چشماشو اروم باز کرد هنوزم حوصله پا شدن رو نداشت با دیدن بیرون که همه جا روشن بود چشماشو بدون هیچ مکثی باز کرد و بلند شد "اه دوباره دیرم شده."
معمولا بخاطر خواب های سنگینش بود، بعد اماده شدن با یه تیپ ساده هنوزم داشت بهش فکر میکرد، مسخره بود که هر بار تنهاش میذاشت ولی وابستهگی..دوباره اون حس بغض رو داشت. ول کردنش بخاطر دوست دختری که داره عادیه.زانو هاش داشتن سست میشدن و به زمین افتاد.
"نباید برام مهم میبود، جئون تو حتی ارزش اشکای منو نداری ولی ببین باهام چیکار کردی."
یه روز مزخرف دیگه توی کمپانی ولی قطعا خیلی مزخرف میشد اگه جنی و فن هاش رو نمیداشت، بدون توجه به افرادی که دور و برش به چشمای پف کردهش نگاه تیز مینداختن به طرف اتاق تمرین رفت و با گیتارش شروع کرد به خوندن.
نگاه خیره یه نفر باعث شد اهنگو قطع کنه و به جنی که با تاسف نگاش میکرد چشم دوخت. جنی نزدیکش شد و بعد از زانو زدن اروم بغلش کرد دقیقا چیزی که رزی مثل همیشه به اون بغلا عادت کرده بود. چیزی که رزی اسمش رو نفس کشیدن گذاشته بود. جنى بنظر رزی کاملا متفاوته از همه کسایی که اسمشو گذاشتن خانواده. مثل مامان و باباش نیست كه وقتى پول نياز داشتن یادش بيوفته، مثل جونگكوك نيست كه فقد بخاطر اينكه مجبوره باهاش باشه. بنظر رزی جنی اونجاست چون دوستش داره.
رزی اروم از بغلش بيرون كشيد و اشكاشو پاك كرد."مگه بهت نگفتم ديگه نبينم بخاطر اون گريه كنى ببين چشمات پف كردن، عوضي...خودم حسابشو ميرسم."
با جمله اخرش سرشو بالا اورد "دوباره نه لطفا،هومم؟"
چيزى نگفت اما رزی خوب ميدونست، بلند شد و دستاشو گرفت كه بلند شه، رزی كه حوصله بحث نداشت چيزى نگفت.
"امروز وقتى تمرينت تموم شد بيا پيشم باشه؟"
رزی سرشو تكون داد.«رزی»
من حسابي خسته بود و همش داشتم به جونگكوك فكر ميكردم دردی که داشتم تحمل میکردم فقد با رفتنم از این دنیا تموم میشد.
نفس عميقي كشيدم" رزى تو ميتونى" با چشای اشکی رفتم پشت بام...احساس ميكردم زندگى بعدى اين حس فاكيو ديگه نخواهيم داشت، چشامو بسته بودم و داشتم فك ميكردم بپرم يا نه؟با كشيده شدن دستم افتادم اونور زمين دستام ميسوخت، نگاهی به دستای پر از خونم انداختم، بدون توجه بهش سرمو بلند كردم كه ببينم كى منو نجات داد.
با ديدن جنى شوكه شدم اون اينجا چيكار میکرد؟"جنى؟"
"عوضي ميخاستى بپرى؟ تو فکر میکنی میتونی منو تنها بزاری بخاطر اون بیشرف؟!"
اگه ميگفتم نه شاید شبیه یه دلقک بنظر میرسیدم حرفي نزدم و سرمو پايين انداختم اشكام ديگه دست خودم نبودن.
سرمو رو شونه اش گذاشت، موهامو نوازش ميكرد.
YOU ARE READING
one night
Fanfiction"EDITING" من عاشق حرفاى كه ميزدى بودم، متاسفانه تو يه دروغگو خوبى بودى." پارک رزان که زندگی آروم خودشو داشت و عشق یک طرفه به دوست پسرش جونگکوک داشت، حالا چی میشه زندگیش به دوست دختر مخفیانه جونگکوک گره بخوره اونم فقد.. با یک شب؛ لیسا دیدگاهش بعد از...