به کمرش کش و قوصی داد و چشم هاشو باز کرد.طرح های گچی روی سقف اولین چیزی بود که دید،با احساس سنگینی روی سینش سر پایین انداخت.
سولار سرشو روی سینه بیول گذاشته بود و کمرشو محکم گرفته بود.خنده ارومی کرد و دستشو برای نوازش موهای سولار از کمرش بالا اوارد.
موهای سولار هنوزم کمی نم دار بود.چشم هاش گشاد شد وقتی اتفاقات دیشب...یا در واقع بلایی که سره سولار اوارد و به یاد اوارد.
+فاک..
زمزمه کرد،دستش بین موهای سولار خشک شد و چشم هاش گشاد.لازم به گفتن نبود ولی سولار یک ساعتم نبود که باهاش اشتی کرده بود...
پلک هاشو بهم فشرد و دستشو به شونه سولار کشید.
+سولار؟
+عزیزم؟؟
-هوم
سولار با گیجی زمزمه کرد.
+حالت خوبه؟!
-نه
سولار خوابالو جواب داد و سرشو رو سینه بیول فشرد.لب هاشو خط کرد و وحشت زده فکر کرد"دیگه هیچوقت مست نمیکنم..ممکنه دفعه بعد از یه چیزه خطرناک تر از شامپو استفاده کنم.."
"دفعه پیش هم مست کردم و سولارو نابود کردم.."
"اینجوری ممکنه بهش اسیب بزنم.."
به ارومی کمر سولارو نوازش کرد.
+پاشو..یه چیزی بخور بعد بهت مسکن میدم
چشم هاش برای خواب دوباره گرم شده بود اما صدای بیول اونو پروند.ناله ای کرد و سرشو از سینه مونبیول روی بالشت انتقال داد.چشم های گیج خوابشو باز کرد و مونبیولو دید.
لبخندی به چشم های پف کرده سولار زد و سرشو جلوتر برد.سولار به ارومی خندید
-قیافم خیلی داغونه از نزدیک نگاهم نکن
و دست هاشو بالا اوارد و صورتشو باهاش پوشوند.بیول خندید و دست هاشو جلو برد.دست های سولارو گرفت و اونارو از صورتش پایین کشید
+تو ، تو هر شرایطی خوشگلی عزیزم
لبخند زد:مرسی
+بلند شو
گفت و روی تخت نشست.از تخت پایین رفت و از اینه نگاهی به خودش انداخت،با دیدن ترکی روی لب های خشک شدش کشو رو باز کرد تا دنبال بالم لبش بگرده
سولار حرکاتشو دنبال میکرد.ناله دیگه ای کرد و به ارومی روی تخت نشست.اما به محض نشستن... با درد وحشتناکی از جانب پایین تنش رو به رو شد.
نفسی زد و دوباره دراز کشید.
مونبیول برگشت و نگاهش کرد.پرسید:حالت خوبه؟
-قبل از اینکه یادم بیاد خودت بگو چیکارم کردی!!!
+هیچی..هیچی
زمزمه کرد و برگشت تا مسخ شده به دنبال وسیله گمشدش بگرده.
دستی به موهاش کشید و فکر کرد.اره..ظاهرا هیچکدوم از اونا خواب نبود!!دستشو به ارومی روی گردنش کشید،میتونست سوزش پوستشو احساس کنه.
پلک هاشو بهم فشرد و دوباره تلاش کرد بشینه.اما خب واقعا نمیشد!!یک راست بلند و اونموقع تازه فهمید بدنش لخته.. نگاهشو روی کبودی های بدنش چرخوند و حوله روی تختو برداشت
اونو دور بدنش پیچید و بالاشو بین مشت گرفت تا نیوفته.قدم برداشت تا خودشو به بیول برسونه اما فاک..زانوهای سولار هنوزم میلرزید و اون جوری خسته بود که انگار کیلومتر ها بدون استراحت راه رفته!
جلو رفت و به دیوار تکیه زد.بیول سر بلند کرد و نگاهشو به سولار داد.
+دلم برات تنگ شده بود
-اره..معلومه
خنده ارومی کرد و بالاخره بالم لبشو پیدا کرد!!
+ببخشید..دیشب واقعا سره خودم نبودم
-قراره هر دفعه که مست میشی اذیتم کنی؟!
