Who are you?

74 20 6
                                    

ری‌اکشن هاتون رو برای هرپارت
به صورت کامنت به من نشون بدین!;)
•°•°•°•°•

۸ ژوئن ۱۹۵۱-کیم تهیونگ
انگار دنیا به هرکس یک روی خاص رو نشون میده. بعضی از آدم ها زمانی که در یک قدمی مرگ هستن برای زنده موندن و حتی یک ثانیه‌ی دیگه نفس کشیدن تقلا میکنن..و بعضی از انسان ها انگار فقط میخوان خودشون رو از چیزی به نام اکسیژن محروم کنن.
میدونی‌کوکو، شاید اگه الان کنارم بودی من هم برای هر لحظه نفس کشیدنت،پرستیدنت و عاشقی کردن تقلا میکردم..

با صدای لطیفی که به وضوح از پسر جوانی به گوش میرسید، پلک هاش رو ازهم باز کرد و نگاهش رو دور تا دور محیطی که داخلش قرار داشت چرخوند تا زمانی که مردمک های لرزونش روی پتر ثابت موند.
-"چه خبره؟"
پسر جوان با شنیدنِ صدای مرد و حاصل کردنِ اطمینان از زنده بودنش، نفس عمیقی کشید و دست مرد رو توی دستش گرفت:"حالت خوبه؟"
با حسِ لمسِ لطیف پسر جوان، لبخند تلخی روی لبهاش نقش بست و چشم هاش رو به تایید حرف پتر، بست.
-"خوبم پتر..اما کاش نبودم....کاش نبودم"
پسری که به تازگی پا به ۱۶ سالگی گذاشته بود و کافه ای که از پدرش به ارث رسیده بود رو مثل یک مرد مدیریت میکرد، با نگاهِ غم زده‌اش به مرد خیره شد و لب سرخ زیرینش رو گزید:"هنوز نمیخوای از درد دلت بگی؟ حتی فکرش رو هم نمیکردم با این سن دست به همچین کار بچگانه‌ای بزنی!"
مرد بزرگتر خسته از سرزنش های کلافه کننده و همیشگی پتر، سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند و نگاهش روی سوزن سِرُم توی دستش ثابت موند:"افکارت غلطه پتر. خودکشی شوخی بردار یا بچگانه نیست. کسی مثل من که دیگه از نظر عقلی به یک سطح مشخص رسیده، وقتی به همچین کاری دست میبره قطعا خیلی خسته و نا امید شده؛ متوجهی چی میگم؟"
پتر اینبار هم مثل پسربچه ها روی حرفش پافشاری کرد:"پس بهم بگو دردت چیه! حداقل کمکت میکنم نا امید نباشی!"
تهیونگ با آرامش سمت پسر برگشت و لبخند تلخی به چهره کنجکاو پتر نشون داد. دست آزادش رو سمت موهای روشن پسر برد و مقداری از اون هارو به پشت گوشش هدایت کرد. پتر شباهت زیادی به پسرش داشت..رنگ موهاش، درشتی چشم هاش و حتی بعضی از رفتارهاش مثل اصرار کردنش روی چیزی که میخواد!
با فکر کردن به معشوقه‌اش اشک مزاحم همیشگیش دوباره از کنار چشمش به پایین غلتید و باعث شد نگاه پتر نگران تر از قبل روی اجزای صورت مرد بزرگتر بچرخه:"خوبی؟!"

نفس عمیقی کشید و سری به تایید سؤالش تکون داد:"چیشد که هنوز زنده ام؟"
پتر که انگار تازه تعریفِ وقایع یادش اومده باشه، با چشم های درشت شده‌اش شروع به جواب دادن کرد:"همون موقع که توی کافه بهم گفتی خونه‌ی خودت میمونی؛نگران شدم که مثل هردفعه دروغ گفته باشی! واسه‌ی همین دقیقا نیم ساعت بعد از رفتنت، وقتی جمع و جور کردن و تمیز  کردن کافه تموم شد منم خواستم به واحدم برم که از سر نگرانی راهم رو به درِ واحد تو کج کردم تا حداقل مطمئن بشم اونجایی؛ اما راستش دیدم کلید روی توی در جا گذاشتی و حتی هرچی در میزنم جواب نمیدی! باور کن از سر فضولی یا کنجکاوی نبود فقط میخواستم کلیدت رو بهت بدم..وقتی وارد خونه شدم چند دفعه اسمت رو صدا زدم که بعد با تنِ بیهوش شده‌ات روی زمین مواجه شدم...زنگ زدم اورژانس و تو باید خوشحال باشی که من پیدات کردم! چون دکتر گفت اگه مدت زمان زیادی از قرص خوردنت میگذشت قطعا تموم میکردی!"
مرد بزرگتر با دقت به حرفهای پتر گوش میداد و بعد از ساکت شدنِ پسر جوان، اروم خندید:"تو درست مثل یک بچه‌ی ۶ ساله تعریف میکنی! راستی، از کجا فهمیدی قرص خوردم؟"
پتر هوفی از سر تاسف کشید و چشمی چرخوند:"معلومه! قوطی قرص لورازپامت تا آخرین لحظه توی مشتت بود!"
با ورودِ دکتر به اتاق مکالمه نسبتا بی سر و ته اونها نصفه موند:"هوسوکا!! تو اینجا چیکار میکنی؟؟"

Delibal - VkookWhere stories live. Discover now