تعطیلات نوروزی تموم شده بود...
باید بر میگردم پاسگاه
و دوباره هر روز اوت چشم هارو میدیدم
کی میدونه که دل من چقدر اونو میخواد...۱۴ فروردین ۱۴۰۰
د.ا.د سرگرد لطیف الدین تهماسبی( همون لویی)پشت میزم نوشتم منتظر شدم اون بیاد...
همون مردی که سال هاست در گیرشم...
چجوری میشه کسی عاشقش نشه؟...صدای در اومد تق تق
"بیا تو" لطیف الدین با امید گفت چون میدونست همونه...
در باز شد و مردی با قد ۱۸۲ و تر و تمیز با بوی خوب عطر مهران مدیری وارد شد..."قربان سروان هیراد اسماعیلی هستم کاری با بنده داشتید؟" هیراد بعد از از جلو نظام گفت ( هیراد همون هریه)
"لازم به از جلو نظام نیست، سروان یک کار شخصی باهات داشتم" لطیف الدین با شرمندگی گفت
" بفرمایید قربان" هیراد قبل از نشستن گفت
"تو قصد ازدواج نداری سروان؟ خیلی قد و بالای خوبی داری بری خواستگاری سریع دخترشونو میدن" لطیف الدین لطیف گفت
"ممنون قربان من یکی رو مد نظر دارم خودم"هیراد با سری پایین گفت
قلب لطیف الدین ریخت...
"قربان اگه کاری ندارید پایین دارن صبحانه میدن برم میل کنم" هیراد گفت
"برو" لطیف الدین گفت
هیراد بلند شد رفت دم در"مراقب خودت باش" لطیف الدین گفت
هیراد وقتی این حرف رو شنید لحظه ی وایساد و تشکر کرد و رفتد.ا.د هیراد اسماعیلی ( همون هری)
نمیدونم چرا سرگرد امروز عجیب رفتار میکرد نکنه فهمیده ازش خوشم میاد؟...
" اسماعیلی نون پنیر بخور چرا فقط چایی میخوری" والدی گفت
"ذهنم درگیره والدی" اسماعیلی گفت
...
د.ا.د لطیف الدین تهماسبی
فردا دیگه همه چی رو بهش میگم...
دیگهنمیتونم تحمل کنم...
لطیف الدین وقتی رسید خونه با خودش فکر هایی کرد...۱۵ فردوین ۱۴۰۰
د.ا.د تهماسبیزنگ زدم که بیاد اتاقم...
پرده هارو کشیدم و کلید در رو آماده کردم
هیراد در زد... بهش اجازه ی ورود دادم" از جلو نظام، سلام قربان صبحتون بخیر کاری داشتید؟" هیراد با همون صدای آروم و بم همیشگیش وقتی با بوی عطر های مهران مدیری نزدیکش میشد گفت
" یک چیزی رو خیلی وقته میخوام بهت بگم سریع میرم سر اصل مطلب" لطیف الدین عصبی گفت چون از ری اکشن هیراد مطمئن نبود
هیراد ترسید که مبادا متوجه شده باشه عاشقشه
" من ازت خوشم میاد سروان اسماعیلی"" میدونستم سرگرد..."
"نظرت چیه؟"
"منم از شما خوشم میاد سرگرد تهماسبی"
به محض اینکه جملش تموم شد لطیف الدین دست هیراد رو گرفت و کشید رو میز
مطمئن شد در اتاق قفله و شروع کرد به بوسیدن هیراد
زبونش رو از لب هیراد به پایین کشید و آورد روی گردنش و آروم مکیدشدکمه های لباش خودشو باز کرد و بعد شروع کرد دکمه های لباش هیراد رو باز کنه و هیراد لباس لطیف الدین رو کنار زد و دستی به بدنش کشید
لطف الدین کمی با نیپل های هیراد بازی کرد ولی چون میدونست وقت ندارن سریع کمربندش رو در اورد انداخت یه گوشه، شلوار هیراد رو پایین و بعد از یک بوسه خودشو تا ناموس کرد تو کون اون بدبخت
سروان اسماعیلی بدن قوی ای داشت پس خیلی ناله نمیکردتند تند توی اسماعیلی ضربه میزد و در حین اومدن با صدای ناله وار گفت "دوست دارم اسماعیلی"
هیراد هم لطیف الدین رو انداخت روی خودش و در گوشش دوست دارم رو زمزمه کرد و باهم اومدن
تو همون حالت که بودن والدی از پشت پرده دیدشون و ازشون عکس گرفت۱۶ فروردین ۱۴۰۰
رئیس پاسگاه هیراد و لطیف الدین رو توی دفترش طلبید
هر دو به دفتر سامان کاوه رئیس پاسگاه رفتند(همون سایمون)بدون سلام و علیک سریع عکس رو نشونشون داد و خایه های هیراد و لطیف الدین اومد تو حلقشون
بعد کمالی، والدی، حامدی ( النور، اولیویا، جیجی در نقش پسر)سه تا از سرباز ها شهادت دادند که لواط هیراد و لطیف الدین رو دیدندبدون مکث در کسری از ثانیه هیراد و لطیف الدین رو دستگیر کردند
چشماشون رو بستند و وارد یه ون کردنشون
۷روز تمام شکنجه شدن
۵ روز در یه گورستونی بدن غدا حبس بودندو در تاریخ ۱ اردیبهشت در میدان شهر جلوی مردم سرشان بر طناب دار رفت و دست در دست هم به دنیایی دیگر رفتند
سخن نوسینده:
رو پایان کار نکردم چون احساسی میشیدن
پایان الهام گرفته از مستند آبان و خورشیده
موضوع کلی الهام گرفته از مای پلیس منه
اگه میخواین پایان رو بهتر درک کنین برین مستند آبان و خورشید رو ببیند دوباره
در پناه حق باشید🧕🏻🤙🏻
-L
YOU ARE READING
𝐊𝐎𝐒 𝐍𝐄𝐕𝐈𝐂
Fanfictionداستان هایی کوتاه در سبکی کصشر🌹 با حضور لویی تاملینسون بکن سابق هری استایلز داستان هایی در سبک لواط بین لوتی و لواطی خیلی فرق هست🤙🏻 کاپل های داخلی و خارجی مخصوص خایکشنرا🤙🏻🧕🏻