Strange love

174 10 0
                                    


(میدانی اضافه گویی است اما از بچگی به رمز نوشتن عادتم دادند.

فکر میکردم عاشقش شدم اما نه عادت کرده بودم به رمز نوشتن به تهدید شدن به فرار کردن..

بالاخره پدر دیوانه داشتن هم این مزیت هارا داشت..اوه دارد.

داشتم میگفتم. خلاصه این اولین نوشته ای است که عادی مینویسمش شایدم نه اگر بد است به زیباییت ببخش.
میدانی به تو اعتماد دارم . حتی اگر قرار باشد به اعتمادم خیانت هم بکنی اشکالی ندارد باز هم نفر اولی که وارد زندگیم میشود
اینطور به ادم بودنم شک میکنم
احتمالا دیوانه شدم همچین حرف هایی میزنم همانطور که خیلی ها میگویند که به پدرم رفتم

میدانی ؟ خیلی خودخواهم اما اولین بار است.
در تمام ٢۵ سال غیر مفید زندگی ام این حس ها رد تجربه نکرده بودم .الان حس میکنم خودخواهم پس ببخش. قرار است اذیت شوی

قرار است کتابخانه ی دنجت را که بوی قهوه و کاغذ نو میدهد رها کنی
قرار است کتاب هایی که به جانت وصل هستند را رها کنی
البته نه همه شان را . ان کتاب عاشقانه ای که به بهانه ی فرانسوی بلد نبودنم با صدای نرم و گیرایت خواندی را بیاور

لطفا وقتی نامه ام را میخوانی چشم هایت را نچرخان میشناسمت  اگر اینگونه میگویم بخاطر خود توست زندگیت در خطر است

لطفا از دلیل تپش قلب گاه و بی گاهم . لرزش دست هایم و دستپاچه شدنم مراقبت کن

اگر راضی شدی که با من بیایی و این دیوانه را تنها نگذاری ' بلند شو کاغذ و خودکار بردار با ان دست های کشیده و خواستنی ات برایم کمی بنویس
با صدا بنویس  میدانی که چه میگویم؟
میخواهم وقتی نامه ات به دستم رسید'صدایت گوشم را نوازش کند

فکر کنم وقت دل کندن از کاغذ و قلم است دوستشان دارم . هرچیزی که به تو مربوط میشود را دوست دارم
باز هم نتوانستم جلوی خودم  را بگیرم نامه را از اول بخوان برایت پنهان رمز گذاشتم)

بدون فوت وقت' مداد تازه تراش شده اش را از کشوی میز چوبی قدیمی برداشت و شروع کرد به خط کشیدن دور کلماتی که میدانست رمزی هستند و او از انها زیاد استفاده میکرد.

او چقدر برایش اشنا و غریبه بود. چقدر برایش دوست داشتنی بود
یعنی دوستش داشت؟ کسی را دوست داشت که مردم جرعت جاری کردن اسمش بر زبانشان را ندارند؟
کسی که هر روز به کتابخانه ای که به قول او دنج بود و انتهای کوچه بن بست بود میامد و انطور با کره های سیاه براقش درخواست شیر داغ همراه کتاب مورد علاقه اش را میداد؟٠

انقدری دوستش داشت 'که زندگیش را کتاب هایی که با جان  و دل بدستشان اورده بود بدهد و با او برود؟؟؟
تصمیم سختی بود

رمز درامده بود و کافی بود کنار هم بچسباندش:

(میدانستم دو دل میشوی اگر اجازه بدهی کتابخانه ات را خودم بخرم  .نگران نباش خریدار خوبی خواهم شد تو فقط بیا.....
دلم برایت به اندازه شکر های اب شده در چای تنگ شده است
دوستت دارم . به اندازه تمام روز هایی که شیر داغ سفارش دادم
به اندازه تمام دانه های قهوه اماده ات و تمام دانه های ریز روی توت فرنگی های داخل یخچالت
به اندازه تمام ستاره های درون چشم های عسلی رنگت وقتی اولین بار به تو گفتم دوستت دارم...)

تصمیمش را گرفته بود. چطور میتوانست تنهایش بگذارد وقتی انقدر دوستش داشت و خودش شب و روزش را به نفس هایش وصل میکرد.......

                
                        *×*×*×*×*

اهم. لحن ادبی داستان بخاطر نامه هایی بود که رد و بدل میشد
و این اولین داستان کوتاه بدون اسمی بود ک نوشتم
بدون هیچ امید خاصی
(⌒_⌒;)(^_^;)
......

marimba🌌Where stories live. Discover now