بالمی که به لب هاش مالیده بود و روی میز گذاشت و با تعجب به سولار نگاه کرد.
+من اذیتت نکردم.خودت میخواستی!من فقط...یکم تند رفتم
چشم هاشو تو کاسه چرخوند.
-تو همیشه یکم تند میری.البته فقط یکم!!!
گفت و جلوی حوله رو باز کرد تا بیول خون بین پاهاشو ببینه.بیول لب هاشو بهم مالید و گفت:خب...ببخشید
-خیلی اذیتم کردی...میتونی با یه دونه ببخشید درستش کنی؟
+سولار چی میگی؟!خودت شروع کردی!
-دارم میگم اگه اونکارارو کردم یا گزاشتم تو هرکاری میخوای بکنی فقط بخاطره این بود که مست بودم!!!نه اینکه خودم بخوام..بیول تو معنی کلمه درد و میفهمی؟!اونم وقتی هنوزم ازت دلخورم!!!فقط چون منو به زور از اونجا کشیدی بیرون و گزاشتم هرکاری میخوای بکنی دلیل نمیشه مثل قبل بشه!!ما هنوزم باید حرف بزنیم!!
ماتم زده چرخید و به سولار نگاه کرد.قطره اشکی از چشمش روی گونش چکید.
+اما سولار...خودت خواستی..من- من اذیتت نکردم..تو شروع کردی و منم..فکر میکردم همه چیز درست شده..نمیدونستم دوستش نداری..متاسفم
"هوفی" کشید.ظاهرا برای رسوندن منظورش خیلی تند رفته بود..البته شایدم حق با اون بود.سولار هنوزم درد داشت! به یاد میاوارد که دفعه قبل چقدر اذیت شد و از اینکه مجبور بود دوباره همون شرایطو تحمل کنه عصبی شد.
جلو رفت و دستشو به گونه بیول کشید تا اشکشو پاک کنه.
-دوسش داشتم!!فقط..دارم میگم فکر نکنی که فراموش کردم..ما هنوزم باید راجبش حرف بزنیم و حلش کنیم.نه اینکه نصفه و نیمه رهاش کنیم!
+اما.. تو گفتی من اذیتت کردم!!!
-خب..اره بیول اخرش واقعا اذیتم کردی..اما نه اینکه خیلی جدی باشه..فقط میگم نباید بیخیالش بشیم.منظورمو تند رسوندم ببخشید..اما من هنوزم بخاطر خیانتت ازت ناراحتم.حالا کارای دیشب به کنار..ولی لطفا
+هوم.لباساتو بپوش سرمانخوری
بیول سرسری گفت و بلند شد.به طرف تخت رفت و روی تخت نشست.سولار "هوفی" کشید و به طرف مونبیول رفت
-عاههه قهر نکن!!
+نمیخوام باهات دعوا کنم پس صبرکن اروم بشم
مونبیول اخمالو گفت.سولار جلوی بیول زانو زد و دست هاشو برای گرفتن دست های اون جلو برد.
-معذرت میخوام..تند رفتم
خندید و ادامه داد:خیلی گشنمه!فکر کنم چون غذا به مغزم نرسیده اینجوری-
با باز شدن گره حوله و افتادنش حرفشو قطع کرد.خجالت زده حوله رو از زمین برداشت تا دوباره دور بدنش بپیچه،اما بیول قبل از اون دستشو جلو برد و کبودی روی سینه سولارو نوازش کرد.
لب هاش رو به پایین اویزون شد.
+ببخشید..خیلی دردت گرفت؟از این به بعد خودمو کنترل میکنم...دیگه نمیزارم براش گریه کنی..ببخشید
نخودی خندید و روی زانوهاش بلند شد،دست هاشو دور گردن مونبیول انداخت و بقلش کرد.بیول متقابلا دست هاشو دور کمر سولار انداخت و گردنشو به نرمی بوسید.
+چیکار کنم که اینجوری دوست دارم؟
خندید:بیخیال.یجوری باهم کنار میایم
+لباساتو بپوش.بعدش حرف میزنیم
سر تکون داد و خودشو عقب کشید.دوباره حوله رو روی سینه هاش گره زد و بلند شد.بیول بدون حرف پاشد و از اتاق بیرون رفت.کلافه "هوفی" کشید و شروع به پوشیدن لباس هاش کرد.
