بازم یه روزه دیگه،روز پر از خستگی و کسالت.
چند سالی هست که برای اینکه بدهی اون پدر عوضی ایی که منو مامانم رو ول کرده جون میدم هر روز چندین ساعت کار میکنم تا بتونم بدهی رو بدم،مامانمم که دوسال بعد از فرار کردن بابام بخاطر قلب ضعیفش به جایی که همیشه آرزوش رو داشت رفت جایی که الان میتونه بدون دغدغه بخوابه...
امروزم مثل روزای دیگه بود که قرار بود توی شیک ترین رستوران سئول کار کنم تا الان اخراجم نکرده بودن خیلی کار بود چون محض رضای خدا این اواخر خیلی دستپاچلفتی شده بود و هر چیزیو ناکار میکردم از شکوندن پشقابا بگیر تا بدترینش که اخرین بارم بود روی مشتریمون غذا رو ریختم
خداروشکر اون روز ریس نبود وگرنه همون لحظه اخراج میشدم میتونم بگم بعد اون روز با استرس میرفتم سرکار تا باز خرابکاری بار نیارم
بهترین همکارم اسمش سوهونه اون یه بتاست خیلی هوامو داره گاهی اوقات حس میکنم روم کراشه ولی خب خودش میدونه من به پسرا احساسات خاصی نداره پس این گزینه هیچ وجود خارجی نداره!پونزده دقیقه با تاخیر به رستوران رسیدم اونم فقط بخاطر اینکه اتوبوس دیر کرده بود، محض اینکه وارد رستوران شدم تمام میزا پر بود از مشتری معلوم بود امروز قراره دهنم سرویس بشه و توسط مدیر بفاک برم به سمت اتاق کارکنا رفتم که صدای پا کسیو از پشت سرم شنیدم که انگار دنبالم میاد زمانی که پشتمو نگاه کردم دیدم مدیره همونجا میخکوب شدم از ترس...
_معلوم هست تا الان کجا بودی؟ این چندمین بارته که داری دیر میکنی؟ من همچین کارکنی نمیخوام میفهمی؟ هم دیر میای هم به رستوران ضرر خالیه میزنی بابت دستپاچلفتیات احمق!
تقریبا کلمه"احمق" داد زد و تمام حرفاش با تندی بود خیلی جلوی خودمو گرفته بودم که گریه نکنم تمام حرفاش راست بود اخه کی یه احمق مثل منو میخواد برا کار..
+میون حواست به من هست اصلا دارم چی میگم؟ خدای من بغییر از اینکه یه احمقی کر هم که شدی! دارم میگم زود باش لباساتو بپوش شیشه های شراب رو ببر بیرون بزار!
+چ..چشم
_بلاخره دهن باز کردی عجبی! حواست باشه این اخرین اخطاره که بهت میدم بهت فقط یه بار دیگه ..گوش کن میگم فقط یکبار دیگه خرابی به بار بیاری اخراخت میکنم و یکیو جایگزینت میکنم
نذاشت حرفی بزنم سریعا از اتاق بیرون رفت در رو محکم توصورتم بست ،دلم میخواد بخاطر این حرفاش یه مشتی تو صورتش بزنم تا بفهمه چجوری با من حرف بزنم ولی فعلا نمیشه چون واقعا به این کار نیاز دارم این کارو نداشته باشم کی میخواد اون بدهی هارو بده؟
تند تند لباسامو عوض کردم و سریع از اتاق زدم بیرون به سمت اشپزخونه رفتم تا شیشه شراب ها رو برارم تا بیشتر از این غر نشنوم
دوتا باکس پر از شیشه کنار گذاشته بود خوبه که شیشه های خالی سبکن وگرنه تا الان با این بدن لاغر ضعیف کمرم از وسط میشکست
همینطور که با خودم هی غر میزدم دوتا دست دور کمرم حلقه شد هیچوقت کسی جز سوهون نبود چون هیچکس جرئت نزدیک شدن رو بهم نداشت چون سوهون تا تونسته بود به بقیه گفته بود سمتم نیاد
از حس دستاش لبخند محوی زدم
+هی میون دوباره ریس غر زد بهت مگه نه؟ خودت میفهمی که نباید اینقدر دیر میومدی..
نذاشتم حرفشو ادامه بده حلقه دستشو باز کردمو باکس شیشه شراب ها رو برداشتم به سمتش چرخیدم نگاه خشکی بهش کردم
+الان توهم فرقی با اون پیرمرد غر غروئه پول دوست نداری لطفا رو اعصابم راه نرو برو کنار!
