one shot

1.2K 127 22
                                    

بعد از امضا کردن تمام قرداد هایی که قرار بود ببنده ، از پشت میز بلند شد و بعد از تن کردن پالتوش ، همراه با زونکن های توی دستش از اتاقش خارج شد .
منشی با دیدن بیرون زدن هیونجین از دفتر ریاست از روی صندلی بلند شد و احترامی گذاشت .
زونکن ها رو روی میز گذاشت و گفت : تمام قرار داد هایی که بهم دادی رو امضا کردم فقط مونده جلسه داشتن با مدیران شرکت ها . که اونم خودت هماهنگ کن و تاریخ دقیق بگو .
خانم یانگ لبخندی زد و گفت : چشم قربان .
هیونجین هم متقابلا لبخندی زد و به سمت درب خروجی قدم برداشت .
بی حوصله به سمت پارکینگ رفت . سوییچ رو از توی جیب شلوارش در اورد و قفل رو باز کرد .
بعد از در اوردن پالتوش ، در رو باز کرد و سوار شد .
همونطور که به جلو نگاه میکرد تا مسیرش رو پیدا کنه ، گوشیش زنگ خورد .
با دیدن چهره ی پسری که جدیدا به شدت عاشقش شده بود ، اخم از بین ابروهاش کنار رفت .
سریع گوشیش رو از روی صندلی کمک راننده برداشت و ایکون سبز رو زد و روی اسپیکر گذاشت .
با خوش رویی گفت : سلام عزیزم .. خوبی ؟
فلیکس لبخندی زد و گفت : س .. س .. سلام .. هیون .. هیونجین ... خ .. خوبم ... ت ..تو .. خ ..خوبی ؟
هیونجین اخمی کرد و گفت : چرا باز لکنت گرفتی کسی پیشته ؟
فلیکس نگاهش رو به مادر هیونجین داد و گفت : ا ... اره ... ما ..مانت ... ای ...اینجا ..س ..ت .
هیونجین با حالت نگرانی گفت : حالت خوبه ؟ استرس گرفتی ؟ ترسیدی ؟
فلیکس لبخند شیرینی زد که دل خانم هوانگ رو برد . با صدای شیرینش گفت : ی .. یکم .. اس .. ترس .. دا .. رم .. می ..میشه .. زو .. زود .. ب ..بیای ؟
پاش رو روی گاز فشار داد و گفت : اره عزیزم تا پنج دقیقه ی دیگه خونه ام ... چیزی نمیخوای برات بخرم ؟ پاستیل خرسی .. چیپس ... شکلات .. کیک خامه ای بخرم برات ؟
فلیکس خنده ای کرد و باعث شد دل هیونجین واسش ضعف بره . اروم گفت : ن .. نه .. ف ..فقط .. زو .. زود .. ب ..بیا .. خو ..خونه .
هیونجین میدونست که فلیکس داره باهاش تعارف میکنه و یجورایی روش نمیشه جلوی مامانش ، بگه که دلش همه ی اینها رو میخواد .
پس با دیدن فروشگاه بزرگ نزدیک خونه اش ، پاش رو روی ترمز گذاشت و همانطور که ماشین رو خاموش میکرد گفت : باشه عزیزم ... زود خودمو میرسونم ... میخوای تا اون موقع با هم حرف بزنیم تا استرس نگیری ؟
فلیکس نگاه ترسیده اش رو به خانم هوانگ داد ... میدونست خانم هوانگ زن خیلی مهربونیه ولی بازم بخاطر بیماری که داشت نمیتونست در برابرش اروم باشه و استرس نگیره .
از طرفی هم پیش خودش فکر کرد که خیلی زشته که بیخیال خانم هوانگ بشه و با هیونجین حرف بزنه . هرچی نباشه خانم هوانگ بخاطر دیدن اون و هیونجین اومده بود .
پس اروم و با ناراحتی گفت : ن .. نه .. ف ..فقط .. زو ..زود .. ب ..بیا .
هیونجین متوجه لحن ناراحتش شد .
اهی کشید و گفت : پس گوشی رو قطع نکن .. من باهات حرف میزنم .
فلیکس با خوشحالی سرش پایین افتاده از ناراحتیش رو بالا اورد و گفت : ب.. باشه .
خانم هوانگ با دیدن چهره ی خجالت زده فلیکس و راحت نبودنش ، گوشیش رو از توی کیفش در اورد و خطاب به فلیکس گفت : فلیکس عزیزم من باید یه تماس با پدر هیونجین بگیرم و بهش بگم که اینجام ... زود میام عزیزم .
فلیکس از روی مبل بلند شد و با لبخند گفت : ب .. باشه .
خانم هوانگ از روی مبل بلند شد و از سالن بیرون زد و به سمت یکی از اتاق ها رفت .
هیونجینبا شنیدن مکالمه ی اون دوتا اروم گفت : چیشده عزیزم ؟
فلیکس دوباره روی مبل نشست و گفت : هی .. هیچی .. ما .. مانت .. می .. میخواست .. با .. با .. بات .. ح ..حرف ب..بزنه .. و .. واسه ه..همین .. ر .. رفت ت .. توی .. اتا .. قمون .
هیونجین لبخند زد و توی دلش بخاطر شعور مادرش ازش تشکر کرد .. میدونست مادرش واسه راحتی فلیکس اینکار رو کرده .
توی فکر بود که یه دفعه یاد یه چیزی افتاد . خطاب به فلیکس سریع گفت : فلیکس .
فلیکس قهوه اش رو قورت داد و گفت : ب .. بله ؟
هیونجین خرید ها رو روی میز شیشه ای گذاشت و به سمت گوشه ی دیوار رفت .
دستش رو روی دهنش گذاشت و اروم گفت : کاندوم ها و لوب رو از روی پاتختی برداشتی ؟
فلیکس هینی کشید و گفت : ن ..نه .
هیونجین اخمی کرد و گفت : هزار بار بهت گفتم بدم میاد کسی مسایلی که مربوط به سکسمون میشه رو بفهمه فلیکس . نگفتم ؟
فلیکس با استرس از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق مشرکشون رفت و با لکنتی که بد تر شده بود گفت : چ .. چ..چرا .. گ .. گ..گف .. تی .
هیونجین خرید ها رو حساب کرد و از فروشگاه بیرون زد و گفت : باشه عزیزم .. حالا اتفاقیه که افتاده .. به خودت استرس وارد نکن .. نمیخواد بری داخل اتاق خب؟ منتظرم باش الان میرسم خونه .
فلیکس راه رفته رو برگشت و دوباره روی مبل نشست و گفت : هی.. هیون... جین.. ل .. طفا .. زو .. زود .. بی .. ا .
هیونجین خرید ها رو روی صندلی عقب گذاشت و سریع پشت فرمون نشست و گفت : بیا توی باغ نزدیکم .
فلیکس با خوشحالی لبخندی زد و به طرف باغ دوید .
هیونجین صدای نفس زدن هاشو رو می شنید و این بهش نشون میداد چقدر امروز عشق رو منتظر گذاشته .
با رسیدن به خونه ، لبخندی زد و همونطور که به سمت پارکینگ میرفت ، برای فلیکس بوق زد .
فلیکس گوشی رو از گوشش فاصله داد و با عجله به سمت هیونجین دوید .
