10-Our planets

45 16 70
                                    


Pov: Harry

تقریبا میشد گفت نیمی از اشتیاقم برای قرار امشب کور شده بود.

صدای بغض‌دار نایل و چهره‌ی شکسته‌اش وقتی امروز برام تعریف کرد چه اتفاقی براش افتاده از ذهنم بیرون نمی‌رفت.

اون توی مهمونی اون شب موفق شده بود مخ لیندا رو بزنه، البته؛ این چیزی بود که فکر می‌کرد...
اون‌ها تا حد میک‌اوت پیش رفته بودن و نایل به معنای واقعی پیروزی رو حس کرده بود، اما فردای همون شب، لیندای عوضی با وقاحت تمام بهش گفته بود نه تنها هیچ علاقه‌ای بهش نداره، بلکه ازش بدش میاد و هیچوقت با پسری مثل اون قرار نمی‌ذاره و بوسه‌اشون هم فقط بخاطر مست بودن لیندا اتفاق افتاده!

و من فقط نمی‌تونستم این رو هضم کنم که توی این دنیا آدمایی وجود داره که به راحتی آب خوردن قلب یک نفر رو له می‌کنن و شخصیتش رو نابود!

هیولاها همیشه با چشمای قرمز و دندونای بلند و چهره‌های کریه و وحشتناک تعریف نمیشن...
یه دختر ریزه میزه‌ی خیلی خوش چهره هم می‌تونه یه هیولای واقعی باشه!

با اینکه نایل گفته بود می‌خواد چند روزی رو تنها باشه تا با خودش کنار بیاد و دوباره بتونه از خرابه‌هایی که روح کبودش زیرشون آوار شده، خودش رو بیرون بکشه و یه نایل محکم‌تر بسازه
اما بازم دلم آروم نمی‌گرفت و نمی‌تونستم بیخیالش بشم.

کلافه‌ موهای بازم رو جلوی صورتم بهم ریختم و دوباره بالا دادم. بلندی‌شون حالا به زیر استخون کتف‌هام می‌رسید و به قول نایل رسما راپونزل شده بودم!

لبخند تلخی از یاداوری شوخی‌ها و خنده‌های شیرینش روی لبم نشست و وارد صفحه‌ی چتش شدم.

پنج پیام بی‌جواب و دیده نشده‌ی قبلی رو رد کردم و پیام جدیدی براش تایپ کردم
'نموی عزیزم...
می‌دونم تا وقتی که نخوای اینا رو نمی‌خونی، هنوز تصمیم به زنگ زدن نگرفتم اما می‌دونم جواب تماسام رو هم نمیدی.
ولی می‌خوام بدونی نگرانتم، نمی‌تونم فکر کردن به اینکه الان توی چه حالی هستی رو متوقف کنم.
کاش اجازه میدادی توی گذروندن این دوره کنارت باشم...اما بهت حق میدم بخوای تنها باشی.
فقط بدون، من خیلی دوستت دارم. اگر همه دل کوچیک و مهربونت رو بشکنن و ولت کنن؛ من هیچوقت رهات نمیکنم عزیزم.
کلی مراقب خودت باش و زود برگرد پیشم. بوس.'

گوشی رو کنار گذاشتم و نگاهی به ساعت انداختم، چیزی نمونده!

همینکه خواستم از روی تخت بلند شم چند ضربه به در خورد و بعد از اون بابا وارد اتاق شد.

بی‌اراده لبخند بزرگی زدم و لبه‌ی تخت نشستم. کنارم نشست و به آرومی موهام رو بهم ریخت"بهم بگو"

ضربان قلبم بالا رفت و لبخند کم کم از روی لب‌هام پر کشید"چی..."

چشماش رو چرخوند و با بی‌حوصلگی ظاهری گفت"بیخیال! من تو رو بزرگ کردم توله، پنج سال کونتو شستم! می‌دونم می‌خوای یه چیزی بگی بهم."

MiDnigHt SuNWhere stories live. Discover now