.
.
همونطور که با موهای مشکیش ور میرفت با چشمای درشتش به پسر رو به روش خیره شد:پس تو تازه وارد این شهر شدی؟
پسر رو به روش نفس عمیقی کشید و مثل دفعات قبل با صدای اروم جوابش رو داد:اره،موقع معرفی هم اینو تو کلاس گفتم.
-اوه واقعا؟من کل زنگ اول رو خوابیده بودم
لبخند زد و بالاخره بیخیال بازی با موهاش شد و به یونگی نزدیکتر شد:میتونیم باهم دوست باشیم،نه؟
-فکر کنم؟به هرحال من فرد دیگه ای رو اینجا نمیشناسم.
+هی اینطوری باعث میشی فکر کنم مجبورت کردن باهام حرف بزنی..
لبخند رو صورتش محو شد و کیوت به دوست جدیدش خیره شد
-جونگکوک مثل بچه ها رفتار نکن،منظورم اینه تو تنها کسی هستی که خواست باهام صحبت کنه.
+جونگکوک ی فرشتست
دست یونگی رو گرفت و اونو دنبال خودش کشوند:بیا اطراف رو بهت نشون بدم !
-تو فقط داری دستم رو نصف میکنی
+اوه،متاسفم فقط دنبالم بیا
یونگی لبخند محوی بهش زد و اروم باشه ای گفت و دنبالش راه افتاد:داریم کجا میریم؟چرا اینجا انقد بزرگه پسر؟
+کتابخونه قسمت موردعلاقه منه،میخوام ببرمت اونجا و خب اون ی طبقه پایین تره
وقتی یونگی از کنار پنجره ها میگذشت،موهاش معناییش بیشتر از قبل میدرخشیدن
-هی جونگکوک،میشه مثل خرگوش نپری؟من نمیتونم بهت برسم
برگشت و به یونگی خیره شد:تو 18 سالته چرا مثل بابابزرگا رفتار میکنی
همونجا وایساد تا یونگی بهش رسید،محکم به بازوی یونگی چسبید:باید بریم پایین
فکرش رو نمیکرد ولی یونگی هولش داد اونور:هی..اینطوری بهم نچسب خوشم نمیاد
+متاسفم..
نفسش رو فوت کرد و با فاصله بیشتر از یونگی از پله ها پایین رفت
در رو برای یونگی باز کرد:خب اینجا جای مناسبی برای فرار از کلاساست،تهیونگ نماینده اینجاست و لومون نمیده
+انتظار داشتم خیلی کتابخون باشی بچه !
جونگکوک لبخند دندون نمایی زد و دوتا دندون خرگوشیش رو به پسر مقابلش نشون داد
شاید بال پروانه های قلب اون پسر یکم باز شد؟
دنبال جونگکوک،اون پسر خرگوشی راه افتاد تا به آخر کتابخونه رسیدن
+میتونی اینجا استراح..
-اوه،این کتاب همونیه که دنبالش بودم !
+چی؟
-تاریخچه پیانو
+تو پیانو میزنی؟
-از بچهگی..
+باید برام پیانو بزنی!
-من خوشم نمیاد موسیقیمو با دیگران به اشتراک بذارم
جونگکوک صورتش رو به یونگی نزدیک تر کرد و با صدای آرومی گفت:بیا من دیگه اون دیگران نباشم،خب؟
+فقط نصف یک روزه بامن آشنا شدی پسر،نصف یک روز..
-این یعنی بعد مدرسه دعوتم خونت درسته؟ممنون یونگیا
یونگی دلش نمیخواست زیاد با کسی ارتباط بگیره،خودش هم متوجه نمیشد به چه دلیلی نتونست با این حرف جونگکوک مخالفت کنه،شمارش رو تو موبایل جونگکوک سیو کرد و آدرس رو بهش گفت
ولی اون حس که داره اجازه میده یکی وارد اون قلعه ای که دور خودش روز به روز دیوارش رو بلندترش کرده بود بشه یکم آزارش میداد
بعد اخرین کلاس بدون اینکه منتظر اومدن جونگکوک باشه از مدرسه زد بیرون و به خونه بهم ریختش برگشت،اول باید پاکتای خالی سیگار رو جمع میکرد؟بسته های خوراکی و چیپس های افتاده رو میز؟یا گیتارش که زیر لباسای مشکیش محو شده بود؟
دستشو اروم بین موهای نعناییش کشید و شروع به جمع کردن وسایل کرد،بین زنگای تفریح متوجه شد که جونگکوک چه خوراکی هایی دوست داره،مطمئن شد که همش رو سفارش داده،براش خجالت اور بود ولی اون ی لیست به اسم "مورد علاقه های جونگکوکی" تو دفترچه خاطراتش نوشته بود.
دفترچه خاطراتش که هیچکس بغیر خود یونگی از داشتنش و نوشته هاش خبر نداره..