  از توی ایینه وسط ماشین دید که فلیکس داره به سمتش میدوعه .
با عجله ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد .
به محض پیاده شدن و بستن در ، فلیکس بهش رسید .
دستاش رو محکم دور گردن هیونجین انداخت و گفت : س .. سلام .. ع ..عزیزم .
هیونجین بخاطر یهویی اومدن فلیکس ، کاملا به در ماشین چسبید .
بعد از چند ثانیه خیلی کوتاه ، از شوک در اومد و متقابلا محکم فلیکس رو بغل کرد و گفت : سلام عشق من ... خوبی ؟
فلیکس سرش رو از توی گردن هیونجین در اورد و گفت : ا .. اره .. خو .. بم .
هیونجین به سمتش خم شد و بوسه ی ارومی روی لباش گذاشت و گفت : خوشحالم که خوبی ... ببخشید سرت داد زدم . میدونی که خیلی بدم میاد یکی سوژه مون کنه .
فلیکس لبخند شکری زد و گفت : د ..درک .. می .. میکنم .
هیونجین دستش رو دور کمر فلیکس گذاشت و جاهاشون رو عوض کرد .
حالا فلیکس چسبیده ماشین و هیونجین چسبیده به فلیکس بود .
اروم بوسه ای روی پیشونی فلیکس زد و گفت : به شدت نیاز به بوسیدن لبای اناریت دارم .
فلیکس خنده ای کرد و گفت : بیا بریم داخل احتمالا مامانت منتظرمونه .
هیونجین بوسه ای روی لبای فلیکس گذاشت و گفت : استرست رفت ؟
فلیکس لبخندی زد و گفت : مگه میشه منبع ارامشم رو ببینم بعد استرسم نره ؟
هیونجین یک بار دیگه بوسیدش و گفت : میشه جلوی بقیه هم همین باشی ؟
لبخند از روی لبای فلیکس کنار رفت .
با صدای اروم و کمی پر از بغض گفت : ببخشید که باعث میشم ابروت بره .
هیونجین اخمی کرد و گفت : این چرت و پرتا چیه ؟ خودتم میدونی جونم به جونت بسته است و حرفای چرت بقیه واسم مهم نیست ... فقط تو واسم مهمی . فقط تو .
با اتمام حرفش دستاش رو روی گونه ها و لباش رو روی لبای فلیکس گذاشت و بوسه ای از جنس دلتنگی رو شروع کرد .
لب بالای فلیکس رو بین لباش گرفت و محکم مکید .
فلیکس دستش رو از روی شونه های هیونجین مثل یه مار حرکت داد تا به پشت گردنش برسه .
با رسیدن دستاش به پشت گردن هیونجین ، فشار سبکی به گردنش داد و لب پایین و زبونش رو همزمان مکید .
هیونجین یه دستش رو از روی گونه ی فلیکس برداشت و دور کمرش گذاشت .
فشار محکمی به پهلوش داد و باعث شد فلیکس روی نوک پاهاش بایسته .
با فشرده شدن پهلوش اهی گفت که توی دهن هیونجین خاموش شد .
هیونجین سرعت بوسه رو به قدری زیاد کرده بود که هر لحظه جهت سرش رو عوض میکرد و گاز و مک های محکم تری به لبای اناری فلیکس میزد .
با زنگ خوردن گوشیش ، بوسه ی اخر رو به لبای فلیکس زد و جدا شد .
گوشی رو از توی جیبش در اورد و با دیدن اسم مادرش ، لبخند خجلی زد و جواب داد : جانم مامان ؟
خانم هوانگ : هیونجین .. حداقل بیا داخل ببوسش ... شاید سرما بخوره .
هیونجین به سرعت نگاهش رو به پنجره ی اتاقشون داد و با دیدن نیشخند مادرش ، سرش رو پایین انداخت و گفت : شما برید توی پذیرایی ما هم الان میاییم .
خانم هوانگ لبخندی زد و گفت : باشه پسرم .
هیونجین از اینکه مادرش متوجه بوسشون شده و به روش اورده عصبانی و نفساش تند شده بود .
به سمت فلیکس برگشت .
فلیکس با دیدن فیس دوست پسرش متوجه عصبانیتش شد . به ماشین چسبید و با استرس گفت : می .. خ .. خوای .. د .. دعوام .. ک ..کنی ؟
هیونجین نفس عمیقی کشید و به سمت فلیکس رفت و با تن صدای ارومی گفت : نه عزیزم ... معلومه که نه .
فلیکس نفسش رو قطعه قطعه بیرون داد و گفت : هوف ... خ .. داراشکر .
هیونجین دستش رو روی گونه های فلیکس گذاشت و پیشونیش رو به پیشونی فلیکس چسبوند و گفت : استرس نداشته باش باشه .. ریلکس باش .. من هیچ وقت دعوات نمیکنم عزیزدلم .
فلیکس دستش رو روی دستای هیونجین که روی گونه اش بودن گذاشت و با صدای اروم و دلنشینی گفت : ب ..باشه .
هیونجین بوسه ای روی گونه اش گذاشت و گفت : هنوزم که استرس داری ... چی ارومت میکنه ؟
فلیکس نفسی گرفت و گفت : ی .. یکم دیگه .. این ... طوری باشیم .. د .. درست میشه .
هیونجین شستش رو نوازش وار روی گونه ی فلیکس میکشید و از برخورد نفسای فلیکس به لباش نهایت لذت رو میبرد .
بعد از این سکوت طولانی هیونجین اروم گفت : هنوزم استرس داری ؟
فلیکس اروم پیشونیش رو از پیشونی هیونجین جدا کرد و گفت : الان دیگه نه ... ولی رفتیم داخل مطمئنم دوباره میاد سراغم .
هیونجین لبخندی زد و اروم بوسه ی طولانی و عمیقی روی پیشونی فلیکس گذاشت و گفت : اصلا استرس نگیر باشه .. من پیشتم و همش توی بغل میگیرمت . لطفا استرس نداشته باش .
فلیکس لبخندی زد و گفت : باشه عزیزم .
هیونجین با چهره ی نگرانی بهش نگاه کرد و گفت : میخوای نریم داخل ؟
فلیکس خنده ی شیرینی کرد و گفت : نه .. بریم .. مامانت تا الان تنهاست ... زشته که نریم پیشش .
هیونجین دستای فلیکس رو بالا اورد و بوسه ای روی دستاش گذاشت و گفت : باشه عزیزم بریم .
فلیکس لبخند شیرینی زد و بعد از گرفتن دستای هیونجین به سمت خونه راهی شد .
با رسیدن به ورودی ساختمان ، هیونجین دست فلیکس رو اروم کشید و با لحن مطمئنی گفت : اصلا استرس نگیر باشه ؟ مامان همونطور که خودتم میدونی ادم خیلی مهربونیه پس نیاز به استرس گرفتن نیست .
فلیکس سرش رو پایین انداخت گفت : میدونم ... مامانت رو هم خیلی خوب میشناسم ولی نمیتونم استرسم رو کنترل کنم جلوی دیگران .. اونا منبع ارامشم نیستن .
هیونجین لبخند ژکوندی زد و گفت : باشه عزیزم به خودت فشار نیار باشه ؟
فلیکس توی چشمای مطمئن هیونجین نگاه کرد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد .
هیونجین دوباره دست توی دست فلیکس راه افتاد و وارد سالن شد .
با رسیدن به سالن خانم هوانگ از روی مبل بلند شد و به سمتشون رفت .
با لحن بسیار مهربونی گفت : سلام پسرم . خوبی عزیزم ؟
هیونجین دستاش رو دور کمر باریک مادرش که بغلش کرده بود حلقه کرد و گفت : سلام مامان خوبم .. شما و بابا خوبید ؟
خانم هوانگ از بغلش خارج شد و با لبخند گفت : ما هم خوبیم عزیزم ..
نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : فلیکس ؟
فلیکس با استرس سرش رو بالا اورد و گفت : ب .. بله ؟
هیونجین دستش رو دور شونه های فلیکس انداخت و گفت : اروم عزیزم .
فلیکس با لبخند بهش نگاه کرد و گفت : ا .. ارومم .
هیونجین اه ارومی کشید که فقط خودش متوجه شد .
خانم هوانگ ادامه داد : امشب پدر هیونجین میاد اینجا ... میخواییم یه مراسم برای به رسمیت شناختن تو بگیریم .
فلیکس و هیونجین با شوک اول به همدیگه و بعد به خانم هوانگ نگاه کردن .
فلیکس با لحن بغض داری گفت : ی .. یعنی .. م ..منو .. ق .. ق .. قبول .. ک ..کردن ؟
خانم هوانگ با مهربونی به سمتش رفت و دستای ظریف فلیکس رو بین دستاش گرفت و گفت : اوهوم ... این پیشنهاد خودش بود که برات یه مراسم بگیریم و به همه بگیم که تو قراره همسر و همیار هیونجین باشی .
اشکی از گوشه ی چشمش چکید . با گریه سرش رو پایین انداخت و گفت : م .. م .. ممنونم .
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و با دیدن این حجم از اشک ، اخمی کرد و گفت : بسه فلیکس .
فلیکس با پشت دست سریع اشکاش رو پاک کرد و گفت : ب .. باشه .. ب ..ببخشید .
خانم هوانگ با دلسوزی فلیکس رو بغل گرفت و گفت : میدونم توی این 4سالی که با هیونجینی یه بار هم روی خوش از پدرش ندیدی ولی اون مهربونه فلیکس ... اون دوستت داره ... میدونم با حرفای زننده اش اسیب دیدی ولی لطفا ازش ناراحت نباش عزیزم .. بخاطر تمام کاراش ببخشش .. باشه ؟
فلیکس دستاش رو دور کمر خانم هوانگ انداخت و گفت : هی .. هیچ و .. و ..وقت ازشون ک .. کی ..کینه ای ب.. ب.. به دل ن .. ن ..نگرفتم .. خ ..خ ..خانم ل ..لی .
هیونجین دستش رو توی موهای فلیکس کرد و نوازش وار توی اونها حرکت داد و ارامش وصف نشدنی رو به فلیکس منتقل کرد .
با صدای زنگ ایفون از هم جدا شدن .
هیونجین به سمت ایفون رفت و با دیدن پدرش که با یه دسته گل بزرگ و شیرینی رو به روش ایستاده بود لبخندی زد .
گوشی ایفون رو برداشت و گفت : سلام بابا خوش اومدی .
و در رو باز کرد .
اقای هوانگ به یه لبخند بسنده کرد و با باز شدن در وارد خونه شد .
هیونجین به سمت فلیکس و مادرش رفت و گفت : مامان شما برید بشینید منو فلیکس میریم دم در برای سلام کردن .
خانم هوانگ با لبخند سرش رو تکون داد و خطاب به فلیکس گفت : موفق باشی عزیزم .
فلیکس لبخند مضطربی زد و گفت : م..ممنون .
هیونجین با رفتن مادرش ، سریع دستش رو پشت گردن فلیکس گذاشت و به سمت خودش کشید و بوسه ی پر حرارتی از لباش دزدید .
فلیکس اولش خیلی شوکه بود ولی سریع به خودش اومد و چشماش رو بست و دستاش رو به سمت موهای هیونجین برد و محکم توی مشت فشرد .
با صدای دینگ دینگ ورودی خونه ، لباشون رو از هم جدا کردن و بعد از مرتب کردن موهای بهم ریخته و جمع کردن ابی که روی چونه اشون ریخته بود ، به سمت در رفتن .
هیونجین در رو باز کرد و با لبخند گفت : خوش اومدی بابا از این طرفا .
فلیکس با استرس از پشت هیونجین بیرون اومد .
اقای هوانگ نگاهش رو به فلیکس داد و خطاب به هیونجین گفت : سلام ... نمیتونم بیام خونه ی پسرم ؟
فلیکس سرش رو بالا اورد و اروم و با صدای لرزونی گفت : س .. سلام .. ا .. اقای .. ل .. لی .
اقای هوانگ وارد خونه شد و با کنار زدن هیونجین ، رو به روی فلیکس با جدیت ایستاد .
فلیکس نگاه ترسیده اش رو به هیونجین داد و یک قدم عقب رفت .
هیونجین خواست جبهه بگیره که با شنیدن حرفای پدرش گاردش رو پایین اورد .
اقای هوانگ دسته گل و شیرینی رو جلوی فلیکس گرفت و گفت : اقای هوانگ نه بچه .. من بابای هیونجینم و تو همسر و همدم هیونجین . پس بابای تو هم میشم .
فلیکس با لبخند گل و شیرینی رو از اقای هوانگ گرفت و گفت : م .. ممنونم .. اق .. ی .. یعنی .. ب .. بابا .
اقای هوانگ با لبخند بهش نگاه کرد و گفت : تا کی میخوایین منو اینجا نگه دارید ؟
فلیکس سریع سرش رو بالا و اورد و گفن : اوه .. ل .. لطفا .. ب .. بفرمایید .. د ..داخل .
اقای هوانگ لبخند دندون نمایی زد و گفت : حتما .
و به سمت سالن راه افتاد .
فلیکس چشمای پر شده اش رو به هیونجین داد و لبخند دندون نمایی زد .
هیونجین گل و شیرینی رو ازش گرفت . بوسه ای روی چشمای خیسش گذاشت و گفت : گریه نکن عزیزم .. الان باید خوشحال باشی نه اینکه گریه کنی .
فلیکس با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : ا .. اشک .. شو .. شوقه .
هیونجین لبخند ارومی زد و گفت : عاشقتم دیونه .
فلیکس لبخندی زد و گفت : منم .
هیونجین خطاب به فلیکس گفت : بزارمشون توی اشپزخونه ؟
فلیکس لبخندی زد و گل و شیرینی رو از هیونجین گرفت و گفت : خو .. خودم .. می .. برم .. ت ..تو .. ب.. بر.. پی ..پیششون .
هیونجین سرش رو تکون داد و گفت : اصلا استرس نداشته باش باشه ؟ واسه بچه ضرر داره .
میدونست فلیکس روی این کلمه بشدت حساسه و از اینکه مثل یه زن شکمش بیاد جلو و باردار باشه متنفره واسه همین اذیتش کرد .
فلیکس هوفی کشید و گفت : گ ..گمشو .. می .. هیونجین.
و با عجله ای که از سر عصبانیت بود به سمت اشپزخونه رفت .
