"Part fifteen"

51 2 0
                                    

شده بعضی اوقات با خودت فکر کنی "دارم خواب میبینم؟"
خب این وضعیت سولار بود!!با اینکه تو کلاس خالی نشسته بود و مشغول طراحی صورت زیبای مونبیول بود...هنوزم فکر میکرد خواب میبینه!!
+تموم نشد؟؟خشک شدم!!
به ارومی خندید و نگاهشو بین مونبیول و طراحیش چرخوند
-میتونی تکون بخوری،ولی کم.لازم نیست مثل مجسمه خشک بشی
لبخند شرمنده ای زد:کارت خراب نمیشه؟
-نه
"هوفی" کشید و گردنشو ماساژ داد.انقدر نشسته بود خشک شده بود! سولار خنده ای کرد و مداد سیاهشو برداشت تا اخرین مرحله از طراحیشو کامل کنه.
تقریبا یک ساعتی بود که روی طراحیش وقت گزاشته بود و تونسته بود عالی انجامش بده!! مونبیول که مثل بچه ها بالای میز نشسته بود پرسید:چیشد؟
-هر چقدر بیشتر غر بزنی دیرتر تموم میشه
خندید
+بیخیاااال
-جدی میگم
+میگم سولار؟
نگاه کوتاهی به مونبیول انداخت:هوم؟
مداد طلایی و برداشت و سایه پشت چشم مونبیولو اضافه کرد.
+شب!!!بیا پیشم
سر بلند کرد و چشم های گشاد شدشو به مونبیول داد.مونبیول مضطرب خندید و ادامه داد:منظورم اینه که چون هئین کچلم کرده شب یه دورهمی کوچولو میگیریم.بدون تو نمیشه
مردد سر تکون داد.
+میای دیگه؟
-نمیدونم
+عااه بیا دیگه!!!
خجل خندید و جواب داد:باشه
+قرار شد داداشت بیاد دنبالت؟
سری تکون داد.مونبیول لبخندی زد و ادامه داد:خوبه...ببین من کاری به مسائل شخصیت ندارما...ولی اگه اون پسره دوباره اذیتت کرد بهم زنگ بزن!قول میدم سریع خودمو برسونم و دهنشو سرویس کنم!!
حاله نازکی از اشک تو چشم هاش حلقه زد،برای لحظه ای تمام بدنش سرد شد...بجز گونه هاش که از خجالت و ذوق داغ شده بود‌.
"به یه مونبیول تو زندگیم نیاز دارم...بیشتر...و بیشتر" فکر کرد.خب مونبیول فوق العاه بود!
براش پماد خریده بود تا روی کبودی های بدنش بزاره و بعدشم براش یه کیسه بزرگ دسر توت فرنگی خریده بود! شب ها باهاش تماس میگرفت و تمام حرف های سولارو میشنید..
و مهم تر! درکش میکرد
لبخندی زد
-ممنونم
مونبیول چشمکی تحویلش داد و نق زد:تموم نشد؟؟
-چرا تموم شد،حالا برای چی میخوای؟
خوشحال از میز پایین اومد و جواب داد:میخوام بزنم به دیوار اتاقم
متعجب پرسید:واقعا؟!
+اره!!چون کارت فوق العادست
مونبیول با لبخند گفت و برگه ی طراحی رو از دست سولار گرفت.سولار متعجب و خجالت زده بهش خیره شد.چرا همه چیز انقدر خوب بود؟نه..
در واقع چرا همه چیزه "مونبیول" انقدر خوب بود!!
-اگه بد شده معذرت میخوام
+شوخی میکنی؟!این عالیه!!!از خودمم خوشگل تره
خندید:نه دیگه در این حد
+اووه چرا همین حد!!لعنتی فکر نمیکردم انقدر خوش قیافه باشم
خنده ای کرد و مشت ارومی به بازوی مونبیول کوبید
-هستی،شک نکن!
با شنیدن صدای در نگاه هر دو به طرف دختر مو بلوندی چرخید که وارد کلاس شد.ماری نگاه متعجبی بهشون انداخت و لبخندی به بیول زد:سلام
+سلام
چشم های سولار گشاد شد وقتی مونبیول هم با لبخند جواب ماریو داد.
"چه اتفاقی بینشون افتاده؟!" مونبیول به سولار هم لبخند میزد..شاید بیشتر و قشنگ تر از الان!! اما باز هم...سولار یه کوچولو احساس حسادت میکرد