تنه ایی بهش زدم و از کنارش رد شدم تا هر چه سریعتر برم و به بقیه کارهام برسم
توی افکارم غرق شده بودم حتی نفهمیدم کی از رستوران با این شیشه های سنگین زدم بیرون
هیچ دیدی به جای پام نداشتم که یهو پام به سنگ خورد و برای بار هزار نتونستم تعادل خودمو جمع کنم چند قدمی تلو تلو خوردم که بلاخره مهر بدبختی خودمو زدم و باکس شیشه ها از دستم افتاد و شیشه ها به هزار تیکه خورد شدن همه اینا حتی به ثانیه ایی هم نکشید وقتی چشمامو باز دیدم یکی منو گرفته! میتونم بابت اینکه خودم نیوفتادم خداروشکر کنم ولی بابت شیشه ها چی؟ حتما امروز اخرین روزمه که اینجا کار میکنم
با گرمای دستایی که روی شونه هام حس میکردم نتونستم به افکارم بال پر بدم،سرمو بالا اوردم و با چشمایی که میشد توش ستاره هارو دید مواجه شدم..چقدر اون دختر خوشگل بود چشمای کشیدش و اون خال کوچولوی زیر چشماش ....
با اون چشمای قشنگش بهم لبخند زده بود حتی یک ثانیه هم ولم نکرده تو اون حالت..
-هی حالت خوبه؟
+چ..چی؟
- میگم که حالت خوبه؟
+من..اره...اره خوبم
لبخند محوی زدم صاف وایسادم متقابل شونه هامو ول کرد، اطرافمو نگاه کردم و دوباره یادم اومد چه گندی بالا اوردم که همون لحظه زدم زیر گریه
-هی هی مگه نگفتی حالت خوبه؟ چرا داری گریه میکنی؟
+ب..بدبخت شدم
اه لعنت به من حتی توی این شرایط نمیتونم جلوی لکنت زبونمو بگیرم با فکر کردن به این موضوع هم گریم شدت گرفت
-چرا مگه؟
به شیشه هایی که هزار تیکه شد بودن اشاره بودن اشاره کردم
-اها اینارو میگی چیزی نیست که فقط میتونی جمعشون کنی دیگه بابت همچین چیز بیخودی گریه میکنی؟
انگاری با حرفاش سطل آب سردی رو روم ریخته بودم این یه دلیل بود که دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم
+بیخود؟ شوخیت گرفته مگه نه ؟ شاید برای شما ادمای پولدار که شبو راحت میخوابید چیز بیخود بی اهمیتی باشه ولی برای من نه ! چون همین الانش اخراج شدم این اخرین فرصتم بود که افتصاح به برام نیارم... اصلا چرا من اینارو به تو توضیح میدم تو که درک نمیکنی بیخیال
تمام حرفامو با داد توی صورتش گفتم بدون اینکه نفسی بگیرم همونجا ولش کردم دیگه اجازه ندادم حرف اضافه ایی بزنه که باز تو اعصابم گند بزنه
توی رستوران ریس رو دیدم که برام چشم غره میره به سمتش رفتم و پیشبندمو در اوردم توی دستاش گذاشتم
+بیا اینم از پیشبند رستوران کوفتیت نیازی نیست کلی غر بزنی که بخوای بگی فلانی اونطوری که تهشم بگی اخراجی بزار بگم برات خودم دارم با پاهای خودم میرم فقط مقداری که کار کردمو برام بفرست تو کارت همین دیگه خدافظ "ریس عزیزم"
پا تند کردم و رفتم توی اتاق کارکنا و کیفمو برداشتم حتی یه دقیقه دیگه هم نمیتونستم توی این رستوران بمونم تا الانش کلی آبروم رفته بود به صدا هایی که از طرف سوهون صدا زده میشد توجه نکردم و تمام توانمو روی دوتا پام گذاشتم تا از اون جهنم بیام بیرون.......این از پارت اول خوشحال میشم نظراتتون رو بگید🥺💗
راستی اگه میشه ووت بدید اینکارتون خیلی بهم کمک میکنه🫂🤍
YOU ARE READING
MY OMEGA
Fanfiction|𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾:Omegaverse _ romance _ smut _ fluff _ gl _ lesbian |𝖼𝗈𝗎𝗉: Miyeon,Soojin |𝗎𝗉 𝗍𝗂𝗆𝖾: معلوم نیست . . . . . خلاصه: همه از یه برخورد شروع شد که زندگی هر دوشونو تغییر داد. سوجین یه فاکینگ رول پلیه که هر شب با یکیه و میون دختریه که ز...