هیونجین لبخندی به فلیکس زد و ناخوداگاه چشماش روی باسن کوچیکش که توی اون شلوار تنگ بشدت خودنمایی میکرد نشست .
یه لحظه حس کرد توی پایین تنه اش صاعقه ای زده شده .
نگاهش رو به پایین داد و گفت : الان واقعا وقتش نیست .
تپش قلب شدید گرفت و نفساش به سرعت تند شد .. الان فقط نیاز داشت پیش فلیکس باشه و با تمام وجود توی سوراخ داغ ، تنگ و تمیزش بکوبه و صدای ناله های دلنشینش رو توی خونه پخش کنه .
اهی کشید و دعا دعا کرد که خانواده اش زود برن ولی خب همیشه همه چیز بابت میل ادما پیش نمیره .
.
ساعت تقریبا 5 صبح بود و خانم و اقای هوانگ هنوز روی مبل های سلطنتی نشسته بودن و با فلیکس میگفتن و میخندیدن و این وسط هیونجین تنها کسی بود که با دیک راست شده روی مبل نشسته بود از پیشونیش عرق میریخت .
و این اوضاع با هر بار خم و راست شدن فلیکس جلوی چشماش برای پذیرایی از پدر و مادرش بد تر میشد .
اقای هوانگ از خطاب به خانم هوانگ گفت : بریم بانو ؟
فلیکس که لکنتش جلوی خانم و اقای هوانگ از بین رفته بود ، گفت : نه الان دیر وقته دیگه بابا .. امشب رو پیش ما باشید فردا اگر دوست داشتید برید .. خونتون تا خونه ی ما یک ساعت راهه .. همینجا بمونید شب رو لطفا .
هیونجین اهی کشید و فحشی زیر لب داد که اقای هوانگ تقریبا متوجه شد .
نگاهش رو به هیونجین داد و برای اذیت کردنش گفت : باشه پسرم .. پس ما شب رو اینجا میمونیم .
فلیکس لبخندی زد و گفت : خیلیم عالی .. پس بزارید من برم اتاق رو براتون اماده کنم .
با رفتن فلیکس اقای هوانگ نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : ناراحتی که ما موندیم پسر ؟
هیونجین با لبخند مصنوعی از روی مبل بلند شد و گفت : نه .. بابا این چه حرفیه اخه ؟
اقای هوانگ پوزخند شیطانی زد و گفت : خوبه .
هیونجین اروم خندید و سرش رو پایین انداخت .
تمام مدت متکای مبل رو روی عضوش گرفته بود تا لو نره و تقریبا موفق شده بود چون همه جز فلیکس مشکلش رو فهمیدن .
بعد از تمیز کردن اتاق و مرتب کردن تخت دونفره ای که وسط اتاق بود ، ازش خارج شد و خطاب به خانم و اقای هوانگ با خوشرویی گفت : اتاق اماده است بفرمایید .
خانم هوانگ لبخندی زد و گفت : ممنونم عزیزم .
فلیکس هم متقابلا لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم .
اقای هوانگ به سمت همسرش رفت و بعد از انداختن دستش دور کمرش وارد اتاق شد و در رو بست .
به محض بسته شدن در ، هیونجین با عجله به سمت اتاقشون رفت تا خودش رو برای خواب اماده کنه .
فلیکس نگاه متعجبش رو به هیونجین داد و بعد از مدت کوتاهی شونه ای بالا انداخت و شروع به جمع کردن وسایل کرد .
حدود نیم ساعت درگیر تمیز کاری بود .
اخرین ظرف رو هم داخل جا ظرفی گذاشت و دستکش هاش رو در اورد .
به سمت پذیرایی رفت و با دیدن تمیزیش لبخندی زد و چراغ هارو خاموش کرد .
اروم به سمت اتاق مشترکش با هیونجین رفت و در رو باز کرد .
وارد اتاق شد و اروم در رو بست .
هیونجین با دیدنش سریع از روی تخت بلند شد و همونطور که پشت فلیکس بهش بود ، چسبید بهش و فلیکس رو بین خودش و در قرار داد .
فلیکس با تعجب به سمتش برگشت و گفت : هیونجین داری چیکار میکنی ؟
هیونجین حرفی نزد و به جای اون ،شروع به مالیدن عضو راست شده اش به چاک باسن فلیکس کرد .
فلیکس متوجه شده بود که هیونجین مشکلی داری ولی نمیدونست مشکل از پایین تنه ی دوست پسرشه نه جای دیگه ای .
هیونجین فلیکس رو به سمت خودش برگردوند و بدون تلف کردن حتی یک ثانیه لباش رو روی لبای قلوه ایش گذاشت .
فلیکس سفت چشماش رو بست و دستش رو روی سینه ی هیونجین قرار داد .
هیونجین با شدت سرش رو به جهت های مختلف میچرخوند و با زبونش تمام دهن فلیکس رو فتح میکرد .
بدون توجه به فشار دست فلیکس روی سینه اش واسه جدایی ، به دیوار کنار در چسبوندش .
یه دستش رو روی دیوار جفت سر فلیکس گذاشت و با دست دیگه پشت گردن تا گونه های فلیکس رو گرفت .
فلیکس چشماش رو باز کرد و شروع به ناله کردن توی دهن هیونجین کرد .
هیونجین لب بالای فلیکس رو بین لباش قرار داد و گاز محکمی از لبش گرفت .
فلیکس دستش رو روی سینه ی هیونجین سفت کرد و به زور لباش رو جدا کرد .
نفس نفس زنان گفت : هیونجین مامان بابات دقیقا اتاق بغلی ...
و با دوباره گذاشته شدن لبای هیونجین روی لباش حرفش قطع شد .
فلیکس اه خسته ای کشید و دیگه مقابله نکرد چون میدونست هیونجین همیشه پیروز این میدونه .
همونطور که به لبای سرخ و قلوه ای فلیکس بوسه میزد ، به سمت تخت بردش .
با رسیدن به تخت ، فلیکس رو هل داد و باعث شد کاملا روی تخت قرار بگیره و از زانو به پایین ، از تخت اویزون بشه .
هیونجین با عجله بلوزش رو از سرش رد کرد و روی فلیکس خیمه زد .
فلیکس از فرصت استفاده کرد و گفت : هیونجین  ... هیونجین .. میدونی که نمیتونیم صداهامون رو کنترل کنیم . لطفا تا همینجا بسه .
هیونجین دست فلیکس رو گرفت و روی عضو کاملا راست شده اش گذاشت و گفت : دقیقا چطوری بس کنم ؟
فلیکس توی چشمای اشفته ی دوست پسرش نگاه کرد و اخمی از روی دلسوزی بین ابروهاش نمایان شد.
با همون اخم گفت : از کی تحریک شدی ؟
هیونجین اهی کشید و گفت : دقیقا بعد از رفتن توی اشپزخونه همراه با گل و شیرینی ... فکر کنم تقریبا ساعت 8 بود .
فلیکس دست ازادش رو روی گونه ی مردش گذاشت و گفت : پس شروع کن عزیزم .
هیونجین لبخندی زد و دوباره به فلیکس حمله ور شد .
لباش رو روی لبای فلیکس گذاشت و مک محکمی از هر دو لبش گرفت و مک دوم رو با وارد کردن زبونش توی دهن فلیکس اغاز کرد .
فلیکس دست رو روی کمر لخت هیونجین گذاشت و از بالا به پایین نوازشش کرد .
