𝘴𝘸𝘦𝘦𝘵 𝘴𝘦𝘹

255 19 8
                                    

!Smut warning!

"بعدا درباره ش حرف ميزنيم" تنها چيزى بود كه اون دختر ميتونست الان بگه، يا هم چيز ديگه يى براى گفتن داشت؟

وقتی سوار ماشین شد نتوتست جلوی خودش رو بگیره، حس ادمای بدبختیو داشت که زندگیش داره روز های اخرشو قدم میزنه.
..

"الان میخوای کدوم دروغی رو که بهم گفتیو هضم کنم؟..از کجا باید بفهمم الانم حرفات دروغ نیست؟"
نفس های عمیق و سنگین مرد روبروش که اسمشو "بابا" گذاشته بود ولی در حقیقت حتی یه بار هم توسط اون مرد تحسین یا براش خوشحال نشده بود.
اون مرد فقد برای رزی یه بار سنگین بود که در کنار مشکلاتش اون مرد بیشتر اضافه‌اش میکرد.

"توقع ندارم باورم کنی.. حتی این برام مهم نیست، میدونی اقای پارک" با شنیدن اقای پارک توسط رزی باعث شد ابروهاش بالا بره.

امروز نوبت رزی بود، اون بود که تمام حرفایی که سال ها منتظر بود بگه رو امروز رو در رو بهش بگه، رزی با قدم های سنگینش به طرف میز کار نزدیک شد و دستاشو خیلی اروم به میز تکیه داد. سرشو جلوتر برد و لب زد"سالهاست که میخاستم بگم ازت متنفرم. تو! و اون قیافه نحضت که هر روز منتظر به پا افتادنت پیش منه، جوری که کارت به جایی برسه که بخای برگردی به اون زمانی که جلو این چشم‌ها مامانمو به قتل رسوندی". این حرفا رو با تموم وجودش میگفت جمله اخرشو با فریاد گفت.
" تو یه سادیسمی روانی هستی!"

پدرش به تک تک حرکاتش به تک تک حرفاش با دقت گوش کرد و با کلمه سادیسم چیزی بجز اون نگاه ترسناکی که خیلی شبا کابوس رزی بود رو بهش داد.
اون پوزخندی که فقد و فقد رزی معنیشو میدونست،
شب‌هایی که هرگز برای رزی فراموش نمیشد اولش..اولش با اون پوزخند شروع میشد.

"فکر کنم این دختر کوچولو دلش برای بچگی هاش تنگ شده،درسته؟"پارک مشغول باز کردن ساعت دستیش شد، اروم و بدون هیچ عجله‌ایی.

رزی میخاست جیغ بکشه ولی فایده داشت؟ میخاست کمک بخاد، فرار کنه یا هم مقاومت میکرد؟
فایده‌یی نداشت فرار کنه چون در قفل بود، اشکاش دوباره مثل یازده سال قبل برگشته بود. نفس های عمیقی که حتی دست خودش نبود.
"چی فکر کردی، من.من جیغ میزنم سروصدا میکنم تا افرادام بیاد، اینهمه آدم اینجاست."

پارک بعد شنیدنش خنده های بلندی کرد و از بین سه تا قیچی اون قیچی رو برداشت که با سر کاملا تیز و دسته نقره‌ای داشت.
"ببینید دختر کوچولوم و احمقم هنوزم بزرگ نشده،هنوزم یادش رفته کمپانی‌حاضرن برام زانو بزنن. تو نمیدونی که من چقدر پول میدم ماهانه بهشون اونا قطعا الان رفتن تا دختر و پدر یکمی خلوت داشته باشن اما تو این کارات کاملا شبیه مامانته احمق.
الانم خوب نگاه کن چجوری روزهای رو که فراموش کردیو یادت میارم، با همین."

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Aug 08 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

one nightOnde histórias criam vida. Descubra agora