Lucky Or UnLucky

442 39 13
                                    

تاحالا شده فکر کنید که آدم بدشانس و یا سوپر بدشانسی هستید؟
تهیونگ یکی از همون آدم‌ها بود! یکی از اون آدم‌هایی که فکر  میکرد از اون بدشانس‌تر توی این دنیا وجود نداره. میدونید چرا؟ دقیقا لحظه‌ای که تصمیم گرفته بود به دوست دختر احمقش اعتراف کنه که میخواد مابقی عمرش رو با اون بگذرونه، دختره با
صدای آرومی گفته بود:
"ته‌ته، چند ماهی هست که رابطه بین ما سرد شده و تو این شش ماه، این دومین قراری که باهم بیرون میایم، متاسفم. اما ما مجبوریم این رابطه عاشقانه یه طرفه رو تموم کنیم چون من چند ماهی هست
که با شخص دیگه ای آشنا شدم. من میخوام ب.."
در واقع اون دختر بیچاره انتظار هر واکنشی رو داشت الا این که تهیونگ از جاش بلند شه، بطری آب رو باز کنه و تمام محتواش رو روی صورتش بریزه:

" خب، حداقل الان شبیه وقتایی شدی که انتظار داشتی آب یاریت کنم، دقیق مثل شش ماه پیش! اتفاقا منم میخواستم این رابطه تموم شه اما قبلش میخواستم آخرین چالش "خواستگاری ناگهانی" رو باهات برم، یوری. امیدوارم خوشبخت شی، هرچند میدونم حتی
وقتی زیر اون آدمی هم به یکی دیگه فکر میکنی!"
بدون توجه به چهره بهت زده دختر کت گرون قیمتش رو پوشید، به سمت صندوق رفت و سفارش‌هاشون رو حساب کرد. از در رستورانی که تقریبا نصف حقوق اون ماهش رو براش داده بود، بیرون زد. دستی به جعبه حلقه توی جیبش که شامل درآمد بیش از
پنج ماهش بود، کشید.
" کاش حداقل انقدر گرون نمی‌خریدمش. حس می‌کردم این اواخر یکم گشاد شده اما نمیخواستم باورش کنم. همون بهتر که تموم شد."
خب تهیونگ معتاد به سکس نبود. اما معتقد بود رابطه جنسی بخش مهمی از روابط عاشقانه رو تشکیل میده. از توی شیشه ماشینی که اون نزدیکی بود، نگاهی به چهره خودش انداخت.
" چرا این همه جذابیت هربار باید شکست بخوره؟ ببینم من چی کم دارم از هم سن و سالام؟ خب درسته یکم بداخلاق و رکم، اما حداقلش آدم واقع گرایی هستم. تازه همیشه با چشم های کهربایی و خمارم، بقیه رو جادو میکنم. آه، جذابیت جوانی کجایی؟ یادمه وقتی دانشگاه بودم دخترا و پسرا برای اینکه بهشون نگاهی بندازم
خودشون رو برام میکشتن!"
بدون توجه به افرادی که با تعجب بهش نگاه میکردن، سنگ بیچاره ای رو زیر نظر گرفت و با پاش شوتش کرد. خب، محض رضای خدا، کدوم آدم عاقلی در حالی که دست هاش رو به شیشه بغل یه ماشین تکیه داده، با خودش حرف میزنه؟ تقریبا هیچ‌کس،
مگه اینکه کیم تهیونگ عجیب و غریب باشی!
با به یادآوردن چیزی از تعجب ایستاد. دوتا دست هاش رو به صورتش کوبید و گفت:
" هین اگه ایدز یا هیپاتیت گرفته باشم چی؟ دختره لعنتی، باید پول تمام روزهایی که از دیک نازنیم هم سواری میگرفتی رو، ازت می گرفتم. اصلا اون لعنتی... هی
حواست کجاست؟"
با برخورد جسم سریع و فرزی بهش، به سمت اون آدم برگشت و
با صدای بلندی فریاد زد:
" حیف که حال ندارم و تازه یه شکست سکسی رو پشت سر
گذاشتم، وگرنه دنبالت میکردم."
بی توجه دوباره به راهش ادامه داد تا اینکه همون پسری که از کنارش عبور کرده بود، دوباره به سمتش اومد. نفس نفس میزد و هر لحظه ممکن بود به دلیل نرسیدن اکسیژن به ریه‌های بدبختش همونجا دعوت فرشته مرگ رو قبول کنه و با همون لباس سفیدی
که به تن داره، راهی دیار باقی بشه.
"ببینم...تو..سینگلی..؟"
وات د فاک؟ این دیگه چه مدلش بود؟ تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت تا شاید دوربین مخفی که احتمالا همون اطراف کمین کرده بود رو، پیدا کنه، اما با ندیدنش اخم کمرنگی توی صورت
تهیونگ نشست.
" تو دیگه چی میگی، بچه؟"
" خواهش میکنم، بهم کمک کن."
اخمهاش رو بیشتر توی هم کشید و با صدای بلندی فریاد زد:
" ببین بچه جون، چی میگی؟ انگار که حالت خوب نیست. معلومه که هستم، چون همین حالا یه دختره فاکی بهم گفت که بیشتر از یک ماهه با اون پسره عوضی‌تر از خودش توی رابطه است و این در حالی که من توی گرون قیمت ترین رستوران این شهر یه میز رزرو کرده بودم تا ازش و... فاک، یادم رفت. باید میذاشتم حداقل
پول رستوران رو اون احمق حساب کنه."
در حالی که پاش رو روی زمین می کوبید، مشتی به سر خودش زد و با زاری ادامه داد:
" کیم تهیونگ احمق، اصلا کی بهت گفت انقدر جنتلمن بازی دربیاری و پول رستوران رو حساب کنی؟ تازه پول این کت و شلواری که توی تنم هست رو هم باید اون می داد، چون من بخاطر اون احمق این کار رو کردم. کارمای لعنتی، امیدوارم یه دیک
پلاسیده گیرش بیاد و .."
با قرار گرفتن لب‌های پسر کوچک‌تر بر روی لب‌هاش، چشم‌هاش چهارتا شد. همین حالا چه اتفاقی افتاده بود؟ یه پسر زیبا با چشم- های کهکشونی و لب‌های قلوهای به رنگ میوه گیلاس اون رو بوسیده بود؛ اون هم نه یه بوسه آروم، بلکه یه بوسه فرانسوی خشن!
خب، شاید اون قدرها هم، کارما با تهیونگ مشکل نداشت. "قربان!"
پسر کوچک لبهاش رو از روی لبهای مردی که به نظر بزرگ‌تر از خودش میومد، برداشت و با لبخند خرگوشی رو به افراد کت و شلوارپوش با عینک دودی های ست نگاه کرد.
"دیدید بهتون گفتم اون میاد؟ اه عزیزم، کجا بودی؟ اگه یکم دیگه دیر میکردی، معلوم نبود چه اتفاقی برای من می افتاد."