هیونجین دستش رو سمت شلوارش برد و دکمه و زیپش رو به زور باز کرد .
لباش رو از روی لبای فلیکس برداشت و از روی تخت بلند شد .
با سرعت زیادی شلوار و باکسرش رو در اورد و دوباره به سمت فلیکس رفت .
فلیکس روی تخت نیم خیز شد و متقابلا زیپ شلوارش رو داشت باز میکرد که یکدفعه هیونجین کف یکی از دستاش رو روی تخت گذاشت و با انگشت شست و اشاره ی دست دیگه اش چونه ی فلیکس رو گرفت و سرش رو بالا اورد و دوباره شروع به مکیدن و لیسیدن دهن و لباش کرد .
فلیکس بیخیال شلوارش شد و دستاش رو پشت گردن هیونجین گذاشت و گردنش رو تا جایی که میتونست کج کرد .
هیونجین دوباره اتصال لباشون رو از بین برد و اینبار به سمت گردن فلیکس حمله کرد .
فلیکس گردنش رو به طرف مخالف کج کرد تا فضای کافی به دوست پسرش برای جستجو و ارغوانی کردنش رو بده .
همونطور که گردن فلیکس رو مک میزد و گاز میگرفت ، دستش رو به سمت شلوارش برد و به همراه باکسرش از پاهاش پایین کشید .
فلیکس با پایین اومدن شلوار تا زانو هاش ، به کمک پاهاش شلوار رو خارج کرد .
هیونجین بلوز فلیکس رو بالا داد و برای در اوردن بلوز اتصال لباش با پوست گردن فلیکس که تا دقایقی قبل سفید ولی الان به رنگ جگری در اومده بود رو قطع کرد و از سرش خارج کرد .
دوباره لباش رو روی لبای فلیکس گذاشت و بعد از گذاشتن یه بوسه ی پر سر و صدا ، سرش رو پایین تر برد و شروع به مکیدن و خیس کردن گردن ، شونه ، نیپل و دور ناف فلیکس کرد .
ناله های از سر لذت فلیکس بلند شده بود و سعی میکرد با گذاشتن لحاف سفید مشترکشون ، بین لباش از صداش کم کنه ولی با ورود بیضه هاش توی دهن هیونجین موفق نشد .
پاهاش رو خم  کرد و کمرش رو از تخت فاصله داد .
هیونجین تمام طول التش رو مکید و خیس کرد تا بیشتر تحریکش کنه .
با زنش الت و تکون های ریزی که فلیکس زیرش میخورد متوجه نزدیک بودنش شد .
با بدجنسی دستش رو روی سوراخ عضوش گذاشت و گفت : فلیکس ارضا نشیااااا .
فلیکس دوباره کمرش رو از تخت فاصله داد و گفت : هیونجین بزار بیام لطفا .
هیونجین دستش رو برداشت و کلاهکش رو زبون زد و اروم لباش رو دورش حلقه کرد .
فلیکس سه بار سرش رو به بالشت سفید روی تخت کوبید و با گریه از سر نیاز گفت : هیونجین لطفااا .. درد دارم هیونجین .. بزار بیام لعنتی .
هیونجین ادم کاملا مهربون و عاشقی بود که هرچی فلیکس میخواست و میگفت رو براش انجام میداد اما اینا همه خارج از تخت بود نه توی تخت .
عضو فلیکس رو از دهنش خارج کرد و بلافاصله کمی از پریکام فلیکس از سرش خارج شد .
هیونجین انگشت شستش رو روی عضوش گذاشت و گفت : گفتم الان نه .
و توی یه حرکت ، پاهای فلیکس رو از هم باز کرد و با دیدن سوراخ کاملا خیس و نبض دارش ، لبش رو به دندون گرفت و لعنتی زیر لب گفت .
همونطور که فلیکس رو تخت دراز کشیده و پاهاش از هم باز بود ، هیونجین کاملا روش قرار گرفت و یه باره عضوش رو وارد کرد .
اونقدری سوراخش باز بود که نیاز به اماده شدن نداشته باشه ولی بازم این سوراخ کوچیک برای عضو بزرگ هیونجین ، به شدت تنگ بود .
با ورود هیونجین یه لحظه نفسش رفت . ناله ی بلندی کرد و دستش رو روی شونه های محکم هیونجین گذاشت و گفت : اهههه ... درش .. عاااه .. درش بیار هیونجین ...عاااه .. درد داره .
هیونجین بوسه ای روی لباش زد و گفت : یکم اروم باش الان عادت میکنی .
اشکی از شدت درد و لذت از گوشه ی چشمش چکید و گفت :اهههه ... هیونجین حرکت کن تا زود تر دردش بره .
هیونجین سرش رو بالا و پایین کرد .
اروم عضوش رو تا کلاهک بیرون کشید و دوباره واردش کرد .
فلیکس اه بلندی کشید و هیونجین مجبور شد برای بیرون نرفتن صداش ، دستش رو روی دهنش بزاره .
هیونجین یکبار دیگه عضوش رو خارج و وارد کرد .
وقتی از اروم شدن صدای فلیکس مطمئن شد ، با سرعت بیشتری شروع به حرکت کرد و همزمان برای لذت بردن بیشتر ، لباش رو روی لبای ورم کرده ی فلیکس بخاطر بوسه های قبلی گذاشت .
فلیکس دستاش رو توی موهای هیونجین کرد و همونطور که از شدت ضربات به بالا پرت میشد ، مشتشون کرد و سر هیونجین رو بیشتر به سمت خودش فشرد تا بیشتر طعم لباش رو بچشه .
هیونجین با حس نزدیکیش ، شستش رو از روی سراخ الت فلیکس برداشت و شروع به بالا و پایین کردن دستش کرد تا همزمان با خودش فلیکس رو هم به اوج برسونه .
با نزدیک شدن به ارگاسم صدای نفسهای هردو بلند شد و به سختی هوا رو میبلغیدن و وارد ریه هاشون میکردن .
هیونجین با اه مردونه ای داخل سوراخ ملتهب فلیکس و فلیکس با اه و جیغ تقریبا بلندی بین شکماشون ارضا شد .
هیونجین همچنان خودش رو به سوراخ فلیکس میکوبید تا اخرین قطرات کامش رو هم خالی کنه و همزمان دستش رو که روی عضو فلیکس بود رو هم تکون میداد .
بعد از خالی شدن کامل عضواشون ، التش رو از توی سوراخ فلیکس خارج کرد و حرکت دستش رو هم متوقف کرد .
اخرین لیس رو هم به زبون فلیکس زد و جدا شد .
از روی پاتختی دستمال کاغذی برداشت و شروع به تمیز کردن شکم و الت فلیکس و دست خودش کرد .
فلیکس با چشمای خمار از خواب به هیونجین نگاه کرد و گفت : چطور بودم ؟
هیونجین دوباره روش خیمه زد و پیشونیش رو طولانی مدت بوسید و گفت : مثل همیشه عالی و بینظیر .
و بعد اروم پاهاش فلیکس رو بالا اورد و روبه روش نشست و با نگاه به سوراخ فلیکس گفت : خداراشکر این بارم زخم نشد .
فلیکس با لبخند سرش رو تکون داد و گفت : هیونجین ... بخوابیم ؟
هیونجین لبخندی زد و کنار فلیکس روی تخت دراز کشید .