همه خوراکی ها رو تیک زد و دفتر رو تو کمدش مخفی کرد
جلد دفتر چرمی و مشکی بود و اون روش چندتا استیکر چسبونده بود تا کولتر بنظر برسه
لباساش رو عوض کرد و همهجا رو تمیز کرد،جونگکوک اونقدر زود هم نمیاد نه؟پس میتونست فقط ی سیگار بکشه تا رسیدنش؟
نتونست جلوی خودش رو بگیره و یکی از سیگارایی که تو کشو قایم کرد رو در آورد و با فندکش روشنش کرد،خودش هم نفهمید کی ولی به دومین سیگار رسید،هنوز تمومش نکرده بود ولی ی مسیج واسش اومد،کسی که "جئون کوکی" سیوش کرده بود..پسر کیوتی که امروز باهاش آشنا شده بود:گفتی واحد 12 یا 10؟
-12 رو تایپ کرد و موبایلش رو پرت کرد رو مبل
"Daeng"
زنگ در،سیگار تموم نشده و خونه پر از بوی دود،اون حتی به این فکر نکرد باید به جونگکوک توضیح بده تنها زندگی میکنه
سیگار رو از پنجره پرت کرد و در رو باز کرد
-ه..هی،خوش اومدی بیا تو
از جلوی در کنار رفت که جونگکوک بیاد تو ولی پرید و بغلش کرد:چرا انقد دیر در و باز کردی فکر کردم نظرت عوض شده
-نه نه اینطور نیست
+غذا رو سوزوندی ها؟
خواست دهنش رو باز کنه و بگه غذایی درست نکرده اما متوجه شد بوی سیگار رو بدنش مونده
-اره،راستش سوزوندمش..واسه همین برای شام واست غذا سفارش میدم نگران نباش خب؟
بهرحال جونگکوک انقدر ها هم احمق نبود که متوجه نشه اون بوی غذای سوخته نیست،دوست پسر قبلیش باعث شده بود به این چیزا عادت کنه
-نظرت چیه بشینی اینجا؟میرم برات قهوه بیارم
+توام تنها زندگی میکنی؟
-اره،از 16 سالگی
+پس از این به بعد به جا اینکه به مامانم الکی بگم دارم میرم با دوستای نداشتم درس بخونم تا برم تنهایی سوجو بخورم میام پیش تو،فکر نکنم باهاش مشکلی داشته باشی نه؟
-خیلی اجتماعی هستی درسته؟
+نه اصلا،فقط تو با بقیه آدما متفاوتی
یونگی جوابی برای این حرفش نداشت،اون تمام زندگیش از آدما تنفر داشت،از کارایی که خانوادش باهاش کردن،از رفتارایی که آدما باهاش داشتن و الان حس میکرد جونگکوک هم همین حس رو داره،جونگکوک با بقیه فرق میکرد،اون خیلی حرف میزد و پر هیجان بود ولی آرامش خاصی داشت،بوی توتفرنگی میداد و به یونگی اهمیت میداد،بدون اینکه چیزی از گذشتش بدونه،حتی سعی نکرد درمورد تنها زندگی کردن سوالپیچش کنه
+داری به چی فکر میکنی؟به من؟میدونستم
-اوه..نه چیزه،گفتی سوجو میخوری درسته؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و مثل ی بچه خرگوش نشست
یونگی دوتا بطری سوجو آورد و یکی رو به جونگکوک داد:اووو مین یونگی نمیدونستم انقد خفنی
-تو هیچی از من نمیدونی،اما اینکه خفنم کاملا واضحه
و مثل همیشه لبخند محوی زد
جونگکوک ی مقدار از سوجو رو خورد و صدای عجیبی از خودش در آورد
+باحاله
-اومم،فکر نمیکنی بهتر بود اول پیانوم رو بشنوی؟
به سمت پیانو رفت و پشتش نشست و انگشت های کشیدش رو روی پیانو گذاشت
جونگکوک اومد سمتش و سرش رو سمت پیانو خم کرد
اروم چشماش رو بست و شروع به نواختن کرد
سکوت کل خونه رو گرفته بود و فقط صدای پیانو شنیده میشد،جونگکوک کسی بود که یونگی به راحتی و تو ارامش براش پیانو میزد.
وقتی آهنگ تموم شد جونگکوک صاف وایساد و شروع کرد به تشویق کردن یونگی
-هی،اینطوری نکن خجالتاوره..
جونگکوک خم شد و بوسهای رو گونه یونگی گذاشت
.
.
سلام،امیدوارم روز خوبی داشته باشید،من نِکو هستم و همونطور که میبینید این اولین بوک منه،اینکه بهش علاقه نشون بدید خیلی برای من باارزشه.
حرف زیادی ندارم پس فعلا،تو پارت بعدی میبینمتون کاواییها3>
YOU ARE READING
҂𝖲𝗍𝗋𝖺𝗐𝖻𝖾𝗋𝗋𝗂𝖾𝗌 𝖺𝗇𝖽 𝖼𝗂𝗀𝖺𝗋𝖾𝗍𝗍𝖾𝗌⁖
Fanfiction. . "میدونی،برای من سیگاروتوتفرنگی مثل تو میمونن.." 〆𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾:𝖸𝗈𝗈𝗇𝗄𝗈𝗈𝗄 <3