3

30 9 70
                                    

های گایز
من برگشتم با یه پارت کوتاه ولی به شدتتتت مهم
یه فکتی هست که پارتای کوتاه این بوک از بلنداش مهم ترن و رازای بیشتری تو خودشون جا دادن
پارتای بلند قراره یه جورایی زنگ تفریح باشنو هرچی جلوتر میریم پارتا بلند تر میشه پس نگرانش نباشید و یکم صبوری کنید .
گایز من واسه پایان داستان یه ایده ی توپ زد به سرم و قراره همتون در نهایت سوپرایز بشید
بخونید و لذت ببرید.
اگه جاییو اشتباه کرده بودم یا غلط تایپی داشتم تو کامنتا بهم بگید و اگه ایده یا نظری داشتید حتما دایرکت بهم بگید خوشحال میشم
.
.
.
.
.
.

Harry:

از صبح زین عجیب تو فکره . این حجم از ساکت بودن در طول روز اونم کی؟زین ؟واقعا عجیبه .

نمیدونم چی فکرشو مشغول کرده ولی این که بهم تا الان نگفته از ساکت بودنش هم عجیب تره .

با خوردن زنگ پایان کلاس وسایلمو توی کیفم برگردوندم و تصمیم گرفتم تو راه برگشت ازش بپرسم .
با بیرون رفتن از کلاس متوجه شدم زین دوباره تو افکارش غرق شده و با یه اخم کوچیک روی پیشونیش سرشو پایین انداخته و بی حواس داره مستقیم سمت ویترین ‌کاپ های قهرمانی توی سالن مدرسه میره .

خودمو بهش رسوندمو تو لحظه ی اخر دستمو بین پیشونیش و کمد گذاشتم و با اخ بلندی که از له شدن دستم گفتم به خودش اومد و با تعجب به دستم و کمد نگاه کرد.

ز:هولی شت! متاسفم هری... دستت خیلی درد گرفت؟

با خنده نگاهش کردمو چشمکی بهش زدم

ه:اره خیلی فکر کنم واسه جبران یه پای سیب خوب باشه

ز: نمیفهمم چطور همچین چیز بد مزه ای رو میخوری

زین درحالی که سمت بوفه میرفت گفت

ه:کامان زین اون واقعا خوشمزس

ز:هر کوفتی که توش سیب داشته باشه مزه ی گُه میده
بی توجه پشت یکی از میزا نشستم و کیفمو روی پاهام گذاشتم .

سرمو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم و شروع به شمرن ثانیه ها کزدم تا وقتی که زین بیاد .

با شنیدن صدای پاهاش لبخند زدم و درحالی که سرمو از روی میز برمیداشتم زمزمه کردم

ه:درست سر سه دق...

با کشیدن شدن موهام و محکم برگردونده شدن سرم روی میز حرفم نصفه موند و آخ بلندی از بین لبام بیرون اومد .

_فکر کردی در رفتی صبح جوجه؟ اول اخر که تنها یه جا گیرت میارم اونوقت ..

ز:اونوقت چی؟

با برداشته شدن فشار از روی سرم نگاهمو به دو پسری که فیس تو فیس هم وایساده بودن و به هم‌نگاه میکردن دادم

ز:نشنیدم جوابتو پین .. اونوقت چی؟

پین با خشم مشهودی چند قدم به عقب برداشت و با نوچه هاش ازمون دور شد .

زین پای سیبو روی میز گذاشت و با نگرانی بهم نگاه کرد

ز:هی ..هری خوبی؟

لبخندی زدمو اروم پیشونیمو ماساژ دادم

ه:فکر میکنی دیر شده واسه این که بهم رزمی یاد بدی زین؟
.
.
.
.
.
.
زین ۲۱ سالش بود و ۶ ماهی میشد که مربی رسمی بوکس محسوب میشد .

وقتی بچه تر بود درسو ول کرده بود و بعد دوباره برگشته بود سراغش و دلیل این که با این همه اختلاف سنی میتونست کنار بچه های ۱۶ ساله درس بخونه عموی عزیزش بود که مدیر اون مدرسه بود .

هری از بدو ورود زین به مدرسشون متوجه شده بود که اون "بچه خفن" مدرسشون میشه حتی با وجود این که بعضیا یواشکی بابا بزرگ صداش میکردن .

زین با اون پیرسینگا و تتوها و کت های چرم همیشه توی چشم بود و خیلی زود مورد توجه دخترا و حتی پسرای مدرسه قرار گرفته بود .

ولی در نهایت اروم‌ترین بچه مدرسه که مثل یه برّه ی فرفری بود توجهشو جلب کرده بود و حالا سه سال بود که صمیمی ترین دوستای هم بودن .

هری به زین توی درسا کمک میکرد و زین هم حال قلدرایی که به هری زور میگفتنو میگرفت ،یه معامله ی دوسر سود.

اونا کل تایمشونو باهم میگذروندن و همین باعث شده بود خیلیا به این عقیده برسن که اونا باهم تو رابطن و تنها عکس العمل زین و هری به این مسئله خنده های تمسخر امیز بود چون نه هری حاضر بود با "بابا بزرگ پولداری که همه جاش سوراخه" بره تو رابطه نه زین حاضر بود با " برّه ی صلح طلبه چلفتی " قرار بزاره .

حالا که بعد سه سال زین میشنید که هری میخواد رزمی یاد بگیره و احتمالا چند نفرو بزنه حس میکرد بالاخره داره بچه کوچیکشو وارد دنیای بزرگا میکنه و از این بابت خوشحال بود ‌.

هری " باید یاد میگرفت تنهایی از پس مشکلاتش بربیاد"

hangoverWhere stories live. Discover now