دستش رو زیر گردن فلیکس گذاشت و به سمت خودش برگردوندش .
فلیکس سرش رو روی سینه ی سفید و عضله ای مردش گذاشت و با گذاشتن یه بوسه روی نیپل هیونجین گفت : شب بخیر عزیزم .
هیونجین لبخند دندون نمایی زد و گفت : شب توعم بخیر عشق من .
.
.
.
یک ماه از اون شب هات گذشته و الان هیونجین و فلیکس مشغول اماده شدن برای مراسم نامزدیشون هستن .
هیونجین ادکلن رو از روی دراور برداشت و روی مچش کمی افشانه کرد .
فلیکس بالم لب توت فرنگیش رو برداشت . جفت هیونجین ایستاد و شروع به مالیدن به لباش کرد .
هیونجین از توی ایینه نگاهی بهش انداخت و با دیدن اشتباه بستن کرواتش خنده ی ارومی کرد .
بالم لب رو از فلیکس گرفت و به سمت خودش برش گردوند .
با دو انگشت اشاره و شست چونه اش رو گرفت و شروع به مالیدن بالم قرمز رنگ به لباش کرد .
با اتمام کارش ، نگاهش رو روی کل صورت گرد فلیکس چرخوند و با دیدن خط چشم باریک با دنباله ی تیز ، لبخندی زد و گفت : از کی کشیدنش رو یاد گرفتی ؟
و با ابرو به چشماش اشاره کرد .
فلیکس لبخندی زد و گفت : وقتایی که تو شرکت بودی برای خودم تمرین میکردم .
هیونجین بوسه ی ارومی روی گونه اش گذاشت و گفت : خیلی خوشگله .
فلیکس لبخند دندون نمایی زد و گفت : راستی هیونجین اینو درست بستم ؟
درحینی که با انگشت اشاره به کرواتش اشاره میکرد گفت .
هیونجین خنده ای کرد و گفت : نه ..
فلیکس اهی کشید و خواست دوباره دست بکار بشه که هیونجین دستش رو روی کروات گذاشت و شروع به درست کردنش کرد .
فلیکس به حرکات دستش نگاه کرد تا طرز بستنش رو یاد بگیره ولی بی فایده بود .
به محض بسته شدن کروات ، گوشی هیونجین به صدا در اومد .
به سمت پاتختی رفت و گوشیش رو برداشت .
با دیدن شماره ی پدرش لبخندی زد و ایکون سبز رو زد و گفت : جانم بابا ؟
اقای هوانگ با لحن تقریبا ناراضی گفت : هیونجین کجایید ؟ همه ی مهمونا رسیدن .
هیونجین با عجله گفت : توی راهیم داریم میاییم .
فلیکس با دروغ هیونجین خنده ی ارومی کرد و شروع به پوشیدن کفش های ورنی و تمیزش کرد .
هیونجین هم بعد از مکالمه با پدرش کفش هاش رو پوشید و همراه با فلیکس از خونه خارج شدن و به سمت ماشین رفتن .
وقتی که سوار ماشین شدن ، هیونجین به سمت فلیکس برگشت و گفت : اصلا استرس نداشته باش .. فکر کن فقط من اونجام ... دیگه هیچ کس رو نبین .. هرجا خواستم برم بهت میگم عزیزم اصلا نگران نباش باشه ؟
فلیکس با لبخند سری تکون داد و گفت : باشه .
هیونجین لبخندی زد و بعد از بوسیدن پیشونی فلیکس ، ماشین رو به سمت مقصد حرکت داد .
با رسیدن به سالن ، اقا و خانم هوانگ به سمتشون اومدن و بغل گرمی رو بهشون هدیه دادن .
اقای هوانگ با عجله گفت : زود باشید بریم داخل تا معرفیتون کنم .
فلیکس و هیونجین سرشون رو تکون دادن و پشت به خانم و اقای هوانگ راه افتادن .
با رسیدن به ورودی سالن ، اقای هوانگ از دست یکی از کارکنان میکروفونی گرفت و گفت : خانم ها و اقایون ... واقعا ازتون ممنونم که به این جشن اومدین ... این جشن یک مناسبت بسیار بزرگ داره اونم نامزدی پسرم هیونجین هست ..
بعضی از افراد توی سالن شروع به دست زدن و جیغ زدن کرد و بعضیای دیگه بشدت ناراضی و ناراحت بودن از جمله پسر ها و دختر های رد شده از طرف هیونجین .
اقای هوانگ ادامه داد : ممنونم ... میخوام پسری که پسرم به عنوان همسرش برگزیده رو بهتون معرفی کنم و کاملا به رسمیت بشناسم ... معرفی میکنم لی فلیکس .
با اشاره ی دست اقای هوانگ ، فلیکس و هیونجین به سمت سکو رفتن و روش ایستاد .
همونطور که بقیه هوووو میکشیدن و دست میزدن ، فلیکس و هیونجین احترام نود درجه ای گذاشتن و با لبخند سرشون رو بالا اوردن .
با دیدن جمعیت از بالا ، استرس شدیدی بهش وارد شد واسه همین تا جایی که میتونست به هیونجین چسبید .
اقای هوانگ میکروفون رو دست هیونجین داد و از سکو پایین رفت  .
هیونجین دستش رو دور کمر فلیکس گذاشت و گفت : خیلی ازتون ممنونم که در جشن نامزدی من شرکت کردید .
فلیکس میکروفون رو با علامت خانم هوانگ از هیونجین گرفت و گفت : م .. ممنونم .. ک ..ک ..که .. ب .. به .. ا ..این ..ج ..جشن .. او ..اومدید .
با اتمام حرفش تمام سالن توی سکوت بدی فرو رفت .
فلیکس نگاه گنگش رو به افراد توی سالن داد و با دیدن نگاه متعجب و تحقیر امیزشون سرش رو پایین انداخت .
یه دفعه صدای رسایی از گوشه ای شنیده شد و اون شخص کسی نبود جز لین ... اخرین نفری که هیونجین درخواست دوستیش رو رد کرده بود : هههههههه ... باورم نمیشه ... لی هیونجینی که تمام افراد خوشگل دور خودش رو مثله یه مگس میدید ، حاضر شده با این پسر لکنتی و کک مکی قرار بزاره و از همه مهم تر نامزد کنه ... این تو نیستی لی هیونجین ... بگو ببینم پسره ی احمق مهره ی مار داری که اینطوری از راه بدرش کردی ؟
فلیکس نگاه خیسش رو به پسر داد ..
بعد از اون به هیونجین که ساکت بود وکمی بعد به خانم و اقای هوانگ نگاه کرد .
دوباره نگاهش رو به هیونجین داد و با لحن سوزناکی گفت : م ... متاسفم ..ک ..که .. ب .. باعث .. خ ..خجالتت .. ش.. شدم .. هی .. هیونجین .
با عجله از روی سکو پایین اومد و بدون توجه به لحن ترحم انگیز خانم و اقای هوانگ ، میکروفون رو روی میز کنار در خروجی گذاشت و از سالن خارج شد .
هیونجین دستاش رو مشت کرد و با خشم از سکو پایین رفت .افراد توی سالن با دیدن چشمای قرمز و مشتی که بخاطر سفت کردنش داشت میلرزید ، کنار رفتن تا هیونجین به مقصدی که میخواد برسه .