دستش رو بر روی خط سینه پسر کشید. تهیونگ بیچاره، مثل بهت زده هایی که انگار تازه از یه تصادف زنجیره ای که فقط خودش توش زنده مونده بود، نجات پیدا کرده، چیزی نمی گفت و تنها
نگاهش به پسر خرگوش نما بود.
پسر کوچکتر کمی بیشتر خودش رو به مرد دیگه چسبوند و با صدایی که تهیونگ قسم می خورد احتمالا از بهشت میاد و متعلق به فرشته هاست، ادامه داد:
" اگه یکم دیگه دیر کرده بودی، پاپا دیگه نمیذاشت باهم باشیم. آوردیش؟"
به نظر میومد پسر بزرگتر بالاخره به زمین برگشت. اخمهای تهیونگ توی هم رفته بود.
" ببینم تو.."
بار دیگه خودش رو به سمت آغوش تهیونگ انداخت و طوری این صحنه رو نشون بادیگاردها داد، که انگار این بار تهیونگ بود که میخواست پسر رو ببوسه. بوسه آروم دیگهای برروی لبهاش
گذاشت و سرش رو نزدیک گوش پسر برد؛ بوی موهیتو میداد.
" ببین میدونم شوک زده‌ای، ولی لطفا کمکم کن. قول میدم، دوبرابر ضربه‌ای که امروز به روح و جیبت وارد شده بهت بدم، اما الان ازت خواهش میکنم حلقه توی جیبت رو دربیاری و جلوم زانو بزنی."
" من نمیتونم.."
" بابت کاری که قرار به زودی باهات کنم، ازت معذرت میخوام
تهیونگ، اما چاره‌ای برام نذاشتی."
با ضربه محکمی که به ساق پای پسر زد، باعث شد تا اون روی زمین بیفته. در واقع طوری که تهیونگ انگار جلوی پسر زانو زده بود و قصد انجام کاری رو داشت.
تهیونگ بیچاره، بر روی زمین افتاد اما دستش رو که به دور جعبه چوبی کوچولو بود، همراه با اون بیرون آورد و با چشم های خشمگین به پسر کوچکتر زل زد.
" وای، میدونستم جونگ کوکت رو سورپرایز میکنی."
دست‌هاش رو روی دهانش گذاشت و با چشم‌های درشتش به
تهیونگ زل زد.
" تهیونگ، اون.. اون حلقه برای منه؟ خدای من، نمیدونستم قراره
به این زودی ازم خاستگاری کنی، عزیزم. "
روی زمین، در کنار تهیونگ زانو زد.
ˈ قطعا کارما میخواد حاملم کنه، وگرنه چه دلیلی داره این همه بلا
در عرض یک ساعت سرم بیاد؟ˈ
" عزیزم، حلقه رو میدی؟"
پسر بزرگتر که انگار جادو شده بود، خیره به چشم های جونگ کوک، جعبه حلقه رو بالا آورد. جعبه رو باز کرد و با دیدن حلقه ساده ای که روش با نگین‌های کوچولو طراحی شده بود، فریاد
دیگه‌ای کشید.
" وای تهیونگ، تو دیوونه‌ای و من عاشقتم. دقیقا همون چیزی که
میخواستم."
حلقه رو توی دست چپش انداخت و این بار برخلاف دفعات پیش
با صدای بلند و محکمی گفت: " به تهیونگم کمک کنید، بلند شه. برمیگردیم عمارت، پدرم باید در جریان همه چیز قرار بگیره!"
افراد کت و شلواری که اطرافش بودند، جلو اومده و به تهیونگ
کمک کردند تا بایسته. جونگ کوک انگشت‌هاش رو توی
انگشت‌های پسر بزرگتر قفل کرد و به آرومی گفت:
" ببخشید، میدونم شوکه ای، احتمالا فهمیدی اسمم جونگ کوکه. فقط 42 ساعت باهام راه بیا، اونوقت قسم میخورم..."
با فشار زیادی که به انگشتهاش وارد شد، آه آرومی از بین لب هاش بیرون اومد.
" بهتره دلیل قانع کنندهای برای این کارهات داشته باشی، پسری که اسمت جونگ کوکه وگرنه..."
"قربان، بایستید."
با شنیدن صدای یکی از اون آدمها که پشتشون بودن، به عقب
برگشتند.
"قربان، پدرتون فرمودند تا وقتی ازدواج صورت نگرفته، ایشون
حق لمس شمارو ندارند."
چشمهای تهیونگ چهارتا شد، در حالی که دهانش برای یه فریاد
بلند باز شده بود، پسر کوچکتر بوسه سریعی رو آغاز کرد.
ˈسومین باره که بدون اجازه به لب هام نزدیک میشه. باید مواظب جاهای دیگه بدنم باشم، از این بچه هیج بعید نیست که...ˈ
بی توجه به پسر کوچکتر، بهش خیره شده بود.
" ببخشید عزیزم، از حساسیت‌های پاپا که بهت گفته بودم. ما کنارهم راه میریم، اما نمیتونیم دستهای همدیگه رو بگیریم، همینطور نمیتونیم تا فردا هم دیگه رو ببوسیم!"
" چی؟ فردا؟ ببینم نکنه ما واقعا..."
جونگ کوک با عشوه خاصی انگشت اشارهاش رو بر روی لب-
های پسر بزرگتر گذاشت و گفت: " هیس، عزیزم. میدونم 42 ساعت نبوسیدن لب هام برات سخته، اما چارهای نداریم. حالا باهام بیا."
" قربان، پدرتون فرمودن ایشون رو با ماشین دیگه‌ای به عمارت ببریم، گفتن که..."
" انتظار نداری که نامزد زیبام رو با شما گنده بک ها تنها بزارم؟ من و تهیونگ با ماشین من میریم و شما دنبال ما میاید."
" اما من خودم ماشین دارم."
" میدونم، میگم بیارنش."
" میدونی، اما از کجا..."
با رسیدن به آئودی مشکی رنگی که اونجا بود، چشمهای تهیونگ
برای بار دوم چهارتا شد.
" این برای توئه؟"
" البته عزیزم، من بدون پسرم هیچ جا نمیرم. یادته که تو آخرین سفرمون باهامون بود."
مغز تهیونگ برای ثانیه هایی خاموش شد. چه اتفاقی افتاده بود که این پسر انقدر بی وقفه و تند تند پشت سر هم داستان سرایی میکرد؟
" به پدرم بگید، میخوام با نامزدم تنها باشم. برای همین تو خیابون ها میچرخیم و بعد به عمارت میریم. سوار شو عزیزم."
تهیونگ سوار ماشین مدل بالایی که احتمالا حتی تا الان رویاش رو هم نمیدید، شد.
با فشردن پاش بر روی پدال گاز ماشین به پرواز در اومد.
" محکم بشین. باید چند نفری رو جا بزاریم."
بعد از نیم ساعت که مصادف با چندتا سکته قلبی برای تهیونگ بود، در گوشه‌ای پارک کرد.
" هی آروم باش."
صدای پسر کوچکتر بود که تهیونگ رو به دنیا برگردوند.
" بابت اتفاقی که افتاد، متاسفم. اما لطفا کمکم کن. قراره فردا با دختری که نمیشناسم، نامزد کنم. نه اینکه نشناسمش، اما من علاقه- ای به دخترها ندارم و ..."