ماری به طرف کیفش که روی میز های اخر بود رفت و گفت:خوب شد دیدمت بیول
+برای چی؟
+یسری چیزا داری که باید بهت بدم
مونبیول برگه رو روی میز گزاشت و با تعجب پرسید:چی؟
ماری کیفشو روی شونش انداخت و ساکت بنفشی که از اول روز دستش بود و برداشت.به طرف سولار و مونبیول رفت،دستشو دراز کرد و ساکو روی میز گزاشت
+اینا چین؟
+وسیله هایی که تو خونم داشتی
+من؟!
+جا مونده بود
خندید:اوو یادم نبود
+خب تو همیشه یه ردی از خودت میزاری
خنده کنان سر تکون داد و نگاه کوتاهی به لباس های تا شده ی تو ساک انداخت.با دیدن جعبه قرمز و کوچیکی متعجب اونو بیرون اوارد و درشو باز کرد.
با دیدن چیزی که تو جعبه بود چشم هاش گشاد شد،برای لحظه ای تمام بدنش یخ زد..انگار که اب سرد ریختن روی سرش!! تلاش کرد نفس های نامنظمشو کنترل کنه.
یه سختی پرسید:این...دست تو چیکار میکرد؟
دست دیگشو تو ساک فرو برد و پیرهن سفید مچاله شده رو بیرون کشید.چشم های سولار با دیدن لکه ها بزرگ قرمز رنگ روی لباس گرد شد.
سولار با تعجب به تغییر حالت یهویی مونبیول نگاه کرد.در یک ثانیه ، از اون دختر شاداب به فرد وحشت زده و هراسونی تبدیل شده بود. به ارومی سرشو جلو برد تا چیزی که توی جعبه بود و ببینه.
گردنبند ظریفی با اویز پروانه اونجا بود.ظاهرا رنگ الماس های روی بال پروانه آبی بود ... اما حالا به بنفش میزد،چون مایه قرمز رنگی روی کل گردنبند خشک شده بود و اونو یکمی چندش میکرد
کمی گذشت تا سولار متوجه شد اون مایع خشک شده روی گردنبند و لباس...خون ـه!!
ماری به ارومی جواب داد:اون شب...وقتی از بیمارستان برگشتی..همش تو دستت بود ولی خودت متوجه نبودی...منم برداشتمش..تا بعدا بهت بدم.لباستو عوض کردی...اون پیرهنت تو حموم موند
+نگهش...داشتی؟
+اره...باید بهت پسش میدادم
جعبه رو روی میز گذاشت و قدم لرزونی به عقب برداشت.لب زد:نمیخوامش
+متاسفم
با دیدن اون پروانه به یاده تمام اتفاق های تلخش افتاده بود و این اصلا خوب نبود.اب دهنشو قورت داد و قدم دیگه ای به عقب برداشت که باعث شد به میز برخورد کنه.
در حالی که به ارومی نفس نفس میزد فکر کرد که دیگه توانی برای ایستادن نداره...پس به ارومی روی زمین نشست.چنگی به موهاش انداخت و در اخر سرشو بین دست هاش گرفت.
+هی هی خوبی؟؟
ماری پرسید و از جلوی سولار رد شد تا به مونبیول برسه.کنارش نشست و نگران نگاهش کرد
+نباید میاواردم...معذرت میخوام...گفتم شاید نیازش داشته باشی
کمی دست هاشو پایین اوارد و چشم های خیسشو به ماری نشون داد.
+فقط....به صاحبش...نیاز دارم
+متاسفم
گفت و دست هاشو دور کمر مونبیول انداخت تا بقلش کنه.
سولار مثل یه روح ایستاده بود و نگاهشو بین مونبیول و جعبه ی گردنبند می چرخوند.سوالات مسخره تو مغزش رژه میرفت!
"چرا اونا باهم خوبن؟"
"الان چی شد؟!"
"این مال کیه؟"
"این لباسه دیگه چیه؟"
"چرا خونیه؟"
"چرا مونبیول انقدر ترسید؟"
"اخه برای چی؟!!"
و به گردنبند زل زد،نگاهشو به لباس داد..اون برای مونبیول بود؟.چه چیزه اون انقدر ترسناک بود؟
شاید داستانِ پشتش!!

𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾Where stories live. Discover now