همه حق رو به هیونجین و فلیکس میدادن .
با رسیدن به لین ، پوزخندی زد و گفت : گور خودتو کندی عوضی .
مشتش رو بالا اورد و چنان ضربه ای به گونه ی لین زد که بلافاصله دوتا از دندوناش شکست واهش از درد بلند شد .
اقای هوانگ با عجله به سمتش رفت تا جداش کنه ولی فایده ای نداشت .
اونقدر به صورتش مشت زد که زیر هر دوتا چشمش به شدت کبود شده بود و خونریزی لبش یک ثانیه هم قطع نمیشد .
با اصرار های اقای هوانگ و حضار داخل سالن ، از روی لین بلند شد و با عجله از سالن بیرون زد .
با صدای بلندی اسم فلیکس رو گفت ولی جوابی نشنید .
همونطور که به سمت ماشین میرفت اسمش رو صدا میزد ولی بازم جوابی نمیگرفت .
به سمت ماشین رفت و روی صندلی راننده نشست .
تا خواست دنده عقب بگیره و از پارکینگ خارج بشه ، دستی کنار ستون وسط پارکینگ دید .
با عجله از ماشین پیاده شد و به سمت دست رفت .
با رسیدن به ستون ، کنار شخص زانو زد و موهاش رو از روی صورتش کنار زد .
با دیدن چشمای بسته ی فلیکس لبخندی زد و پلک هاش رو بوسید و گفت : چرا اینجا نشستی عزیزم ؟
با جواب ندادن فلیکس اخمی کرد و دستش رو روی شونه اش گذاشت .
خواست چیزی بگه که فلیکس به سمتی مایل شد و روی زمین افتاد .
با چشمایی که از حدقه داشن بیرون میزد ، بهش نگاه کرد .
اروم بلندش کرد و روی پاهای خودش نشوندش و شروع به تکون دادنش کرد .
اشک توی چشماش جمع شده بود ... چه بلایی سر این پسر اورده بود ؟ چرا فقط جلوی اون پسره ی احمق ازش طرفداری نکرده بود و مهر خاموشی به لباش زده بود ؟
سریع فلیکس رو براید استایل بغل کرد و بدون توجه به افرادی که دورش جمع شده بودن ، فلیکس رو توی ماشین گذاشت و
به سرعت سوار صندلی راننده شد و از پارکینگ خارج و به سمت مطب دکتر فلیکس حرکت کرد .
قبل از رسیدن به مطب به دکتر فلیکس زنگ زده بود و کل ماجرا رو براش توضیح داده بود .
پزشک بیچاره با شنیدن این حرف ها سریع از خونه بیرون زده و به سمت مطبش رفته بود .
بالاخره به مطب رسید .
سریع فلیکس رو از ماشین خارج کرد و وارد بیمارستان شد .
دکمه ی اسانسور رو زد تا پایین بیاد ولی با خودش فکر کرد که اینطوری خیلی دیر میشه پس همراه با فلیکس توی بغلش از پله ها بالا رفت تا به مطب رسید .
با عجله وارد اتاق شد و به دستور پزشک ، فلیکس رو روی تخت گذاشت .
دکتر اول ضربان قلب و فشار خونش رو چک کرد . ضربان قلبش 120 و فشار خونش بشدت پایین بود .
پزشک از اتاق خارج شد و از پرستاری که اون تایم در اختیار داشت خواست که واسه ی فلیکس سرمی وصل کنه .
پرستار به سرعت سرمی که پزشک بهش گفته بود رو اماده کرد و وارد اتاق شد .
اروم سوزن انژیوکت رو وارد دست فلیکس کرد وچسب زد و سرم رو راه انداخت .
هیونجین کنار فلیکس روی تخت نشست و گفت : دکتر مشکلش چیه ؟
اقای کانگ اخمی کرد و گفت : با توجه به حرفایی که بهم زدی ، باید بگم که دچار یه شوک خیلی بزرگ شده .. اون شوک بیشتر از حجم تحمل قلبش بوده دقیقا مثل دوران بچگیش که به این بیماری مبتلا شد .
همونطور که میدونی فلیکس بخاطر تصادف پدر و مادرش اونم جلوی چشماش و مسخره شدنش توسط اجتماع به این بیماری دچار شده ... اگر بهوش بیاد دوتا حالت داره .
هیونجین نگاهش رو از چهره ی درخشان فلیکس گرفت و گفت : اون دوحالت چین ؟
اقای کانگ اهی کشید و گفت : یا کلا دیگه نمیتونه حرف بزنه یا لکنتش بدتر میشه و دچار افسردگی شدیدی میشه .
بغض بزرگی گلوش رو گرفت .. با گریه گفت : چی؟
اقای کانگ اهی کشید و گفت : فقط دعا کن براش که مثل قبل باشه .
و از اتاق خارج شد .
هیونجین نگاه خیسش رو به فلیکس داد و گفت : توروخدا فلیکس .. لطفا این صدای شیرینت رو ازم نگیر .. میدونی خیلی عاشق صداتم ..میدونی وقتی از شرکت برمیگردم منتظرم تا فقط صدای شیرین و زیبای تورو بشنوم .. لطفا فلیکس لطفا مثل قبل باش ... دیگه هیچ وقت جاهای شلوغ نمیبرمت .. دیگه اذیتت نمیکنم ... دیگه سر کارایی که میکنی اخم نمیکنم فقط این صدای شیرینت رو ازم نگیر فلیکس .
خانم و اقای هوانگ که پشت سر هیونجین راه افتاده بودن ، با شنیدن حرفای تلخ دکتر و صدای هق هق های پسرشون ، دست به دیوار گرفتن و در برابر زانو زدن مقاومت کردن .
خانم هوانگ به سمت صندلی های سالن انتظار رفت و روش نشست و شروع به گریه کردن کرد .
اقای هوانگ اخمی کرد و با دلی فشرده به هق هق های پسرش گوش سپرد .
با گذشت بیشت دقیقه ، اقای هوانگ که کمی اروم تر شده بود با مشاورش تماس گرفت و ازش خواست که اون پسری که این بلا رو سر فلیکس اورده اخراج کنه و اجازه نده دیگه توی شغلی مشغول بشه .
.
هیونجین همچنان اشک میریخت و به صورت غرق خواب فلیکس نگاه میکرد ..
دکتر کانگ اومد و ضربان قلب و فشار خون فلیکس رو چک کرد .
هردو به حالت نرمال برگشته بودن ...
نیم ساعت از زمان وصل شدن سرم گذشته بود .
خانم هوانگ که الان توی اتاق فلیکس بود ، با دیدن سرم تموم شده اش به سمت اقای هوانگ رفت و گفت : لطفا برو پرستار رو صدا کن عزیزم .
اقای هوانگ نگاه خیره اش رو از پسرش که مدام سر فلیکس رو نوازش و نجواهای عاشقانه میکرد گرفت و به سمت ایستگاه پرستار ها رفت .
پرستار همراه با اقای هوانگ وارد سالن شد و اروم سوزن رو از دستش بیرون کشید .
دست فلیکس شروع به خونریزی کرد . پرستار سریع پنبه و چسبی روی جای سوزن گذاشت و از اتاق خارج شد .