" تو گی هستی؟"
" احمق! این چه طرز سوال پرسیدنه؟ آره، گی هستم."
" و به خانوادت گفتی؟"
" اوهوم، گفتم اما مشکل چیز دیگه ای بود. وقتی برای آخرین بار تحت فشار قرارم دادن، گفتم تو رابطه با پسر دیگه ای هستم. اون دوستم داره و قراره به زودی برای آشنایی باهام به دیدنشون بیاد. خب اون ها منتظر موندن اما خبری از دوست پسر قلابی نشد تا اینکه امروز پدرم گفت فردا باید توی محراب با دختری که ازش
متنفرم ازدواج کنم و من هم از خونه فرار کردم."
" با آئودیت؟"
لبخندی زد، دستش رو بر روی سیستم جلوی ماشین کشید و گفت:" خب نمیتونستم پسرم رو اونجا بذارم، ممکن بود بهش آسیبی برسونن."
" من نمیخوام ازدواج کنم. ببینم، تو عقلت رو از دست دادی؟ تو سه بار من رو بوسیدی، به این کار میگن تجاوز."
" هی شلوغش نکن و برای من ادای آدم های باکره رو در نیار." در حالی که با نگاهش بالا و پایین تهیونگ رو آنالیز می کرد، ادامه داد:
" بهت نمیاد تا الان باکره مونده باشی، با توجه به استیلت و اون چیزی که توی شلوارت قایم کردی."
تهیونگ دستهاش رو بر روی قفسه سینه و قسمت با ارزش بدنش
گذاشت.
" یا مسیح، منحرفی، چیزی هستی؟"
" نه احمق، فقط ازت میخوام بهم کمک کنی."
اینبار با تیله‌های مشکیش به پسر بزرگتر زل زد و با صدای آرومی ادامه داد:
" ببین، من چیزی ازت نمیخوام. بهت گفتم، حتی پول
غذا و رستوران و تمام چیزهایی که میخوای رو بهت میدم، حتی غرامت تجاوزی که بهت شده، فقط فردا کنارم باش."
" ببینم."
" کی رو؟"
" دختری که قراره فردا به جاش باهات ازدواج کنم."
" خب، ایناها."
چشم های تهیونگ درخشید، طوری که حتی جونگ کوک هم
از دیدن این برق به ترس افتاد.
" بهت کمک میکنم، اما منم شرط و شروطی دارم."
" قبوله، کیم. از اول شروع میکنیم."
***
با وردش به عمارت، گوشه‌ای پارک کرد. برای بار سوم دهان تهیونگ از تعجب باز مونده بود. اون خونه، شبیه قصری بود که تو کتاب‌ها ازش حرف میزدن.
" پیاده شو، پسرم رو پارک میکنم و میام کنارت."
" در واقع پسرمون و جونگ کوک، تو مطمئنی همه چیز رو بهم
گفتی؟"
نگاهش رو دزدید و گفت:" خب، فقط درباره شغل پدرم.."
" جونگ کوک!"
" اون مالک شرکتهای زنجیرهای جئون و..."
" چی؟ یا مسیح یعنی تو همو جئون جونگ کوک افسانه‌ای هستی، پسر رییس جئون؟"
اخم کمرنگی روی ابروهای پسر کوچکتر پدیدار شد اما با شنیدن صدای پسر دیگه، برای لحظه‌ای لرزش عجیبی توی تمام بدنش احساس کرد.
" لعنت بهت جئون، من مدیر یکی از همون شرکت‌هام، کیم تهیونگ. فاک، شایعه اینکه پسر رییس جئون گی، بین افراد شرکت پیچیده بود اما اینکه من قرار کسی باشم که..."
جیغ دیگه‌ای کشید، و یکی دیگه...
" چه مرگت شده، تهیونگ؟"
" یعنی من برای چندین سال، تو رو به فاک میدادم؟ این چیزی که قرار بین بقیه گفته بشه؟"
" عوضی، کی گفته تو تاپ رابطه بودی؟"
" ببینم نکنه تو با اون دندو‌ن‌های خرگوشی کیوتت و چشم های
کهکشونیت و این اندام زیبات بودی، هوم؟"
" خفه شو."
گرد صورتی رنگی روی چهره جونگ کوک نشست.
" از الان بگم، قرار نیست کسی این موضوع رو بفهمه، تو حق نداری به کسی بگی."
" من؟ این طورکه شنیدم رییس جئون همه مدیرها رو برای عروسی پسرش دعوت کرده."
" چی؟ پدرم؟"
" کارمای لعنتی، آخر به فاکم دادی.."
حدود نیم ساعت گذشته بود و هیچ کدوم چیزی نمی گفتند. کمربندش رو باز کرد و میخواست پیاده شه که جونگ کوک از مچ دستش گرفت.
" ببین، الان که پات رو از در این ماشین بذاری بیرون، دیگه همه چی تمومه. هیچ راه برگشتی نیست و من نمیدونم قصه ما تا 42
ساعت آینده تموم میشه یا نه! میتونی بشینی و باهم بریم یه جایی و من پیادت کنم و.."
" پس تو چی، مجبور میشی با اون دختره ازدواج کنی؟"
آه سوزناکی کشید و گفت:" چاره‌ای ندارم، مجبورم."
مچ دستش رو از دست‌های جونگ کوک بیرون کشید و با جدیت خاصی گفت:"
"آروم باش جونگ کوک ، من مشکلی با این قضیه ندارم. این یه ازدواج سوری، به علاوه من یه تصفیه حساب شخصی با اون دختره توی عکس دارم. بهت کمک میکنم و بعدش هر کدوممون میریم دنبال زندگی خودمون. پس ناراحت نباش و بعد از پارک پسرمون بیا. من همینجا منتظرتم."
خب، عینک دودیش رو روی چشمش زد وکتش رو توی تنش
مرتب کرد. دستی به سر زانوهاش کشید و یکبار دیگه حرفهایی
که با جونگ کوک یکی کرده بود رو مرور کرد.
ˈ 42 سالمه، لیسانس هنر و مدیریت دارم و دنسرم. علاقه‌ای به مدیریت شرکت‌های بابام ندارم، اما اون میخواد به زور من رو سرکار ببره. تازه، نقاشی هم می کشم. به فلفل سبز، بادمجون و یکی دوتا میوه دیگه حساسیت دارم. چه جوری با هم آشنا شدیم؟ یه روزی من اومدم شرکت و تورو دیدم. بعد از اون روز چندباری تو کافه و جاهای مختلف همدیگه رو ملاقات کردیم تا اینکه من بهت پیشنهاد دادم بیشتر همدیگه رو ببینیم. چرا تا حالا از پدرم پنهانش کردیم؟ چون تو میترسیدی با گفتن حقیقت شغلت رو از دست بدی و جریان دوست دخترت هم... میگیم برای رد گم کنی
بوده.ˈ
با رسیدن جونگ کوک دست از فکر کردن برداشت و پا به پاش
پیش رفت.
" میگم کوک، نمیشه طور دیگه‌ای آشنا شده باشیم؟ مثلا تورو گروگان گرفته بودن، و من اومدم از دست آدم بدا نجاتت دادم یا
