های گایز
من برگشتم با یه پارت کوتاه ولی به شدتتتت مهم
یه فکتی هست که پارتای کوتاه این بوک از بلنداش مهم ترن و رازای بیشتری تو خودشون جا دادن
پارتای بلند قراره یه جورایی زنگ تفریح باشنو هرچی جلوتر میریم پارتا بلند تر میشه پس نگرانش نباشید و یکم صبوری کنید .
گایز من واسه پایان داستان یه ایده ی توپ زد به سرم و قراره همتون در نهایت سوپرایز بشید
بخونید و لذت ببرید.
اگه جاییو اشتباه کرده بودم یا غلط تایپی داشتم تو کامنتا بهم بگید و اگه ایده یا نظری داشتید حتما دایرکت بهم بگید خوشحال میشم
.
.
.
.
.
.Harry:
از صبح زین عجیب تو فکره . این حجم از ساکت بودن در طول روز اونم کی؟زین ؟واقعا عجیبه .
نمیدونم چی فکرشو مشغول کرده ولی این که بهم تا الان نگفته از ساکت بودنش هم عجیب تره .
با خوردن زنگ پایان کلاس وسایلمو توی کیفم برگردوندم و تصمیم گرفتم تو راه برگشت ازش بپرسم .
با بیرون رفتن از کلاس متوجه شدم زین دوباره تو افکارش غرق شده و با یه اخم کوچیک روی پیشونیش سرشو پایین انداخته و بی حواس داره مستقیم سمت ویترین کاپ های قهرمانی توی سالن مدرسه میره .خودمو بهش رسوندمو تو لحظه ی اخر دستمو بین پیشونیش و کمد گذاشتم و با اخ بلندی که از له شدن دستم گفتم به خودش اومد و با تعجب به دستم و کمد نگاه کرد.
ز:هولی شت! متاسفم هری... دستت خیلی درد گرفت؟
با خنده نگاهش کردمو چشمکی بهش زدم
ه:اره خیلی فکر کنم واسه جبران یه پای سیب خوب باشه
ز: نمیفهمم چطور همچین چیز بد مزه ای رو میخوری
زین درحالی که سمت بوفه میرفت گفت
ه:کامان زین اون واقعا خوشمزس
ز:هر کوفتی که توش سیب داشته باشه مزه ی گُه میده
بی توجه پشت یکی از میزا نشستم و کیفمو روی پاهام گذاشتم .سرمو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم و شروع به شمرن ثانیه ها کزدم تا وقتی که زین بیاد .
با شنیدن صدای پاهاش لبخند زدم و درحالی که سرمو از روی میز برمیداشتم زمزمه کردم
ه:درست سر سه دق...
با کشیدن شدن موهام و محکم برگردونده شدن سرم روی میز حرفم نصفه موند و آخ بلندی از بین لبام بیرون اومد .
_فکر کردی در رفتی صبح جوجه؟ اول اخر که تنها یه جا گیرت میارم اونوقت ..
ز:اونوقت چی؟
با برداشته شدن فشار از روی سرم نگاهمو به دو پسری که فیس تو فیس هم وایساده بودن و به همنگاه میکردن دادم
ز:نشنیدم جوابتو پین .. اونوقت چی؟
پین با خشم مشهودی چند قدم به عقب برداشت و با نوچه هاش ازمون دور شد .
زین پای سیبو روی میز گذاشت و با نگرانی بهم نگاه کرد
ز:هی ..هری خوبی؟
لبخندی زدمو اروم پیشونیمو ماساژ دادم
ه:فکر میکنی دیر شده واسه این که بهم رزمی یاد بدی زین؟
.
.
.
.
.
.
زین ۲۱ سالش بود و ۶ ماهی میشد که مربی رسمی بوکس محسوب میشد .وقتی بچه تر بود درسو ول کرده بود و بعد دوباره برگشته بود سراغش و دلیل این که با این همه اختلاف سنی میتونست کنار بچه های ۱۶ ساله درس بخونه عموی عزیزش بود که مدیر اون مدرسه بود .
هری از بدو ورود زین به مدرسشون متوجه شده بود که اون "بچه خفن" مدرسشون میشه حتی با وجود این که بعضیا یواشکی بابا بزرگ صداش میکردن .
زین با اون پیرسینگا و تتوها و کت های چرم همیشه توی چشم بود و خیلی زود مورد توجه دخترا و حتی پسرای مدرسه قرار گرفته بود .
ولی در نهایت ارومترین بچه مدرسه که مثل یه برّه ی فرفری بود توجهشو جلب کرده بود و حالا سه سال بود که صمیمی ترین دوستای هم بودن .
هری به زین توی درسا کمک میکرد و زین هم حال قلدرایی که به هری زور میگفتنو میگرفت ،یه معامله ی دوسر سود.
اونا کل تایمشونو باهم میگذروندن و همین باعث شده بود خیلیا به این عقیده برسن که اونا باهم تو رابطن و تنها عکس العمل زین و هری به این مسئله خنده های تمسخر امیز بود چون نه هری حاضر بود با "بابا بزرگ پولداری که همه جاش سوراخه" بره تو رابطه نه زین حاضر بود با " برّه ی صلح طلبه چلفتی " قرار بزاره .
حالا که بعد سه سال زین میشنید که هری میخواد رزمی یاد بگیره و احتمالا چند نفرو بزنه حس میکرد بالاخره داره بچه کوچیکشو وارد دنیای بزرگا میکنه و از این بابت خوشحال بود .
هری " باید یاد میگرفت تنهایی از پس مشکلاتش بربیاد"
YOU ARE READING
hangover
Fanfiction_بسه بسه بسه نمیخوام ببینمت از ذهنم برو بیرون +هری.. به من نگاه کن...من اینجام شیرینم:) _نمیخوام ببینم... بس کن..دست از سرم بردار +متاسفمهری...من بهت قول دادم تنهات نزارم..