Landing on heaven..(vkook)

96 5 0
                                    

_هی . بیا پایین.
+تو از کدوم گوری اومدی پنج صبه
_میگم بیا پایین الان میوفتی لیزه ها
+ای بابا پنح صبم ارامش نداریم لطفا مثل این ادمای خَیِر  نیای جلومو بگیری و حرفایی که روانشناسا میگن بزنیا. اعصاب ندارم برو تا خودمو با تو پرت نکردم پایین.
_پسره ی احمق میمیریا
+ن بابا . نمیدونستم همینو میخوام دیگه تو ام برو خونت مامانت منتظره
از دوچرخه اش پیاده شد و سعی کرد مثل فیلما با حرفاش ارومش کنه
دستاشو به حالت اروم باش جلوش گرفت و گفت
_ببین باشه کاریت ندارم فقط بگو چرا میخوای ‌خودتو پرت کنی تو اب؟؟
با یه قیافه "خدایی برو گمشو نبینمت" نگاش کرد
+باشه بابا میگم فقط بعدش قول بده گم شی
سر تکون داد و چهارزانو نشست پایین نرده های کجی که روی پل زده بودن
_خب ببین فک کن روز تولدته بعدش وقتی منتظر پیام تبریک تولدتی مادر و پدرت زنگ میزنن و میگن سفر کاری بهشون خورده یه ماه نیستن و حتی وقتی اینارم گفتن یه تبریک خشک و خالی ام نگفتن بهم .. البته عادت کردم هیچوقت نبودن..
بحث کردن با تو فایده ای نداره  اصا چرا دارم زندگیمو میریزم بیرون؟ بلایی نبود سر من نیاد
_اروم باش و واسم تعریف کن اینجا وایسادم تا گوش بدم

ناخوداگاه صورتش از اشک هاش خیس شدع بود
+مگه چیکار کرده بودم هان؟ فقط نشسته بودم تو خونه میخواستم بخوابم ک طبق معمول مامان بابام نبودن
مثل بچه ها گریه میکرد و بخاطر خلوتی شب صداش توی فضا میپیچید و دریاچه ی زیر پاهاش خواستار تن پسر بود
_بقیشو واسم بگو
+مطمئن بودم ک درو قفل کردم ولی...ولی دزد اومد تو از ترسم یادم رفت زنگ بزنم پلیس فقط توی کمدم قایم شدم اما صدامو شنید
از گریه ی شدت گرفته اش معلوم بود که تعریف کردنش سخته
_اگه میخوای بقیشو تعریف ن...
+میخواست بهم تجاوز کنه میفهمی؟
تمام لباسامو دراورده بود خیلی حس ..بدی داشت.