زیرلبی غر زد:مثل بچه ها سریع قهر میکنه.خدایا!
دستی بین موهاش کشید و بیرون رفت.پایین تنش به قدری درد میکرد که سولار شک داشت سالم باشه!! هرچند.. همین که جون سالم به درد
برده خیلیه
بیول تو اشپزخونه ایستاده و از بوهای خوبی که میومد معلوم بود در حال درست کردن یه چیزه خیلی خوشمزست!! نگاهشو به تلویزیون داد که در حال پخش یه سریال بود.
ظاهرا بیول برای حواس پرتی روشنش کرده بود..چون هیچ صدایی ازش در نمیومد.
برگشت و وارد دستشویی شد.
مونبیول تست هایی که درست کرده بود و توی ظرف گذاشت و با حوصله میزو چید.
-بیووول؟
با شنیدن صدای سولار،دست هاشو با حوله پاک کرد و پرسید:بله؟
-بیاااا
لپ هاشو باد کرد و از اشپزخونه بیرون اومد.سولار سرشو از دره دستشویی بیرون اوارده بود و نگاهش میکرد.تک خنده ای زد
+چیه؟
-میشه برام یه لباس زیر بیاری؟
+همین الان لباس پوشیدی که
سولار غرغر کرد:اصلا به این فکر کردی که دره اون شامپوی فاکی چقدر تیز بود؟!!تا یه هفته باید از لباس زیرام خون جمع کنم
خندید:الان
به اتاق برگشت و چیزی که سولار میخواست و برداشت.برگشت و اونو به سولار داد،به اشپزخونه برگشت و باقی میزو چید.ورق قرص مسکن و روی میز گذاشت تا سولار بعد از صبحونش اونو بخوره
-بوهای خوبی میاد
سولار با لبخند گفت و به طرف میز اومد.مونبیول با دیدن راه رفتنش شروع به خندیدن کرد.سولار مثل پیرزن ـا دستشو به کمرش زده بود و خمیده راه میرفت.
روی صندلی نشست،صورتشو از درد پایین تنش جمع کرد.
-نخند عوضی!!
+تو خیلی کیوتی
دونه ای زیتون تو دهنش گذاشت و غر زد:وقتی همین بلارو سرت اواردم منو درک میکنی!!
بیول دوباره خندید.
+میبینیم!!
-باور کن
چاقو رو برداشت و تیکه ای از تستو کند.ادامه داد:یه روز اشکتو درمیارم
+اوکییی!!!
با کلافگی روی صندلی جا به جا شد.بیول نگاهش کرد و ورق مسکن و روی زمین به طرف سولار هول داد.
+بخورش
-قبلا هم همینجوری شدم و مسکن هیچ تاثیری نداشته!!
غرغر کرد و دو قرصو از ورقش بیرون اوارد.هر دو رو همزمان با اب قورت داد و نفس عمیقی کشید.
-فاک من واقعا نمیتونم بشینم
متحیر گفت و کمرشو روی صندلی جلوتر داد.به مونبیول نگاه کرد که خودشو مشغول خوردن تست ها کرده بود.دستشو دراز کرد و یکی از اون ذرت های کوچولو رو برداشت.
-پس عاشقمی؟
موزیانه پرسید و گازی به ذرت تو دستش زد.مونبیول لحظه ای خیره نگاهش کرد و لب زد:خیلی زیاد
-عاشقم بودی و بهم خیانت کردی؟اونم با کسی که میدونی ازش متنفرم.اصلا مگه ماری اون همه اذیتت نکرده بود؟چرا؟!
مونبیول نگاهش کرد،انگار که تو ذهنش درحال تجزیه جواب هایی بود که میخواست بده.سولار ابرویی بالا انداخت و باقی ذرت هم تو دهنش گذاشت.
+هنوزم ازش متنفرم..اما مشکل..اینه که اون منو خیلی خوب میشناسه..میدونه نمیتونم خودمو کنترل کنم
-اما این که منطقی نیست!!نمیتونی هرکاری میخوای بکنی و در اخر با جمله "نمیتونم خودمو کنترل کنم" جبرانش کنی
+متاسفم
-تو هنوزم عاشق لونایی؟من..تو روهم یاده اون میندازم؟فقط باهامی چون من وایب دوست دختره قبلیتو میدم؟!!
