First nightmare

222 34 2
                                    

۶ ژوئن ۱۹۵۱؛ دلیبال: نوعی عسل که مقدار کمی از اون شفا دهنده و مقدار زیادی ازش، میتونه مرگبار باشه. این واژه به خوبی تورو توصیف میکنه پسرِ من..زمانی که انقدر بهت وابسته نبودم درد من رو درمان میکردی اما با رفتنت..من رو با کوهی از وابستگی و بدبختی رها کردی. نبودت هر روز من رو ده قدم به مرگ نزدیک تر میکنه جونگ کوک. کاش فقط یکبار بتونم توی خواب ببینمت.‌زمانی که تنت بین بازوهام میرقصه و لبهات بازهم برای بوسیده شدن بی تابی میکنن. کاش خاطراتت رو هم با خودت میبردی جونگ کوک..کاش میبردیشون..

فنجانِ قهوه‌اش رو روی میز گذاشت و بازدم عمیقش رو بارِ دیگه رها کرد. نگاهش رو به سمت ساعت سوق داد و با دیدن عقربه های ساعت، تازه متوجه تاریکی هوا شد.
-"پِتِر، من دارم میرم!"
با انگلیسی دست و پا شکسته ای که تازه درحال یادگیریش بود زمزمه کرد و از روی صندلیش بلند شد. کت خاکستری رنگش رو از پشتیِ صندلی بلند کرد و روی ساعد دستش انداخت. بارِ دیگه به چند قطره قهوه باقی مونده تهِ فنجانش نگاه کرد و پلک هاش رو چند لحظه برای دوباره به سراغش نیومدنِ افکارش بست.
با صدای پسر جوانِ کافه دار به خودش اومد و سرش رو سمت منبع صدا برگردوند.
+"کافه ۲ ساعته که تعطیل شده. ساعت رو دیدی ته؟"
با شنیدن لقبی که زمانی توسط معشوقش صاحبش شده بود، لبخند کمرنگی زد و سرش رو به تایید حرف پسر تکون داد.
-"دیدم پتر؛ نکنه انتظار داری ۴ ساعتی که تا طلوع آفتاب مونده هم اینجا بمونم؟"
پسر کوچکتر دستمالِ کهنه توی دستش رو تقریبا روی یکی از میز ها پرت کرد و به سمت مرد بزرگتر قدم برداشت.
+"اگه اینجا بمونی خیالم راحت تره پیرمرد. شب رو کجا میگذرونی؟"
مرد بزرگتر خنده بی‌حالی سر داد و با دست توان مندی که چند سالی میشد زوری درش نمونده بود روی شونه پسر جوان تر زد:"چند وقته آواره خیابونم و خودم خبر ندارم؟"
لبخندش با اتمام حرفش دوباره از روی صورتش محو شد و سرش رو پایین انداخت. به سمت در خروجی کافه حرکت کرد که بارِ دیگه صدای پسر جوان مانع خروجش شد:"باید یادآوری کنم چند بار مست از توی بار، بیهوش از توی پارک بین پاکت های خالی سیگار و بی حال از روی تخت بیمارستان بلندت کردم؟"
با یاداوری بدبختی و ذلتی که ۴ سالی بود به سراغش اومده، با یادآوری دلیلِ همه غصه هاش، قطره اشکی از گوشه چشمش راه خودش رو به روی گونه‌اش باز کرد. لبخند تلخی زد و بارِ دیگه سرش رو بالا گرفت. مثل همیشه که نگاه پر غرورش رو حتی در بدترین شرایط حفظ میکرد. چون مثل همیشه خواست نشون بده اون کیه! اون کیه که با وجود این میزان فشار عصبی و روحی هنوز پابرجاست!
-"نمک نپاش روی زخم من مرد جوان. نگران نباش..امشب هم توی خونه‌ی خودم بی خوابی میکشم."
دست پتر برای اخرین بار روی دستش قرار گرفت تا مانعش بشه:"من نمیدونم دردت چیه..اما توی این سه سالی که باهات آشنا شدم شب و روزت همینطور میگذره. هیچ وقت دلم نمیخواست دخالتی توی زندگیت کنم...اما بهتر نیست حداقل پیش یک روانشناس بری؟"
-"پتر، یک روز عاشق میشی...اون وقت میفهمی این درد هزاران بار شیرین تر از درمانشه."
لبخند تلخش رو بارِ دیگه سوهان روح پسر جوان کرد و از کافه خارج شد. نگاهی به کوچه‌ی تاریک و خلوتی کرد که توی این ساعت هوا‌ش کمی سردتر به نظر می‌رسید.‌ کتش رو به تنش فشرد و چند قدمی از کافه دور تر شد. ساختمان بلندی که درش زندگی میکرد، از نظر جمعیت و تعداد طبقه بی شباهت به خوابگاه دانشجویی نبود. هرچند که فضای داخلی هر واحد بزرگ و دلباز بود ؛ و درعین حال فاصله زیادی با کافه کوچیک پتر، تنها دوستش توی لندن، نداشت.