دستاش داشتن کم کم انرژیشونو از دست میدادن و به پایین دعوتش میکردن.
+اگه همسایمون دیرتر رسیده بود نمیدونستم چیکار کنم تمام تنمو کبود کرده بود.
زبونش بند اومده بود. نمیدونست چجوری دلدارریش بده که منصرف شه
چیز سختی رو پشت سر گذاشته بود و هر حرفی تحت عنوان اروم باش  یا  تو میتونی مقاومت کنی ، باعث مرگ پسر میشد.
_کی این اتفاق واست افتاد؟
+امشب
_اوه.. گرفتنش؟
مثل پسر بچه های تخسی که صحبت نمیکنند تا بغضشون معلوم نباشه، سر تکون داد و باعث شد پسر روبروش به کیوت بودنش لبخند بزنه
خودشو جمع و جور کرد
_ینی چی؟ نگرفتنش؟
+فرار کرد
وقتی احساس کرد پسر کمی نرم شده دستشو اروم به سمتش دراز کرد
_حالا میشه بیای پاین؟ بقیشو پایین بهم بگو
+نه
_خب خیلی نامردی نمیشه تو از سختیای زندگیت گفتی نزاشتی من حرف بزنم
شوکه شد توفع نداشت پسری که پایین پاش ایستاده بودـ و ساعت پنج صب  از خونه بیرون زده بود و با لبخند دوچرخه سواری میکرد، غمی داشته
باشه
با تردید سر تکون داد
+باشه میام
خواست پاهاش رو بزاره اینور پل اما پای راستش همکاری نکرد و دلش سقوط میخواست
نفهمید چجوری پرید و پای چپش رو گرفت
سر و ته شده بود و اشک هاش برعکس دوباره به محل جوشششون حرکت میکردند
+قبول نیست... میخواستم به حرفات گوش کنم
_نمیتونم بکشمت بالا خیلی....سنگینی
خون پاهاش به سرش هجوم برده بود  و این ، سرش رو سنگین میکرد
جوشش دوباره اشک هاش رو حس کرد و  فقط دیدش تار تر شد
_اما من هنوز اسمتم نمیدونم.
دست هاش داشت سِر میشد جوری پاهاش رو گرفته بود، انگار زندگی خودش توی بدن اون پسر قرار بود سقوط کنه..
+ولم کن
_احمق میگم میمیری
+گفتم ولم کن . میخوای خودتم بمیری؟
_اما....اما 
توان زدن بقیه حرفشو نداشت چون شلوار لی پسر زیر دستاش سُر خورد اما قبلش حرفشو که داشت سقوط میکرد و صداش ضعیف و ضعیف تر میشد شنید
+اما من شنا بلد نیستم....
دستپاچه شده بود ، نمیدونست چیکار کنه داشت فکر میکرد که شنا بلده یا نه  که بعد کمی فکر کردن یادش افتاد مربی کلاس سومشون یبار پرتش کرده بود توی قسمت پرعمق و اون بعد از خوردن دو لیتر ابِ به ظاهر تمیز استخر ، خودشو کشونده بود بالا
به یاد اوردن این خاطره ی کوتاه مثل فیلم دور تند، مغزش رو قانع کرد که میتونه بپره و هم خودشو و هم پسر رو از دل دریاچه نجات بده
رفت روی میله ی تقریبا نازک که پسر چند دقیقه ی پیش روش قرار داشت و سعی کرد نفس عمیق بکشه که همون لحظه صدای برخورد تن پسر با سطح اب به گوشش خورد
ینی تمام این اتفاقات انقد سریع اتفاق افتاده بود یا ارتفاع پل تا دریاچه زیاد بود؟
سعی کرد دقیقا جایی که پسر سقوط کرده بپره تا توی تاریکی بتونه بدنش رو پیدا کنه
باد به صورتش میخورد و موهای تقریبا فرش رو از پیشونیش به اطراف هل میداد
توی راه این افکار به ذهنش هجوم برد :
"اگ پیداش نکنم چی؟
اگه خودمم غرق شم چی؟
نکنه شنا کردن یادم رفته باشه؟
با چه عقلی الان پریدم؟
باید زنگ میزدم پلیس؟ اورژانس؟ نه نه اتش نشانی
مثل اینکه واقعا عمقش زیاده"
برای بیشتر شاخ و برگ دادن به افکارش فرصت نداشت چون صورت عرق کرده اش با اب سرد دریاچه برخورد کرده بود
لرز خفیفی از سرتاسر بدنش گذشت و ضربان قلبش رو توی دهان و کف پاش احساس میکرد
تمام لباساش به تنش چسبیده بود ،اما مهم نبود
اومد روی اب و چند تا نفس عمیق کشید با اینکه میدونست صداش زیر اب نمیره اما صداش کرد
_هی کجایی؟ زنده ای؟
فهمید صدا کردنش فایده ای نداره چشماش رو بست و دم عمیقی گرفت . دوباره رفت زیر اب
با ترس پلک هاش رو فاصله داد اما جز سوزش چشم هاش و سیاهی مطلق چیزی عایدش نشد
نمیدونست میخواد چیکار کنه. سمت چپ شنا کنه یا راست
دست و پاهاش از تقلای زیاد خسته شده بود و حس گریه داشت
به سمت چپ شنا کرد و سعی کرد پایین تر بره امیدوار بود دستش به تن پسر برخورد کنه تا بتونه نجاتش بده.
ناامید دوباره اومد بالا
نمیدونست اگر به شخص خاصی التماس کنه میتونه پیداش کنه یا نه
_قول میدم دیگه به بهانه گِیم مادربزرگمو نپیچونم .
