریغ کرده بود رو با ولع سر کشید و دردی که در چند قدمی قلبش شعله ور شد رو نادیده گرفت. همراه با درد و سرمایی که ناشی از لمس دستگیرهٔ در بود، شک زیر پوستش نفوذ کرد؛ درست بود که برگرده؟ به جایی که جز دردسر چیزی برای صاحبش به جا نزاشته؟ اما قبل از اینکه دست دراز شدهاش رو پس بکشه در به شدت باز شد و جانگکوک رو چند قدمی به عقب هل داد. با دیدن چهره ی نگران یونگی که با چهارچوب در قاب گرفته شده بود، قلبش فرو ریخت. بازهم اشتباه.
یونگی داشت با نگرانی کلماتی رو پشت سر هم روانهٔ ی سر پایین انداخته ی جانگکوک میکرد، اما پسر کوچیک تر متوجه کلماتی که ادا میکرد نمیشد. تنها کلمه ای که تونست به زبون بیاره عذرخواهی آرومی بود که به زور شنیده شد اما همین برای خاکستر کردن آتش خشم یونگی کافی بود. مثل همیشه، یونگی بدون اینکه چیزی بپرسه تموم زخم های عمیق یا سطحی جانگکوک رو بست و اون رو راهی حموم کرد تا آب گرم کمی از خستگی تنش رو براش بشوره.
صدایِ گریهٔ خفهٔ پسرک، بین دیوار های حموم میپیچید و قلبِ آزردهاش رو میفشرد. راهی برای نجات باقی مونده بود؟
_ شاید فقط باید دنبال یه شغل دیگه بگردی.
جانگکوک با شنیدن صدای ضعیف یونگی از پشت در، به سختی بغضش رو قورت داد.
* حسابداری تنها کاریه که بلدم.
_ اخراج شدن هم همینطور.
جانگکوک با شنیدن این حرف آتیش گرفتن گونه هاش رو از شرمندگی به وضوح حس کرد.
_ نامجون هفتهٔ بعد برمیگرده؛ میدونی که مدت زیادی نمیمونه و بعدش میتونی برگردی به خونه اما توی این مدت... خب خودت بهتر میدونی
* میدونم هیونگ، یه کاریش میکنم.
و سکوت خفه کنندهای که حاکم شد و اشک های داغ جاری شده روی صورت جانگکوک مهرِ نحسیِ اون شب رو به روی تن خستهاش کوبیدن. وقتی از حموم بیرون اومد خبری از یونگی نبود. احتمالا رفته بود کارگاه؛ هروقت که آشفته بود به اونجا پناه میبرد تا بتونه افکارشو بین نقش های ظریف روی تن چوب جا بزاره نه روی خاطرات برادرش.
بعد از درگیری صبح و وقتی که با سر و صورت خونی از شرکت بیرون زده بود چیزی نخورده بود و ضعف و گرسنگی کنترل حرکاتش رو ازش گرفته بودن. هنوزهم به یاد داشت که چند وقت پیش چند شیشه ی الکل رو برای روز مبادا توی آشپزخونه قایم کرده بود و اون لحظه در حالی که داشت بین سیل افکارش دست و پا میزد، چاره ای جز پناه بردن به الکل نداشت. شیشه هارو جایی بین کاشی های آشپزخونه پیدا کرد؛ کاملا از این که این کارش یه خیانت بزرگ به یونگیِ آگاه بود اما به این امید بست که یونگی برای یک شب اون رو ببخشه.
* هرچه بادا باد.
یونگی احتمالا تا ظهر فردا به خونه برنمیگشت و جانگکوک برای مخفی کردن خیانتش وقت کافی داشت، پس درحالی که پلمپ شیشه ی ویسکی رو باز میکرد روی کاناپه نشست و تلوزیون رو روشن کرد؛ شنیدن صدای تلویزیون میتونست کمی هم که شده صدای فریادی که توی سرش میپیچید رو خاموش کنه. جانگکوک خیلی زود مست میشد و چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا حرفای خبرنگارِ پشت شیشه براش نامفهوم بشه. زمان زیادی گذشته بود و جانگکوک هردو بطری رو تموم کرده بود؛ سه سالی میشد که این حس رو تجربه نکرده بود، وسوسهٔ جدایی از برزخی که اون رو احاطه کرده بود دوباره مثل یه طناب به دورش پیچیده و اون رو اسیر خودش کرده بود. یک بارِ دیگه به دام افتاده بود. باز هم اشتباه. صدای زنگ تلفن رو از جایی دور میشنید، با قدرت عجیبی که حس میکرد داره برای جواب دادن بهش جلو رفت، اما اونقدری لفتش داد که دقیقا قبل از قطع شدنش بهش برسه. گوشی رو محکم به گوشش چسبوند و زیر لب چیزی گفت، که احتمالا کسی نشنید. تنها صدایی که به گوش میرسید صدای خش خش و نویزی بود که صدای فریاد مردی رو پشت خط، برای پسرک مست نامفهوم میکرد. اما قبل از اینکه ضعف و مستی اخرین ذرهٔ توانش رو از تنِ بی جونش بیرون بکشه، تونست کلماتی که مرد با فریاد تکرار میکرد رو بشنوه.
«بازی شروع شده جئون جانگکوک.»
YOU ARE READING
𝖺 𝗉𝗈𝗋𝗍𝗋𝖺𝗂𝗍 𝗈𝖿 𝖽𝖾𝗌𝗍𝗂𝗇𝗒
Fantasy" این روزها، در این تاریکی بینهایت، زمان زیادی برای فکر کردن دارم و تنها خیالی که در بین شیارهای ذهنم پرسه میزند این است که آیا راهی برای فرار از این تقدیر مقدر شده وجود داشته که به آن پناه نبرده باشم؟ سرنوشتِ من بر پایهٔ اشتباهاتم شکل گرفت و برای...