ماتم زده اگه رک گویی سولار بهش خیره شد.سولار اخم کرده بود و قیافش به نظر خیلی جدی میومد!!
مضطرب جواب داد:ن- نه اینجوری نیست
-وقتی ازت پرسیدم هنوزم عاشقشی هر دفعه جوابو پیچوندی و گفتی "عشق من اونو برنمیگردونه"...این یعنی هنوزم عاشقشی دیگه!!!
+بودم..خیلی هم زیاد!!اما الان هنوزم عذابشو میکشم..پشیمونم!
-اما تو نگفتی عاشقشی!!
روی میز کوبید و فریاد زد:نیستم!!!من فقط و فقط عاشق توعم!!لطفا با بحثای گذشته ناراحتم نکن سولار..لطفا!!!
صورتشو توهم کشید.دستی بین موهاش کشید و گفت:...مطمئن؟
عصبی خندید:اره!!!
-خیلی خب
+دیگه بحثشو پیش نکش.لطفا!
-باشه..ببخشید
به نون های جلوی سولار اشاره کرد و گفت:بخور
-خوردم.مرسی!
+ناراحت شدی؟
لبخند زد:نه.فقط نمیتونم بشینم
بلند شد و از اشپزخونه بیرون رفت.یکی از کوسن های مبلو برداشت و روی اون نشست.لب هاشو جمع کرد و دراز کشید.بیول هنوزم بی حرکت سره جاش نشسته بود.
و ظاهرا هیچ کاری نمیکرد..فقط به بشقابش نگاه میکرد و این یعنی ناراحت شده!
-بیا بقلم کنننن!!!!
با لحن بچه گونه ای فریاد زد.بیول به ارومی خندید و بلند شد.سولار با لبخند بهش نگاه کرد،اون درست شبیه رونا بود!!! دقیقا همونقدر مسخره که قهر میکرد..همونقدر مسخره هم اشتی میکرد-
سرعت تغییر مودش که به کنار..
وقتی بیول نزدیک شد نشست.مونبیول روی کاناپه نشست و سولار سرشو روی شونه اون گذاشت.
-کمرمو ناز کن.درد میکنه
خنده ارومی کرد،سرشو رو سره سولار گذاشت و شروع به نوازش کمرش کرد.دستشو بالا برد و به گردن مونبیول کشید.
-بیا از این به بعد..دیگه بهم دروغ نگیم
+سولار..من تا الانم بهت دروغ نگفتم
-چرا..گفتی
+بخاطرش معذرت میخوام
-مهم نیست.به هرحال الان پشیمونی درسته؟و منم..داستانو فهمیدم.قول؟
+قول!
لبخند زد و گردن بیولو نوازش کرد.مونبیول مکثی کرد و بعد جوری که انگار مسئله مهمی رو یهویی به یاد اوارده باشه غرید:چرا اریک و بوسیدی؟
چشم هاشو تو کاسه چرخوند.
-مگه بازی نبود؟
+اگه سریع بلندنمیشدی من جرئتتو عوض میکردم!اخه برای چی دوست دختره لعنتیه من باید اون مرتیکه احمق و ببوسه؟!!
-بیول میتونم قسم بخورم اصلا لب هام به گونش هم نخورد
+چه میخورد چه نه!حق نداشتی اینکارو بکنی!
غر زد:انگار یادش رفته خودش چیکار کرده
+هوم؟!
-هیچی!
به کمره سولار زد و پرسید:دوست داری بریم پیش نامجون و هاسا؟
-اووه با هاسا اشتی کردی؟
لبخندی زد:اونا باعث شدن ما اشتی کنیم
-خب..بریم؟نمیدونم با این وضعیتم میتونم بیام یا نه.بالاخره با مدلی که من راه میرم..همه میفهمن بدجوری بفاک رفتم
+فردا؟
-هوم..شاید
YOU ARE READING
𝖳𝗈𝗎𝖼𝗁 𝗆𝖾 𝗉𝗅𝖾𝖺𝗌𝖾
Romance"میدونستم زندگیشو به جهنم میکشم.. اما تصمیم گرفتم باهاش فرار کنم...چون عاشقشم!!" -اسمات ، سد ، رومنس -کامل شده