اقای و خانم هوانگ به سمت دکتر کانگ رفتن .
خانم هوانگ با نگرانی گفت : چرا بهوش نمیاد دکتر ؟
دکتر کانگ گفت : شوکی که بهش وارد شده خیلی زیاد بوده احتمالا دیر بهوش بیاد .
خانم هوانگ اشکی ریخت و روی صندلی انتظار نشست .. خطاب به اقای هوانگ گفت : دیدی چیکار کردیم ؟ اومدیم خوشحالشون کنیم نابودشون کردیم .
الان دیگه هیونجین با چه امیدی زندگی کنه ؟ الان فلیکس چطوری با این حال داغونش مبارزه کنه ؟
.
هیونجین همچنان به فلیکس زل زده بود و التماس میکرد که چشماش رو باز کنه و مثل قبل باهاش صحبت کنه .
فلیکس اروم چشماش رو از هم فاصله داد و اولین چیزی که دید چهره ی خیس و چشمای سرخ هیونجین بود .
هیونجین با دیدن باز شدن چشماش گفت : بهوشن اومدی عزیزم ؟
فلیکس اروم سرش رو بالا و پایین کرد .
هیونجین سریع گوشیش رو از توی جیبش در اورد و به پدرش زنگ زد .
اقای هوانگ به سرعت جواب داد : بله هیونجین ؟
هیونجین با خوشحالی گفت : بابا به دکتر بگو بیاد . فلیکس بهوش اومد .
اقای هوانگ سریع تماس رو قطع کرد و با عجله به سمت دکتر کانگ رفت .
خانم هوانگ با دیدن عجله ی همسرش ، به سرعت از روی صندلی بلند شد و با نگرانی گفت : چیه ؟ چیشده ؟ چه اتفاقی واسه فلیکس اوفتاده ؟
اقای هوانگ با رسیدن به دکتر کانگ گفت : فلیکس بهوش اومده .
خانم هوانگ اشکی ریخت و گفت : وای خداروشکر .
دکتر کانگ به همراه خانم و اقای هوانگ وارد اتاق شدن .
با دیدن چهره ی خیس هیونجین و صورت غرق اشک فلیکس لحظه ای هر سه مکث کردن .
خانم هوانگ با ترس گفت : چی .. چیشده ؟
هیونجین به سمتشون برگشت و گفت : دکتر از این دوحالت خارج بود .
دکتر کانگ اخمی کرد و گفت : برو کنار بزار باهاش حرف بزنم .
اقای هوانگ با تعجب پرسید : چیشده هیونجین ؟
خانم هوانگ یه لحظه هم فکرای منفی از ذهنش پاک نمیشد .
پس با داد تقریبا بلندی گفت : هیونجین توروخدا حرف بزن .
دکتر کانگ با لبخند به سمتشون برگشت و گفت : خب فکر کنم باید دلتون واسه لکنت های فلیکس تنگ بشه .
خانم هوانگ با تعجب گفت : چی ؟ متوجه منظورتون نمیشم .
اقای کانگ با لبخند به فلیکس نگاه کرد و خواست چیزی بگه که فلیکس با صدای بدون لکنتی جلوی پرستار و افراد جمع شده پشت در بخاطر هق هق های هیونجین گفت : سلام مامان .. سلام بابا .. ببخشید که نگرانتون کردم .
اقا و خانم هوانگ با تعجب بهم نگاه کردن .
هیونجین با اشاره ی فلیکس اروم بهش کمک کرد تا روی تخت بشینه .
اقای کانگ با دیدن چهره های مبهوت خانواده ی لی گفت : خب فلیکس یه استثنا به حساب میاد . ما انتظار حرف نزدن یا لکنت بدتر رو داشتیم ولی انگار گریه ها و التماس های پسرتون کار ساز بوده ... فلیکس نه تنها این دومورد رو شامل نشده بلکه حتی دیگه لکنت هم نداره .
خانم هوانگ اهی کشید و به سمت فلیکس رفت .
با صدای پر از بغضی گفت : میدونی چقدر نگرانت شدیم عزیزم ؟
فلیکس با چشمای پراشک لبخندی زد و گفت : ببخشید که نگرانتون کردم .
اقای هوانگ با لبخند به سمتش اومد و گفت : این حرف رو نزن پسر ... خوشحالم حالت خوبه .
فلیکس لبخندی زد و سرش رو تکون داد و بلافاصله نگاهش رو به هیونجین داد .
هیونجین با نشستن نگاه فلیکس بهش ، اشکاش رو به سرعت پاک کرد .
پسرکوچکتر دستاش رو باز کرد و همونطور که به هیونجین نگاه میکرد با چشم ازش خواست که بغلش کنه .
دکتر کانگ که وضع رو نامناسب میدید ، تمام بیمار ها رو به کمک پرستار ها به اتاقاشون فرستاد و خودشونم وارد اتاقاشون شدن و به کار هاشون رسیدگی کردن .
اقا و خانم هوانگ هم لبخندی زدن . اقای هوانگ خطاب به هیونجین گفت : ما زود تر میریم پسر .. فردا بیایید خونه ی ما .
هیونجین به سمت تخت رفت و دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و گفت : باشه بابا .. ممنون .
خانم و اقای هوانگ بعد از بوسیدن سر فلیکس از اتاق خارج شدن و اون زوج جوان رو تنها گذاشتن .
به محض بسته شدن در توسط اقای هوانگ ، هیونجین دستش رو دوطرف گونه های فلیکس گذاشت .
سر فلیکس رو به سرعت بالا اورد و هر دوتا لبش رو توی دهنش کشید و چنان مکید که فلیکس از درد اهی گفت که توی دهن هیونجین خفه شد .
هیونجین زبونش رو وارد دهن فلیکس کرد و از مزه ی شیرین دهنش لذت برد .
فلیکس دستش رو توی موهای هیونجین کرد و مشتش کرد .
بعد از چند دقیقه ی طولانی ، فلیکس بخاطر کمبود اکسیژن از هیونجین جدا شد و گفت : بقیه اش توی خونه .
هیونجین لبخندی زد و گفت : حتما ...
فلیکس چشمای سرخ هیونجین رو بوسید و گفت : دیگه هیچ وقت اینطوری التماسم نکن .. تو الگوی من توی قوی موندنی .
هیونجین لبخند شیرینی زد و گفت : ممنونم که با صدای شیرینت دوباره بهم زندگی بخشیدی .
فلیکس یکبار دیگه بوسه ای روی لبای مردش گذاشت و گفت : دوست دارم مرد من .
هیونجین جواب بوسه اش رو داد و گفت : من خیلی بیشتر پاستیل خرسی .
فلیکس با تعجب گفت : پاستیل خرسی ؟
هیونجین خنده ای کرد و گفت : پاستیل خرسی عشق دوران بچگی منه که مامان بابامم به اندازه اون دوست نداشتم .
فلیکس خنده ی شیرینی کرد و گفت : دیونه .

پایان .



های های این وانشات رو خیلی وقت بود نوشته بودم ولی نمیدونم چرا اپش نکردم .
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید کیوتی های من .
ووت و نظر فراموش نشه لطفا .

راستی ممنون میشم یه سر به فیکشن های بوکم بزنید.
ممنونم🥰😍














You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 24, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Talk to meWhere stories live. Discover now