اینکه تو تصادف کرده بودی و خیلی ناراحت بودی. یه گوشه نشسته بودی و از ترس تو خودت جمع شده بودی که.. هی کجا موندی؟"
" ببینم تو حالت خوبه؟ این چرت و پرتارو از کجا میاری؟"
" فقط میخوام همه چی بینمون هیجان انگیزتر باشه."
" محض اطلاعت من بوکس کار میکنم، از خون نمیترسم و چندباری با پسرم تصادف کردم و خیلی خوب تونستم از پسش بربیام."
" بی احساس."
" لطفا، خواهش میکنم کاری نکن که پدرم شک کنه. با توجه به اینکه یکی از کارمنداشی من واقعا میترسم که فردا با اون عجوزه..."
دست های جونگ کوک رو توی دست‌هاش گرفت و لبخند اطمینان بخشی زد:
" با اینکه کمتر از پنج ساعت از آشناییمون میگذره، اما میخوام بهت بگم، کنارتم و قول میدم کمکت کنم؛ حتی اگه خودم هم این وسط آسیب ببینم."
***
سه ساعت بعد
" بابای لعنتیت گفت اگه ازت دست نکشم، نه تنها از شرکتش اخراجم میکنه، بلکه کاری میکنه هیچ جای دیگه ای نتونم کار کنم. این چه وضعشه جونگ کوک ؟ میخوام کنار بکشم."
جونگ کوک از اتفاقی که بین پدرش و تهیونگ رخ داده بود، چیزی نمیدونست. به محض ورودشون به عمارت، چندنفر از اون گنده بک ها تهیونگ رو به اجبار پیش پدرش برده بودن و یک
ساعت بعد پسر طوری که انگار جن زده شده از اتاق بیرون اومده بود.
در حالی که با پاش بر روی زمین ضرب گرفته بود، گفت:
" ببینم، تو همون کسی نیستی که تا دو ساعت پیش میگفتی مهم
نیست چه اتفاقی پیش بیاد کنار من میمونی؟ چه مرگت شده، ته؟"
" جونگ کوک، دکمه غلط کردم کجاست؟ دنبالشم."
" تهیونگ!"
" لعنتی، من به شغلم احتیاج دارم، به ماشینمم به خونمم. نمیخوام قبل از سی سالگی به فاک برم."
دست‌هاش رو دو طرف صورت پسری که تنها دقایقی با پینک شدید فاصله داشت، گذاشت و با صدای نسبتا بم اما ملایمی گفت:
" تهیونگ، ته، من رو ببین. کاری نمیکنه، تا الان بارها من رو از ارث محروم کرده، اما هربار بهم میگه مالک اصلی همه چیز منم."
" اما تو پسرشی."
" توهم قرار همسر پسرش باشی. پس وقتی بهت میگم نترس، واقعا
نترس. من کنارتم، همونطور که تو کنارمی. لطفا تهیونگ."
چه اتفاقی افتاد؟ تو اون تیله‌های مشکی رنگ چی بود که تهیونگ انقدر راحت آروم شد و سرش رو به نشونه موافقت بالا و پایین کرد.
" میتونم پیشونیت رو ببوسم؟"
بازهم جوابی نداد و با چشمهاش خیره به چشمهای پسر بود.
با لمس لبهای پسر کوچکتر بر روی پیشونیش نفس عمیقی کشید و جونگ کوک رو به آغوشش دعوت کرد.
پسر کوچکتر متعجب از کار تهیونگ، لبخندی زد و سرش رو بر روی شونه مرد دیگه گذاشت.
شاید جونگ کوک باید واقعیت رو زودتر از فردا صبح به تهیونگ می گفت، شاید هم همیشه باید توی قلبش دفن می کرد.
***
لبخند نسبتا عمیقی روی لبهای جونگ کوک بود. با شنیدن صدای در، انگار تهیونگ به خودش اومد و جونگ کوک رو به عقب هول داد، پسر کوچکتر بر روی زمین افتاد. با وحشت به سمت جونگ کوک رفت. بلندش کرد و در تلاش بود تا
خرابکاریش رو توضیح بده.
" ببخشید، یه لحظه هول کردم، نمیدونم چی شد که این کار رو
انجام دادم. من نمیخواستم.."
لبخند زیبایی روی لبهای جونگ کوک بود.
" من حالم خوبه، ازت ممنونم. بیا استراحت کنیم تا وقتی که شام حاضر شه."
" میتونم برم خونه خودم؟"
" بعد از شام میرسونمت. لطفا تهیونگ، فردا میای دیگه؟"
" میام."
" خوبه، پس تو دراز بکش، من میرم بیرون تا راحت باشی."
از در اتاق بیرون رفت و تهیونگ روی تخت افتاد.
یکساعت گذشته بود اما ذره ای خواب به چشم های پسر نمیومد.
" پسر، عجب روز تخمی بود. همزمان که از یه رابطه بیرون اومدم الان وارد یه رابطه دیگه شدم و قراره فردا ازدواج کنم."
نفس عمیقی کشید.
" ولی جونگ کوک خیلی خوشگله، میتونم برای اینکه دارم با همچین انسان زیبایی ازدواج میکنم، انگشت های کارمارو ببوسم که بالاخره از تو کونم کشیده بیرون، متاسفانه قسمت غم انگیزش
اینجاست که این یه ازدواج سوریه."
نفس عمیق دیگه ای کشید و به پهلو چرخید:" ولی اگه گی بودم، قطعا این پسر انتخابم بود. لبهای قلوهای و اون چشمهای کهکشونیش باعث میشه که در برابرش رام بشم. تازه، باسن
گردش، حداقلش فردا شاید بتونم لمسش کنم. فکر کن، وقتی که جلوم نشسته و با چشمهای اشکیش بهم زل زده
و داره التماسم میکنه تا..فاک.. لعنتی.. من نباید شق کنم."
با شنیدن صدای در دیگه‌ای، که وسط بود و میشد گفت دوتا اتاق کنارهم رو بهم وصل میکرد، از جاش بلند شد. با دیدن جونگ کوکی که تنها با حوله ای دور کمرش به سمتش میومد، سکسکه
ای کرد و بهش زل زد. یه تای ابروی جونگ کوک بالا رفت.
به سمت پاتختی رفت و تیشرت سیاهرنگی که اونجا بود رو برداشت. از روی سرش رد کرد و حوله رو باز کرد. با دیدن این صحنه دستهاش رو بر روی چشمهاش گذاشت و با صدای بلندی
فریاد زد:
30
" یا مسیح، خودت مواظب چشم هام باش." با شنیدن صدای قدم های پسر کوچکتر، آب دهنش رو با ترس
قورت داد و با صدای لرزونی پرسید:
" جونگ کوک، تو.. تو اونجایی؟"
جونگ کوک که از دیدن واکنش پسر بزرگتر، کرم درونش فعال شده بود، دقیقا رو به روی صورتش و در چندسانتی متری لبهاش ایستاد و در حالی که پاهای برهنهاش رو به پاهای پسر بزرگتر
چسبونده بود، لب زد: " گفته بودی، گی نیستی درسته؟ پس از چی میترسی؟ چشمهات
رو باز کن تهیونگ." " نه، نه، برو عقب. این چیه به پام چسبیده؟" " یه چیز خوب، یه چیز خیلی خیلی خوب و اون.."
31