تنش از سرما سِر شده بود و دستاش از نگه داشتنش در اب خسته.
نفس عمیقی کشید و خودشو توی اب رها کرد ایندفعه به سمت راست حرکت کرد و خواست بره پایین که جسم زردی  مثل توپ داشت به سمت بالا میومد بعد یادش افتاد ک پسر هودی زرد تنش بود
ذوق کرده بود و خوشحالیش خیلی بیشتر از وقتی شد که اولین بار کلاس نهم A مثبت کسب کرده بود
به سمتش شنا کرد و باز ذهنش شروع کرد به منفی بافی
"نکنه مرده که سبک شده داره میاد بالا
اگه نفس نکشه چی؟
مطمئنم تا اخر عمر عذاب وجدان دارم خداکنه زنده بمونه"
دستاشو زیر تن لاغر پسر حلقه کرد و کشیدش بالا
خب مثل اینکه مشکلاتش تمومی نداشت .. سنگین تر شده بود
نمیدونست باید کجا بره و از همه بدتر ترس از مرده بودن پسر راحتش نمیزاشت
مثل اینکه پسر بیهوش شده بود و میدونست باید هرچه سریع تر یجای خشک پیدا کنه تا علائم حیاتیش رو چک کنه
بدنش از مغزش سریع تر عمل کرد و به سمت پایه ی پل شنا کرد
سعی میکرد پسر رو دور از فضای زیر اب نگه داره تا صورتش با هوای ازاد برخورد کنه
اما موج هایی که بدنش درست میکرد ناخوداگاه به صورتش میخورد
همینطور ک به سمت پایه پل شنا میکرد یادش اومد یه هفته پیش توی اخبار نشون میداد که  چجوری با قایق میومدن و برای چک کردن سالم بودن پایه ی پل ، از  دو قطعه اهنی ک به صورت افقی روی پایه اش وصل بود استفاده میکردن
امیدوار بود اهن هنوز اونجا باشه
ماهیچه ی بازوش درد گرفته بود،  پاهاش حس نداشتن و حس میکرد هر چند دقیقه یکبار وزنه ای به پاش وصل میکردن
هر بار که پایین میرفت ، چند قلپی اب میخورد و وضعیت پسر توی بغلش اصلا خوب نبود
در کل افتضاح بود ولی امیدش ، زنده موندن جفتشون بود. الان مادر و پدرش داشتن نگاش میکردن نه؟ حتما بهش افتخار میکنن
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره رسید
ازون چیزی که توی تلوزیرون نشون میداد بزرگ تر بود
به سه زبانی که بلد بود از هرکسی ک از ذهنش میگذشت تشکر کرد
چون اون میله اهنی ک شکل طبقه داشت به اندازه کافی بزرگ بود و حتی بخاطر بالا بودنش دو پله به درون اب میخورد
پاش رو روی پله ی اول گذاشت ، اب به کمرش رسید . پله ی دوم رو هم طی کرد و پسر رو روی تخته اهنی خوابوند طوریکه پاهاش روی اون دو پله و بین پاهای خودش بود
تعادلش رو بزور حفظ کرد
دستاش رو توی هم گره کرد و طبق اموزشات مادربزرگ پرستارش، عمل cpr رو چند بار پشت سر هم انجام داد
توقع  داشت مثل کارتن ها پسر بعد چند بار سرفه کردن بهوش بیاد  ولی نه
دستای لرزونش رو به سمت صورت پسر برد و انگشتش رو زیر بیننش گرفت  توقع نسیم داغی روی انگشت اشاره اش داشت اما جز باد سردی که از روی دریاچه بلند میشد چیزی به پوست دستش نخورد
شایدم خورد اما اونقدر ضعیف که حس نشد
بغض کرده بود
تنها راه امیدش رو داشت از دست میداد که ذهنش سمت تنفس دهان به دهان رفت...اخرین امیدش
بینیش رو گرفت و سرشو نزدیک صورت رنگ پریده ی پسر که بخاطر مرطوب بودن براق شده بود برد
استرس داشت و اگه اینم جواب نمیداد مطمئن نبود خودشم باهاش پرت نکنه پایین
دم عمیقی گرفت و لب هاش رو به لب های پسر چسبوند و سعی داشت همه ی هوایی که ذخیره کرده بـود هدر نرود
باد شدن ریه های پسر خوابیده ، از هوای درون ریه های خودش ،حس خوبی داشت . نشون میداد کارش رو درست انجام داده
سرشو بلند کرد اما تغییری توی حالت پسر بوجود نیومد
سرش رو روی قلبش گذاشت اما چیزی نشنید
بغضش ترکید دست های قفل شده بهمش رو روی قلب پسر فشار داد و با شدت گریه کرد
_هی بلند شو اذیت نکن
_مگه نمیخواستی حرفامو بشنوی
شدت فشار دست هاش داشت زیاد تر میشد چیزی شبیه به کتک زدن انگار از جسد زیر دستش دلخور بود
جسد؟ نه جسد نه . نباید میمرد
_بهت .. میگم بلند شو .مگه چند سالته ؟؟ میخوای بمیری؟
صورتش که از اب دریاچه خشک شده بودن ، دوباره با اشک هاش خیس شدن
_اصا ...قول میدم اگه بهوش اومدی دیگه ولت نکنم قول میدم بشم بهترین دوستت فقط زنده بمون
کم کم داشت از حال میرفت . حرف اخرش رو با داد گفت  و ضربه ی محکمی به قفسه ی سینه پسر وارد کرد

