Heart Burn - HyunLix

100 23 7
                                    

Couple: HyunLix
Genres: Angst, Fantasy
Song: Heart Burn BY SUNMI


قلمش‌ رو داخل مرکب فرو برد و سپس کمی بالا نگه داشت. بعد از مطمئن شدن از اینکه جوهر پس نمیده، روی کاغذ قرارش داد و مشغول نوشتن اتفاقات روزش شد. به یاد حرف فلیکس افتاد که بهش می گفت زیادی تو قرن های گذشته گیر کرده، وگرنه کی دیگه‌ از قلم و مرکب برای نوشتن خاطراتش استفاده می کنه و لبخند کوچکی زد.

زبونش رو گوشه ی دهانش و بین دندان هاش قرار داد و تمام تمرکزش رو روی نوشتن گذاشت. امروز ۴۸۶ امین گُل رو به آب انداخته بود و تا وقتی که ناپدید بشه بهش خیره بود. نمی دونست کی قراره این کار دیگه براش دردی نداشته باشه. قلبش اینبار بیشتر می سوخت و درد می کرد. دستش رو روی سینه اش و جایی که قلبش آروم می زد گذاشت و چشم هاش رو بست تا صداش رو کامل بشنوه‌. با پخش شدن صدای فلیکس داخل گوشش که می گفت زیباترین ضربان قلب رو داره لبخند آرومی زد و دستش رو مشت کرد و روی پاش قرار داد.

اشکی آروم از چشمش چکید و مسیر گونه اش رو طی کرد و روی دستش افتاد. به درخشش روی دستش خیره شد و اشک هاش با سرعت بیشتری سرازیر شدند.

چشم هاش همه جا رو تار می دید، ولی دستش رو دراز کرد و کشوی میزش رو بیرون کشید‌. دوربین قدیمیش رو برداشت، بالاخره وقتش شده بود.

مسیر اتاق تا تاریک خونه ی کوچیکی که داشت رو با قدم های کوچکی سپری کرد‌. دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و پس از چند ثانیه تردید، آروم به سمت پایین کشیدتش. با ورود به اون اتاقک، دوربینش رو روی میز قرار داد و مشغول آماده کردن وسایل مورد نیازش شد.

بعد از آماده شدن عکسی که می خواست، به پسری که داخل عکس لبخند می زد و آروم‌خوابیده بود نگاه کرد. دستش رو آروم روی عکس کشید و نفسش رو حبس کرد. سعی کرد نگاهش رو از عکس داخل دستش بگیره تا دوباره به گریه نیفته. قاب عکس کوچکی که آماده کرده بود رو برداشت و عکس رو داخلش قرار داد. قاب رو به سینه اش فشار داد و اینبار، قدم هاش به سمت میز خاطراتش هدایتش کردند. قاب رو کنار بقیه ی عکس ها قرار داد و به صورت پسر خیره شد‌. رو به روی میز زانو زد و آروم عودی از ظرف کنارش برداشت‌. عود رو داخل ظرفش قرار داد و روشنش کرد‌. دست هاش رو به هم چسبوند و چشم هاش رو بست. آروم زیر لب دعایی خوند و چشم هاش رو باز کرد. از پنجره به بیرون خیره شد و با دیدن هوایی که در حال روشن شدن بود، از جاش بلند شد و به سمت در خروجی خونه ی کوچیکش رفت.

روی صندلی کوچکی که کنار درب ورودی قرار داشت نشست و به آسمون خیره شد. پاهاش رو روی صندلی گذاشت و در آغوش کشیدتشون. چونه اش رو روی زانوهاش گذاشت و با بستن چشم هاش، روی صدای آبی که در جریان بود و صدای آروم پرنده هایی که با فاصله از خونه اش آواز می خوندند تمرکز کرد. خونه اش کنار رود آب عمیقی قرار داشت و این تنها راه پیدا کردن خونه اش بود‌. در امتداد نهر آب حرکت کن و به خانه ی زیبای افسانه ای برس‌. زیباییش سالیان سال و حتی شاید قرن ها بود که دهن به دهن می پیچید و خونه ی کوچیکش، میزبان کسایی بود که از سر کنجکاوی به دنبالش می اومدند و اونجا گرفتار می شدند. برای اکثریت فقط افسانه بود و برای کسایی که به دنبالش می اومدند، معشوقه ای که واقعی ترین بود.

Heart BurnWhere stories live. Discover now