با جیغ دیگهای پسر رو به روش به عقب پرت شد و با دیدن پاهای لخت جونگ کوک جیغ بلند دیگهای کشید.
جونگ کوک با دیدن واکنش دلخواهش، در حالی که حوله رو از دور کمرش باز میکرد، از خنده روی زمین افتاد.
" وای، تو خیلی با مزه ای... جدی.. جدی.. فکر کردی قرار نشونت بدم؟ اونم باسن نازنینم رو که میدونم روش کراشی؟"
" کی گفته؟"
" واقعا؟ نگاهت روش ثابته!"
تهیونگ که احساس میکرد غرورش جریحه دار شده، بلند شد و اینبار کمی اونورتر روی پسر کوچکتر افتاد؛ طوری که زانوهاش رو دو طرف زانوهای سفید پسر گذاشته بود و دست هاش رو دو طرف سرش، به نظر میومد اینبار نوبت جونگ کوک بود تا کمی
بترسه!
" چی-چیکار میکنی، تهیونگ؟" 32

در حالی که لبهاش تنها چند میلی متر با لبهای جونگ کوک فاصله داشت، لب زد:
" دارم بهت یاد میدم، جلوی من کاری نکنی که وحشی شم، چون اگه پای مسخره کردن کیم کبیر بیاد وسط، اون وقت میدونی چی رو بهت یاد میدم؟"
"چ-چی؟"
" اینکه تا ابد وقتی جلوی کیم تهیونگ ایستادی، عین یه پسر خوب سرت رو بندازی پایین و سرت به کار خودت باشه، فهمیدی کوچولو؟"
" من-من.." حالا لب هاش تقریبا کاملا روی لب های جونگ کوک قرار
داشت. " فهمیدم، فهمیدم."
33