anothr pov:
شوک بزرگی بهش وارد شده بود. توی قفسه ی سینش درد داشت ولی نمیتونست درست نفس بکشه خس خس میکرد انگار اب توی مجرای بینی و نایش گیر کرده بود
بینیش میسوخت . لرز داشت
لباساش به تنش چسبیده بودن
سنگینی رو روی شکمش احساس میکرد. میخواست ببینه اطرافش چخبره
چشمهاش رو بزور باز کرد....سیاهی مطلق...نابینا شده بود یا اوایل ورود به بهشت بود؟
بهشت؟ جهنم؟؟ هه کسی جز مادرش توی خانواده بهشون اعتقاد نداشت و خودشم خسته تر از اینی بود ک بخواد پیگیری کنه
وایسا نکنه بین زمین و اسمون گیر کرده بود؟
کسی توی ذهنش بهش خندید :مگه کارتنه؟
انگار کسی پرده ی پلک هاش رو کشید چون خیلی....خیلی خسته .. بود....
دوباره؟ خوابیده بود؟ کجاست؟ نمیدونست
فقط حساش یکم عوض شده بود
حس میکرد یکم سبک تر شده
میتونه بهتر نفس بکشه
انگار کسی گله ی اکسیژن رو به ریه هاش دعوت میکرد
هنوز بینیش میسوخت اما کمتر
سوزشی رو توی ساق دستش احساس کرد
دیگه خیس نبود
لباساش سبک تر شده بود و دیگه ب تنش نچسبیده بودن
اما ...اما هنوز قفسه سینش درد میکرد و سنگینی رو روی شکمش احساس میکرد
فقط دلش میخواست...بازم...بخوابه.......

~¦><><><><><><><><~|

دستم قلم شد اما ارزششو داشت
خودم دوسشش دارم
این از قسمت اولش بود
بازم داره ها فک نکنین با پایان باز ولش کردم  ن ن
اها راستی حرفی... صحبتی ...چیزی ....ایرادی....اشکالی خلاصه چیزی بود عنایت بفرماید کمی بنویسید  صحبت کنیم
have fun 💌

marimba🌌Where stories live. Discover now