Cathartic

6 2 5
                                    


درب چوبی آخرین مغازه مجسمه سازی درون شهر را هل داد که آویز‌های بالای در به صدا در آمدند و ملودی زیبایی را به وجود آوردند. وارد شد و به آرامی درب را بست و صدای آویزها هم کم‌کم ساکت شد. حال هیچ صدایی جز صدای شکستن سنگ‌ها در زیر دست مرد مجسمه ساز که معلوم نبود کجاست نمی‌آمد.
پسرک غمگین به آرامی از میان مجسمه‌ها ‌می‌گذشت و به لبخند سردشان که با تیغ تراشیده شده بودند نگاه می‌کرد.
اینجا هم به نظر نمی‌رسید چیزی که مد نظرش است را بتواند پیدا کند. چرا که تمام مجسمه‌های درون مغازه یکی از یکی زیباتر بود. چیزی که پسرک میخواست نه زیبایی بود و نه مهارت، او مجسمه‌ای می‌خواست که زشت‌ترین در دنیا باشد، چیزی که با دیدنش به این ایمان بیاورد که تنها گذشته‌اش و خودش نیستند که زشتند.
آنقدر درگیر فکر کردن راجب خواسته‌اش شده بود که متوجه نشد که مجسمه ساز دست از کارش کشیده است و حال با فاصله در پشت سرش ایستاده است.
- چیزی میخوای جوون؟! اگه نمیتونی انتخاب کنی چیزی که مد نظرته رو بگو تا کمکت کنم.
چرخید و به پیرمرد لبخند به لب نگاه کرد. اگر قبل از آن اتفاق بود مطمئنن مثل  پیرمرد لبخندی بر لبش می‌نشست و با آب و تاب راجب مجسمه‌ای که مدنظر داشت صحبت می‌کرد؛ اما حال نه حالت چهره‌اش تغییر کرده بود و نه میتوانست شوقی برای صحبت راجب خواسته‌اش داشته باشد.
- یه چیزی می‌خوام که هیچکدوم از مجسمه‌سازای توی شهر نساختنش. آخرین نفری که بهم معرفی کردن تویی و میگن تو میتونی بسازیش. میتونی یا تو هم مثل بقیه از زیر بار اینکار در میری؟
پیرمرد پشت میز کهنه‌ای که پیشخوان مغازه‌اش به حساب می‌آمد رفت و بر روی صندلی زوار در رفته‌اش نشست. با دست به پسرک اشاره کرد تا نزدیکتر بیاید.
- چی میخوای؟ بگو تا ببینم میتونم درست کنم یا نه. انگار چیز خیلی خاصیه که هیچکس نتونسته انجامش بده.
- زشت‌ترین مجسمه دنیا!
لبخند پیرمرد با این حرف محو شد. آن پسر اولین کسی بود که چنین درخواستی می‌کرد و به بقیه مجسمه‌سازها حق میداد که نتوانند از پسش بر بیاید. آخر چه کسی می‌آمد مجسمه‌ای می‌ساخت که بدترین به حساب بیاید؟ این برای کار خودشان هم ضرر داشت! اما پیرمرد کسی نبود که به ضرر و ضیان فکر کند. او غمی را در چشمان پسر دیده بود که از همان اول ایده‌ای برای ساخت مجسمه شده بود.
- آخر هفته دوباره بیا تا اون مجسمه رو ببینی
چشمهای پسرک درخشش محوی از شادی رسیدن به خواسته‌اش داشت؛ اما انقدر زیاد نبود که کدری غم را از چشم‌هایش بشورد.
- باشه
چرخید تا از مغازه خارج بشود که صدای پیرمرد از حرکت متوقفش کرد.
- صبر کن. شخصیت مجسمه‌ها چی باشن؟ مرد، زن، بچه.. قراره راجب چی برات زشت‌ترین رو بسازم؟
- مرد..
لحن پسرک کامل بی‌خیال بود. انگار که اهمیتی نداشت مجسمه چه شکلی یا حتی راجب چه است. فقط میخواست زشت‌ترین دنیا را در دستانش باشد. به همین دلیل هم بود که به سرعت از مغازه خارج شد تا فرصتی برای سوال‌های حوصله سر بر پیرمرد ندهد.
.
.
پنج روز از آن روز گذشته بود. پنج روزی که برای پسرک قد پنج سال طول کشید. روزهای پسر چند وقتی بود که هرکدام تکراری‌تر از دیگری بودند و دیگر مثل سابق حوصله چیزی را نداشت. در اصل تنها می‌خواست روزهایش به سرعت بگذرند تا فردا شود و فرداهای بعدی بیایند و یک روز بلاخره هیچ فردایی برایش نباشد.. همین هم دلیلی بود برایش که از آن پنج روز طولانی متنفر شود.