با گفتن همین دو کلمه اتصال لبهاشون برقرار شد و لبهاش بر روی لبهای پسر کوچکتر رقصید.
با شنیدن صدای در، در حالی که تهیونگ بر روی جونگ کوک قرار داشت، هردو به سمت در چرخیدند. پسر غریبه که انگار حدود 42 یا 42 سال سن داشت به در تکیه داده بود و با لبخند به هردوی
اون ها نگاه می کرد.
" واو، انگار بد موقع مزاحمتون شدم، وسط یه کار مهم و حیاتی بودید. جونگ کوک میخوای لب هات رو از روی لب های اون پسره برداری؟ الان گردنت کج میشه."
با شنیدن صدای فرد غریبه، لبهاشون رو از هم جدا کردند. جونگ کوک، تهیونگ رو به عقب هل داد و با صدایی که لرزشش به خوبی احساس میشد، گفت:
"پسره دو قطبی بدبخت روانی، میگی گی نیستی بد دوتا پای سفید میبینی، شق میکنی؟ به کیم کبیرت بگو مواظب باشه واسه باسن
34

نازنین من قد علم نکنه. این باسن کم خواستار نداره، ولی تا وقتی صاحب اصلیش پیدا نشه قرار نیست جلوی کسی خم بشه."
با شنیدن حرف هاش اخمی کرد. خب، جونگ کوک دوتا حقیقت رو تو روش کوبونده بود:
1- اون یه پسر باکره 42 ساله است. 4- اگه میخواد باهاش بخوابه باید قلبش رو به دست بیاره!
اخمی کرد و جونگ کوک همراه با فرد غریبه به سرعت از اتاق خارج شد، اما اون که نمیخواست با جونگ کوک بخوابه، میخواست؟ لب هاش رو به دندون گرفت و به پایین تنه اش نگاه
کرد.
" بگردم که، انقدر بهت توجه نکردم اینطوری شدی؟ خدا لعنتت کنه یوری ببین پسرم رو به چه روزی انداختی. باید خودم دستی به سر و روت بکشم. بیا عزیزم، الان از این درد راحتت میکنم."
***
35

"جیمین! بهت نگفتم قبل از اینکه وارد اتاقم شی، در بزنی؟" "من نمیدونستم کراش چندساله جنابعالی اینجاست وگرنه این
کارو میکردم." "خفه شو، ممکنه بشنوه."
"اون در حال احیای کیم کبیره، حالا حالاها بیرون نمیاد. چیکار کردی؟"
"راضی شده که باهام باشه." "میدونی که تو نیویورک ازدواج همجنسگراها آزاده؟" "معلومه که میدونم و فردا بالاخره اون مال من میشه." "ببینم واقعا دوسش داری؟"
"فردا با کراش چندسالم ازدواج میکنم و تو میپرسی دوسش دارم یا نه؟ خوب معلومه که دوسش دارم. به پدرم گفتم که میخوامش و بابا با گفتن اون حرفا فقط میخواست ببینه تهیونگ چقدر جدیه!"
36

" میدونی چی گفتن؟"
" جکسون میگفت دنبال یه راه حل میگشته تا ببینه واقعا تهیونگ دوستم داره یا نه. انگار که به یه چیزایی شک کرده. ولی خب تهیونگ تونسته یه کارایی کنه. انگار بابا همچینم بی میل بهش
نیست."
" تو باید بهش واقعیت رو بگی."
" نه!"
" میدونی که اگه بعدا بفهمه همه چی بدتر میشه؟"
" شایدم هیچ وقت نفهمه. اون دختره همچنان که با من بود با تهیونگ و دو نفر دیگه هم بود."
" و فردا اگه پیداش شه میخوای چیکار کنی؟" " نمیدونم، اما حالا که تهیونگ راضی شده از دستش نمیدم." " داری دیوونگی میکنی."
37

" میدونم، اما تقصیر خودشه."
" دوسش داری؟"
" انقدری که حاضر شدم دست به همچین کاری بزنم. تمام مدت تعقیبش کنم. زیرپای دوست دخترش بشینم و تازه این بازی رو راه بندازم."
" هنوز هم نظرم اینه باید بهش بگی چی شده!" " میتونی نظرت رو توی باسنت فرو کنی. حالا هم برو کنار، استرس
دارم باید برم به باشگاهم." ***
خب، کارما اونقدرها هم با تهیونگ دوست نبود. پسر بزرگتر با شنیدن همه داستان ها، حالا فهمیده بود که چرا جئون جونگ کوک افسانه ای به سراغش اومده. بعد از رسیدگی به کیم کبیر به سمت در رفته بود تا از اتاق خارج بشه و چیزی برای خوردن پیدا
کنه اما با شنیدن پچ پچ آروم دو پسر گوش ایستاده بود. باورش
38

