fear(part1)

15 2 1
                                    

جیسو:هی هی هیون مگه قرار نبود بری دانشگاه برو دیگه دیرت شده
_دارم میرم
از رو تختش بلند شد و رفت سمت کمد لباسش و یه لباس سیاه و شلوار لی بگش پوشید  و وقتی از اتاق میومد بیرون موهاشو با دستش حالت داد.
+اوک کیف پولت هم ببر
+راستی مامان اینا زنگ زدن گفتن که ۲۱ سالته باید یه کاری واسه خودت پیدا کن
_اوک من برم خداحافظ
+از کجا میدونی؟مامان اینا که خیلی وقته باهات حرف نزدن!!
_پیام هاتو خودنم
جیسو بالشتک رو مبل برداشت و پرت کرد سمت هیون
+ای عوضییی
بعد فش دادن یکم آروم شد ولی تو چشماش هنوز بغض داشت و خودش رو تو بغل هیون انداخت هیون هم محکم بغلش کرد و نذاشت جیسو اشک هاشو ببینه
+مواظب خودت باشی داداشی و...
به خاطر این که دیرش شده بود نزاشت بقیه حرفش رو ادامه بده
_مواظبم تو دیگه برو
+بی احساس برو گمشو
کفش های ال استراش رو پوشید و یه پیام واسه کافه... ارسال کرد
_سلام آقا وقتتون بخیر من چند ساعت دیگه به ووسان میرسم
×منتظرم
_ممنون
یکی از ابرو هاشو داد بالا و زیر لب جوری که خودش فقط بشنوه گفت
چقدر خشک حرف میزنه!
گوشیش رو تو جیبش گذاشت و یه تاکسی گرفت به ووسان
حدود چند ساعتی به بیرون زل زده بود که یه پیام اومد واسش دستش رو برد سمت پیام و زد روش
×ببخشید دیگه نمی‌تونید بیاید کارمند ها پر شدن
قیافه پوکری گرفت و گوشیش‌ رو گذاشت تو جیبش
_آقا رسیدید
+ممنون
پیاده شد و نفس عمیقی و رفت سمت کافه بغل دانشگاه ش تا یه قهوه بخوره
_سلام
+میتونم کمکتون کنم
_ممنون میشم یه قهوه واسم بیارید
+حتمن
گوشیش‌رو برداشت و یک پیام واسه جیسو ارسال کرد
رسیدم
+اوک اونجا خوبه راحتی؟
_خوبه الان کافه م بعدن دوباره پیام میدم
+اوک داداشی
_:))))
سرش رو گذاشت رو میز بعد چند دقیقه خوابش برد
_بفرمایید اینم قه
لی از این که دید چقدر کیوت خوابیده دلش نیمود و بیدارش نکرد و قهوه رو خودش خورد
چشاش رو کم باز کرد یه نگاه به ساعت گوشیش انداخت
+شت ساعت ۸ شد در اینجا چرا بستس
لی خندش گرفته بود
_خوب تو خیلی خسته به نظر میومدی واسه همین بیدارت نکردم
+ولی الان ۲ از کلاس هام رو نرفتم و جلسه اولم هست خیر سرم اشکال نداره من دیگه برم
تقریبا یه قدمی که لی گفت
_صبر کن قهوه ت رو بخور بعد برو
با لحن خنده گفت
+بعدش میتونم برم دیگه ها
لی خندید و رفت سمت آشپزخونه کافه
یه ایس قهوه واسه خودش درست کرد و یه قهوه واسه هیون
_اسمت چیه
+هیون
_بیا اینو بگیر
+باشه
_منم لی ام
+خوشبختم
لی یه لبخند زد
_چیشده که اینجا اومدی دانشگاهی هستی
+اره
_اولین ساله میای
هیون سرش رو به منظور اره تکون داد و در حال نوشیدن قهوه ش بود و یه سکوت کر کننده ای وسطشون قرار گرفت ولی لی سعی کرد سکوت رو بشکنه
+فقط به خاطر دانشگاه اومدی
_راستش اره ولی خو بقلشم میخوام کافه کار کنم
+اها
_میخوام دستم تو جیب خودم باشه
+کافه ای پیدا کردی
_نه هنوز فردا دوباره باید واسه کار برم
+نظرت چیه تو کافه من باشی رفیق
هیون یه لبخندی زد
_حتما درباره ش فکرم میکنم مرسی
لی سرش رو با لبخند رو تکون داد
بعد چند دقیقه حرف زدن هیون گفت
_من دیرم شده دیگه برم
+خداحافظ
هیون یه دقیقه وایساد
_پولت رو یادم رفت
از تو قاب گوشیش پول برداشت
لی خندید
+مرسی
_میبینمت
به سمت در رفت و از کافه بیرون رفت و پاهاش رو گذاشت بیرون و با دیدن پسری که اون ور خیابون خونی نشسته تعجب کرد
.
.
اگه دوستش داشتید حتمن نظر بزارید وت و فالو هم یادتون نره:)))

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 02, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

fearWhere stories live. Discover now