به درب چوبی مغازه خیره شد. بعد از مدت‌ها احساس میکرد هیجان در ته قلبش در حال سوسو زدنست. فقط یک در فاصله بود تا بلاخره بتواند مجسمه‌ای که زمان طولانی‌ای دنبالش می‌گشت را ببیند. نگاهی به ساعت مچی مشکی رنگش کرد که با لباس‌های مشکی رنگش هارمونی زیبایی را به وجود آورده بود.
تنها چند دقیقه مانده بود به ساعت ۷:۳۰ که زمان ملاقاتشان بود. دیگر تحملی برای صبر کردن نداشت؛ پس بی‌توجه به آداب، زودتر از زمان مقرر وارد مغازه شد.
به سمت میز کهنه پیرمرد رفت؛ اما او را آنجا ندید. در دلش فحشی به خودش داد که انقدر زودتر از موعود آماده است. به لبه میز تکیه داد و دست به سینه به زمین رو به رویش خیره شد تا زمان بگذرد و پیرمرد بیاید.
لحظات طولانی نگذشته بود که صدای قدم‌هایی در گوش پسرک پیچید و نگاهش را به خودش جلب کرد. آن صدا، صدای قدم‌های پیرمرد بود که از درب گوشه مغازه وارد شده بود و همراه با چیزی در دست نزدیک می‌آمد که با پارچه سفید رنگی پوشیده شده بود. قدم‌های پیرمرد چنان نرم و آرام بود که پسرک احساس میکرد او هم مثل عقربه‌های ساعت لج کرده و میخواهد دیر حرکت کند.
پس از لحظاتی طاقت فرسا پیرمرد بلاخره به میز رسید و وسیله در دستش را روی میز قرار داد.
- اینم زشت‌ترین مجسمه‌ای که میخواستی.
دست پسر جلو رفت و پارچه را برداشت که مجسمه دو پسر نشسته بر روی تخته سنگ در مقابل دیدگانش قرار گرفت. تخته سنگی که آن دو رویش نشسته بودند از وسط به دو نیم تقسیم شده بود و فاصله‌ای را میان پسران ایجاد کرده بود. چشمان یکی از آنها قطرات اشکی را با خود حمل میکرد و دیگری لبانش لبخندی غریب را با خود.
اما شباهتی عجیب بین آن دو بود. قلب‌های شکسته روی سینه‌اشان که با ظرافت تمام تراشیده شده بود. پسری که چشمانش اشکی بود به زانو افتاده بود و به میان دستانش نگاه میکرد و در میان دستانش تکه قلبی وجود داشت که زنجیری به آن وصل بود. در طرف دیگر پسرک به ظاهر شاد ایستاده،چیزی مانند بمب در میان دستانش جا خوش کرده بود.
نمی‌دانست باید از این مجسمه چه چیزی را باید برداشت کند؛ اما به خوبی می‌دانست این مجسمه جدایی آن‌هاست که به خوبی قلب و وجودش را از هم پاشیده است.
پسرک مجسمه‌ای با چشمان اشکی دقیقا همان حال و روز او بود. حال و روزی که دقیقاً به دلیل فاصله و خورد شدن قلبش به خاطر نبود او اینچنین شده بود.
تمام زیبایی‌ها و رنگ‌های زندگیش در معشوقه بی‌وفایش خلاصه میشد که حال دیگر نه تنها در کنارش بلکه حتی بر روی این کره خاکی هم نبود.
البته که این به خواست او هم نبود. او آنقدر بی‌وفا نبود که به خواست خودش مجنون کوچکش را ترک کند؛ اما انقدر بی‌وفا بود که دردی که به تنهایی می‌کشید را پنهان کند تا در آخر خاکی که تنش را به آغوش میکشید این موضوع را بر سر معشوقه‌اش بکوبد.
پس از فوت او بر اثر بیماری لعنتی که در تمام مدت هیچ خبری راجبش نداشت کل زندگیش به آتش کشیده شده بود. دیگر رنگی در زندگیش نداشت و دیگر آغوشی نبود که در زمان ناراحتی، شادی و خستگی و پرانرژی بودن او را به آغوش بکشد و هر روز در دل حسرت میخورد که کاش کمی بیشتر به عزیزکش توجه میکرد.
از افکاری که چشمانش را به اشک نهاده بود خارج شد و پول مجسمه را پرداخت کرد.
حتی منتظر نماند مجسمه‌ساز جعبه‌ای برایش بیاورد و همانطور که به مجسمه میان دستانش خیره بود از آنجا خارج شد.
او خواستار زشت‌ترین مجسمه بود؛ اما حال حس می‌کرد با وجود غم چرکین و زشت پشت این مجسمه باز هم زیباترین چیز بود و دلش میخواست ساعت‌ها به آن خیره شد. چرا که آن برایش تداعی خاطراتی میشد که شیرینی با او بودن آنها را زیبا کرده بود.

꧁Cathartic꧂Where stories live. Discover now