عجیب بود، پس جونگ کوک اون کسی بود که صبح ها لاته مورد علاقش رو براش میاورد و بعضی اوقات روی شیشه جلوی ماشینش گل می گذاشت. تهیونگ تمام این مدت فکر میکرد همه این ها، کار یوری تا مقداری از کم کاریاش توی وظایفش رو کم
کنه، اما به نظر طور دیگه ای بود.
به سمت تخت برگشت و روی اون نشست. باید تصمیم سختی می گرفت. میتونست بیخیال همه چیز بشه و با جونگ کوک باشه، میتونست همین حالا به پسر بگه که همه چیز رو میدونه و نمیخواد ادامه بده، شاید هم باید تصمیم دیگه ای میگرفت. باید زمانی رو به شناخت پسر کوچکتر اختصاص میداد. باید با آقای جئون حرف
میزد.
از اتاق بیرون رفت و بی توجه به فریاد های جونگ کوک، که اون رو مخاطب قرار داده بودند، به سمت اتاق پدرش رفت. از لحاظ تکنیکی فردا بعد از مراسم، آقای جئون پدرش می شد.
39

" میخوام آقای جئون رو ببینم."
" تهیونگ، شت چیکار میکنی؟"
" میخوام پدرت رو ببینم جونگ کوک، باید باهاش حرف بزنم."
" میخوای چی بهش بگی؟"
" کاری نداشته باش."
" چی؟ هی لعنتی من.."
" بهم نگو همه چی رو بهم گفتی که تنها خدا میدونه اینطوری نیست."
صدای یکی از نگهبان های سیاه پوش به گوش رسید:" آقای جئون منتظرتون هستن، قربان."
وارد اتاق شد و در رو بست. با لبخند زیبایی به سمت آقای جئون رفت و با دیدنش نفس عمیقی کشید. جونگ کوک شباهت زیادی به پدرش داشت.
40

" میخواستم باهاتون صحبت کنم، پدر! اجازه دارم بهتون بگم پدر؟"
" بشین مرد جوان، نکنه از ازدواج با جونگ کوک پشیمون شدی؟ حدس میزدم که همه چی..."
" نه، نه، نه، اتفاقا این تنها چیزی که ازش پشیمون نیستم اما درخواست دیگه ای داشتم."
سرش رو روی روزنامه هاش برگردوند و با صدای آرومی گفت:" میشنوم، مرد جوان."
" من میخوام با جونگ کوک ازدواج کنم، اما الان نه، یک ماه دیگه."
" باید دلیل قانع کننده ای داشته باشی." " از اونجایی که خود شما هم پدر هستید و احتمالا میتونید شرایط
خانواده من رو هم درک کنید. اون ها حق دارن توی مراسم
41

ازدواج پسرشون شرکت کنن اما اومدن به اینجا و به یک کشور دیگه، زمان زیادی میخواد."
" مطمئنی فقط همینه؟"
" بله قربان."
" جونگ کوک چیزی میدونه؟"
" هنوز نه، میخواستم اول از شما اجازه بگیرم."
" خوبه، مشکلی نداره!"
" ایول، جدی میگی؟"
با تک سرفه ای تمام هیجان درونش رو خاموش کرد:" اوه، شما جدی هستید؟"
" بله، توی این یک ماه، تو به اینجا میای و ما بیشتر از قبل همدیگه رو میبینیم. شاید حتی این بار من کسی بودم که از ازدواج پسرم باهات پشیمون شد."
42

تهیونگ سرش رو پایین انداخت. " به جونگ کوک اطلاع بده و برای امشب خوشحال میشم شام
رو کنار ما باشی."
" باعث افتخار، اما مهمون های فرداتون چی؟"
" هیچ مهمونی وجود نداره تهیونگ، این فقط یه تهدید لعنتی بود تا تو و پسرم به خودتون بیاید، همین. فکر کردی اجازه میدم جونگ کوک با هرکسی ازدواج کنه؟ باور کن اگه تا چندساعت دیگه به سراغم نمیومدی و این درخواست رو نمیکردی، مطمئن می شدم که این یه ازدواج سوریه! حالا خیالم راحته که جونگ کوک، آدم درستی رو برای زندگی انتخاب کرده، امیدوارم پسرم
لایق چنین انسانی باشه."
خب، شرایط ورای عالی پیش رفت. تهیونگ فکرنمیکرد آقای جئون به این راحتی اجازه بده، از طرفی خوشحال بود که زودتر این درخواست رو کرده، وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد.
43

حالا باید تمام وقت به آینده اش فکر میکرد، آینده ای که میخواست با پسر کوچکتر همراه باشه.
" چی شد؟"
بدون توجه به حرفی که زد، مچ دسش رو گرفت وبه سمت همون اتاق به راه افتاد. بعد از دقایقی، در چوبی رو باز کرد و جونگ کوک رو به داخل اتاق تقریبا پرت کرد.
" هی؟ چته؟" " همین حالا همه چیز رو بهم میگی!" " چی میگی تهیونگ، من.."
" اگه یک کلمه دروغ تحویلم بدی، قسم میخورم همین حالا برمیگردم توی اتاق پدرت و همه حرف هایی که لازمه تا بدونه رو بهش میگم تا بفهمه چه پسر خودخواه و احمقی داره."
سرش رو پایین انداخت و لب هاش رو به داخل کشید:
44

" ببخشید. وقتی برای اولین بار وارد شرکت پدرم شدم، به اجبار بود. همه چیز اون محیط ترسناک و خفقان آور باعث می شد تا از آدم ها و نگاه های ترسناکی که روم بود، زده بشم اما همین بین مردی رو دیدم که اخم بین ابروهاش لرزه به تن هر کسی می انداخت. اون بی توجه بود، هم به من هم به شایعات. پس دنبالش رفتم، میخواستم ببینم این مرد مغرور کیه که صدای حرف زدنت با اون دختر رو شنیدم. آمارش رو درآوردم اما فهمیدم فقط با اون نبوده، بلکه همزمان با چندین نفر توی رابطه بوده، پس بهش
نزدیک شدم و سعی کردم کاری کنم که ازش دور شه. " " چرا هیچ وقت بهم نزدیک نشدی؟"
" تو من رو ندیدی تهیونگ. بارها به سراغت اومدم، حتی وقتی باهات حرف میزدم سرت پایین بود."
" احمق بودم." " تو، تو میخوای چیکار کنی؟"
45