کلید نقره ای رنگش رو از جیب کتش خارج کرد و درب نسبتا بزرگ ساختمان رو باز کرد.
با ورودش به راهرو طولی نکشید که صدای گرفته سرایدار توی فضا پیچید:"کی هستی؟!"
با کلافگی رو برگردوند و دستی تکون داد:"کیم تهیونگ. بخواب پیرمرد. ببخشید اگه بیدارت کردم!"
مرد با عصبانیت از کانکس کوچیکی که کنار در قرار داشت بیرون اومد و انگشتش رو برای خط و نشون کشیدن بالا اورد:"مرد حسابی تو زندگی نداری هرشب ساعت ۲ و ۳ برمیگردی؟! به فکر خودت نیستی یه فکری به حال من کن! من با کوچکترین صدا باید گارد بگیرم؛ آخه مرد، ۴ ساعت خواب شب هم باید از ما بگیرین؟!"
مرد جوان تر اما انگار اصلا حرف های پیرمرد رو نشنیده بود. بدون مکث سوالِ بی ربطی پرسید:"امروز کتابِ جدیدی چاپ نشده؟"
پیرمرد بازدمش رو عصبی بیرون داد و سری به معنای تاسف تکون داد. به سمت کانکس سفید رنگش برگشت و تهیونگ‌ رو با سوالِ بی جوابش تنها گذاشت:"از دست شما جوون ها نمیدونم سر به کدوم بیابون بذارم!"
بی تفاوت به حالِ پریشون پیرمرد راهش رو به سمت اسانسور نسبتا کوچکی که به تازگی تعمیر شده بود ادامه داد:"میبینی کار روزگارو؟ تو تعمیر شدنی هستی؛ اما حال من نه!"
وارد کابین کوچک اسانسور شد و سرش رو به شیشه آینه قدی که در گوشه ای از اتاقک نصب شده بود تکیه داد. زمان زیادی طول نکشید که کابین داخل طبقه دوازدهم متوقف شد.
از آسانسور خارج شد و با قدم های سنگینش فاصله‌اش رو با درب واحدی که داخلش زندگی میکرد طی کرد. با دسته کلیدی که حالا فقط سه تاشون قابل استفاده بودن، درب واحد‌ش رو باز کرد و کفش هاش رو طبق عادت همیشگیش روی‌ سرامیک جلوی در رها کرد. بدون اینکه زحمتی برای روشن کردن چراغ های خونه به خودش بده، کتش رو روی تنها کاناپه راحتی پرت کرد و سمت اتاق خواب نسبتا بزرگش حرکت کرد. بی اهمیت به لباس هاس رسمی که به تن داشت، خودش رو روی تخت پرت کرد و مثل همیشه دستش رو کمی برای جست و جوی بطری شراب روی میز پاتختی چرخوند.
برخورد دستش با جسم خنکی پیدا کردن چیزی که دنبالش بود رو اطلاع رسانی میکرد. بطری رو توی دستش‌گرفت و با فشاری که به انگشت شصتش وارد کرد، در بطری رو به جایی نامعلوم بین تاریکی اتاق پرت کرد و بطری رو سمت دهان‌اش گرفت.
مایع داخل بطری روی لبهای بازِ مرد جاری شد و از گلوش پایین رفت. ته گلوش از مزه تند شراب و پوزیشنی که درش قرار داشت میسوخت اما انگار ذره ای اهمیت نمیداد.
به خاطر لرزش های شدید دستش مایع غلیظ شراب روی لباس های رسمی و تنِ برنزه‌اش می‌ریخت و زبونش برای بیشتر چشیدن طعم گیلاس تقلا میکرد. با تموم شدن مایع درون بطری با اخم کمرنگی روی تخت نشست و برای اطمینان از وضعیت ناخوشایندی که درش قرار گرفته بود دوباره داخل بطری رو نگاه کرد.
دندون هاش رو با حرص روی هم فشرد و بطری شیشه ای خالی رو محکم به دیوار کوبید. با حس سوزش کف دستش به خاطر ورود تیکه ای از شیشه به پوستش، فریاد نسبتا کوتاهی زد و مشت‌اش رو به میز کنار تخت کوبید.
بی اهمیت به خورده شیشه های روی زمین از روی تخت بلند شد و پاکت سیگارش رو از روی میز برداشت. وارد بالکن شد و سعی کرد خونی که از پاهاش جاری شده بود و  درحال کثیف کردن زمین سنگی بالکن بود رو نادیده بگیره.
یکی از فیلتر های سیگار رو بیرون کشید و بین لبهاش قرار داد. فندک طلایی‌اش رو از جیبش خارج کرد و قبل از روشن کردن سیگارِ بین لب هاش، دقیقه ای به اسم حک شده روی فندک خیره شد.
'Jk'
تک خنده آرومی کرد و اجازه داد قطره اشک مزاحمش روی مخفف اسم معشوقش بچکه. روی همون فندک طلایی رنگی که ۴ سالِ پیش تک ستاره آسمونش، یک روز قبل از رها کردنش براش خریده بود.
سیگارش رو با آرامش روشن کرد و پک عمیقی بهش زد. نگاهش رو بین چراغ های تک و توک روشنِ شهر چرخوند و در آخر به نرده سفید رنگی که بهش تکیه داده بود خیره شد. چند نفر مثل خودش از درد معشوقشون اینطور رنج میکشیدن؟
با دومین پکی که کشید، سوزش بدی گلوش رو در بر گرفت. فیلتر سیگار رو روی زمین انداخت و به سمت توالت کوچکی که گوشه ای از اتاقش قرار داشت، هجوم برد.
درب رو با شدت کوبید و با باز کردنش، تنش رو به سمت روشویی‌ای که مقابل در قرار داشت کشید.
حجم عظیمی از مواد هضم نشده‌ای که توی معده‌اش بود رو داخل روشویی بالا اورد. با اروم شدن معده‌اش، سرفه های ریزی کرد و شیر آب رو باز کرد.‌ با نگاهِ خنثی‌اش به شسته شدنِ استفراغ داخل روشویی‌ خیره شد و مقداری از آب رو به صورتش پاشید. بعد از حاصل کردنِ اطمینان از تمیز بودن روشویی، شیر آب رو بست و  با درماندگی به سمت دوشی که گوشه دیگه‌ای از فضا قرار داشت برگشت. دوش رو باز کرد و به خیس شدنِ پیراهن سفیدی که با لکه های قرمز شراب کثیف شده بود خیره شد.
دستش رو از توی موهای لخت و خیس شده‌اش عبور داد و به تنِ خسته‌اش توی آینه روشویی نگاهی انداخت.
-"میبینی‌ جونگ کوکی؟ میبینی با رفتنت به چه روزی افتادم؟ میبینی عشقِ من؟..چطور تونستی تنهام بذاری؟..مگه قرار نبود تا آخرش کنارم بمونی؟ مگه قول ندادی از قلبم مراقبت کنی؟! توی لعنتی حتی با من خداحافظی نکردی!"
جمله آخرش رو تقریبا فریاد زد و مشت مردونه‌اش رو توی شیشه آینه فرو برد.
با حس فرو رفتن تیکه های شیشه توی‌پوستش ناله بلندی از درد کشید و به چشم هاش اجازه باریدن داد. بدون ترس هق هق هایی که بیشتر از یک هفته توی گلوش مونده بودن رو رها میکرد و سرش رو به دیوار‌ می‌کوبید.‌
با چشم های قرمز از اشکش به تیکه های خورد شده آینه نگاه کرد و بار دیگه صدای گرفته‌اش توی فضا پیچید.
-"ازت متنفرم جونگ‌کوک..از اینکه انقدر عاشقتم متنفرم!.."
بی فکر به عواقب کارش درب کابینتی که کنار آینه شکسته قرار داشت رو باز کرد.
نگاهش رو بین قوطی های کوچک و بزرگ قرص و مواد های شوینده چرخوند. نگاهش روی اسم 'lorazepam*' قفل شد و با تردید قوطی قرص رو داخل دستش گرفت. بارِ دیگه اسم حک شده روی قوطی قرص رو زمزمه کرد و با نشستن اخم شدیدی روی صورتش، برای به تصویر کشیدن افکارش مصمم تر شد.
در قوطی رو باز کرد و با کج کردن قوطی روی دستش، حدود ده،دوازده تا از قرص های داخلش رو توی دستش ریخت.
نگاهش رو بارِ دیگه به چهره‌اش که توی تیکه های شکسته و باقی مونده آینه دیده می‌شد داد و نفس عمیقی کشید. با چکیدن قطره اشکش روی پوست دستش، لب متورمش رو گزید و دستش رو با شتاب روی دهانش کوبید.
مزه تلخ قرص های سفید رنگ روی زبونش باعث حالت تهوع شدیدی شد که سعی کرد با بسته نگه داشتن دهانش نادیده‌اش بگیره.
زنگ خوردنِ موبایلش باعث شد ثانیه ای سرش رو سمت نورِ کوچیکی که توی تاریکی فضا کاملا قابل مشاهده بود برگردونه و بی اهمیت به صدای کلافه کننده موبایلش دوباره نگاهش رو به روشویی بده.
سرش رو زیر شیر فلزی گرفت و با باز کردنش آب رو به داخل دهانش هدایت کرد. قرص ها تک و توک از دهانش خارج می‌شدند و توی روشویی می‌افتادن؛ و حجم بیشتری از اون ها از‌گلوش پایین میرفتن و اضطرابش روبیشتر میکردن.
با خالی شدن دهانش پیچشی رو زیر دلش احساس کرد و روی دو زانوش افتاد. سرش عجیب درد گرفته بود و چشم هاش سوزش شدیدی رو احساس میکردن.
طولی نکشید که تنِ بی جونش روی سرامیک‌ِ سردِ زمین افتاد و چشم هاش رو به سیاهی رفتن.
میدید که پسرِ زیبا رویی از دور دست به سمتش میدوید. میدوید اما نزدیکش نمی‌شد. پسر لباسِ سیاه بلندی به تن داشت که ‌از حریر دوخته شده بود. شباهت عجیبی به جونگ کوکش داشت..نه! اون خودش بود..معشوقه‌ی زیباش بود..اون پسرش بود! چرا هرچقدر سمتش میدوید ازش دورتر میشد؟ قاب دورِ تصویری که از پسرش میدید شبیه یک آینه بود. پسرش توی آینه بلندی بود که فرسنگ ها از خودش دورتر بود اما درعین حال انگار فاصله اون با معشوقش کمتر از میلی متر بود!
جونگ کوک می‌رقصید..می‌رقصید اما لبخندی روی لب نداشت..پسرش داشت گریه میکرد! خون از زیر لباس حریر‌ش تا روی پاهاش سرازیر شده بود اما مرد جوان لحظه ای از رقصیدن دست برنمی‌داشت. فشار عجیبی رو توی قلبش احساس می‌کرد. میخواست بلند بشه و تن پسرش رو بین بازوهاش بگیره! زخم هاش رو ببنده و بند بند بدنش رو ببوسه! اشک هاش رو پاک کنه و این لباسِ بد رنگ رو از تنِ معشوقش خارج کنه! اما نمیتونست..نمیتونست از جاش تکون بخوره..
مثل کابوس بود..کابوسی وحشتناک که انگار کاش هیچ وقت آرزو نمیکردش! ماهِ سپید رنگش توی تاریکی فضای اتاق سیاه و سیاه تر شد. میخواست داد بزنه و بگه کمی بیشتر کنارم بمون! اما انگار حتی لبهاش توان باز شدن ازهم رو نداشتن. مرد جوان در تاریکی محو و محو تر شد تا زمانی که کاملا ناپدید شد. میشنید که کسی با فریاد اسمش رو صدا میزنه. دلش میخواست بلند شه و بگه من اینجام! نجاتم بدین! اما انگار توانِ پلک زدن روهم از دست داده بود. هوشیاری کمی که توی تنش مونده بود با نزدیک تر شدنِ صدای فریاد کاملا از بین رفت و پلک هاش کاملا بسته شدند..!
Lorazepam/لورازپام :
قرصی خواب آوره که توی بیمارستان ها موقع جراحی و برای بیهوش کردن بیمار میتونن ازش استفاده کنن. مصرف بیش از حد لورازپام در طی دراز مدت، عوارض جانبی دیگه ای مثل تشدید میل به خودکشی، اختلال توی تنفس، گریه های بیشتر و... داره. لطف کنید از این فیک درسِ الکی نگیرید و پس فردا علت مرگ/افسردگیتون نوشته های من نباشه:/






سلام! امیدوارم این فیک بتونه به دلتون بشینه و قطعا بابتش خیلی زحمت کشیدم و فکر کردم؛ پس بی رحمیه اگه یک روز و نصفی نوشتنِ من رو نادیده بگیرین و اون ستاره کوچولوی پایین صفحه رو انگشت نکنید.
جا داره تقدیر و تشکر کنم از حمایت های همیشگیتون و بگم این فیک قراره یه ژانر کلاسیک و متفاوت از بقیه فیک هام داشته باشه و امیدوارم دوستش داشته باشین

پس ستاره اگوری پگوری زیر رو انگشت کنین و مطمئن بشین به خوبی ناله هاش فضای فیکم رو پر میکنه!
کامنت هاتون منبع انرژی منه پس کم کاری نکنید.
شرط ووت: ۱۵ تا🌟
روز های آپ: شنبه ها
تری لاوتون داره💙🦕

Delibal - VkookWhere stories live. Discover now