" با پدرت حرف زدم و ازش مهلت یک ماهه خواستم. نمیدونم چرا، اما میخوام بشناسمت، بدون دغل بازی یا هرچیز دیگه ای."
" من.."
" جونگ کوک! اگه کسی رو دوست داری، باید صادقانه باهاش رفتار کنی، با توجه به آزاد بودن ازدواج همجنس گرا ها توی این شهر، چطور انتظار داشتی باور کنم که این یه ازدواج سوریه؟"
" ببخشید."
" شمارت رو وارد کن. بهم مهلت بده، من یک ماه از پدرت وقت خواستم تا باهات بیشتر آشنا شم. شاید پایان قصه عاشقانه ما، توی محراب باشه."
***
امروز سی و یکمین روز از مهلت یک ماهه پدر جونگ کوک بود.
با تماسی که مادرم گرفت بهم گفت تا چند روز دیگه به نیویورک
میان و برای چند هفته ای میمونن. توی این چند وقت با جونگ
46

کوک بیشتر از قبل صمیمی شدم، اما میتونم ترس رو توی نگاهش ببینم. احتمالا فکر میکنه امروز آخرین روزی که قرار به دیدنش برم؛ چون حتی دیشب جواب هیچکدوم از تلفن هاش رو ندادم. چیزی که درباره این بچه خیلی برام عجیبه، رفتار حمایتگرانه ای که به عنوان یه پارتنر داره، طوری که حتی ممکن بود توی آخرین
دیدارمون به سمت اون دختر بره و موهاش رو از ریشه بکنه. با دیدن ساعت، حوله رو از دور کمرش باز کرد.
" شاید امشب تونستم به تو هم رسیدگی کنم، پسرم. با اینکه وضعیت خطرناکی اما دیدن اون همه فیلم باید به کارم بیاد."
باکسر و لباس هاش رو پوشید. صبح زود به جونگ کوک خبر داده بود تا توی همون رستورانی که آخرین بار یوری رو اونجا دیده بود، ببینه. این بار نه حلقه ای داشت و نه چیز دیگه ای؛ تنها میخواست از احساساتش برای پسر بگه، از احساسات تازه ای که
47

توی قلبش شکوفا شده بود اون هم وقتی که هربار پسر کوچکتر دندون خرگوشی رو میدید.
یک ساعت بعد به محل قرار رسید. وارد رستوران شد و با دیدن پسر کوچکتر نفس عمیقی کشید. زیبایی بی همتایی توی صورت جونگ کوک وجود داشت. با قدم های آروم و شمرده به سمتش رفت. پسر کوچکتر با دیدن قامت تهیونگ از جا بلند شد و اون رو در آغوش گرفت، با قفل شدن دست های تهیونگ به دور کمرش،
نفس عمیق و لرزونی کشید. " خوبی، بیبی؟"
لفظی که تهیونگ این روزها برای جونگ کوک بیش از اندازه استفاده می کرد.
" خوبم، اما حالا احساس بهتری دارم."
بوسه نرمی روی گونه تهیونگ گذاشت و بر روی صندلیش نشست.
48

" چیزی سفارش دادی؟"
" منتظر تو بودم. توی کت و شلوار زیادی جذاب میشی."
تهیونگ تک خنده ای کرد و منو رو توی دستش گرفت. بعد از سفارش غذاهاشون، نوبت به موضوع اصلی رسید؛ چیزی که بخاطرش اینجا بودند.
" یک ماهمون داره تموم میشه و پاپا منتظر یه جواب از ماست." " خب؟ چیزی بهش نگفتی؟" " گفتم شاید تهیونگ وقت بیشتری بخواد." نامحسوس با انگشت شصتش، روی دست جونگ کوک رو لمس
کرد. " چرا؟" " بهش همه چی رو گفتم." نگاه بهت زده تهیونگ روی پسر کوچکتر نشست.
49

" چیکار کردی؟"
" بهش گفتم ازت خوشم میومد و میدونستم دوست دختر داری. گفتم حتی اون دختری که انتخاب کرده بودم، دوست دختر سابق تو بوده و تو همه چی رو فهمیدی. بهش گفتم شاید حتی بعد از
این یک ماه نخوای من رو ببینی." این بار انگشت هاش رو درون انگشت های جونگ کوک قفل
کرد.
" چرا؟ چرا این کارو کردی؟"
" پدرم هر وقت از مادرم حرف میزنه، از زیبایی ها و عشقشون میگه، یکبار بهش گفتم اگه مامان عاشقت نمیشد چی؟ اگه کس دیگه ای رو دوست داشت چی؟ و میدونی چی گفت؟"
فشار انگشت های تهیونگ بیشتر شد:" چی ؟" " گفت عشق پاکه جونگ کوک، مقدس و پر از زیبایی. عشقی
که با دروغ و دغل بازی شروع بشه معلومه پایان خوبی هم نداره.
50

ممکنه یه روزی اون کاخ زیبای ناآرومی که ساختی، فرو بریزه و همه چی تموم بشه. اون وقت نه تنها نفهمیدی عشق واقعی چه شکلی بلکه حتی تمام فرصت هات برای عاشق بودن رو از دست
دادی." " واکنش پدرت چی بود؟" خنده ای کرد.
" خب، اولش عصبانی شد، بعد حتی یادمه دستش رو بالا آورد اما توی صورتم ننشست. بغلم کرد و گفت حداقل خوشحاله که همه چیز رو توی دیدار اول بهت گفتم."
" خیلی شجاعی بیبی، بهت افتخار میکنم."
بقیه زمان باقی مانده، صرف خوردن شام و شوخی های دو نفر شد. موقع خروج تهیونگ انگشت هاش رو قفل انگشت های جونگ کوک کرد.
51

" اگه عین پیرمردا کت و شلوار نمیپوشیدی، حالا مجبور نبودیم اینقدر زودتر برگردیم."
" حتما میرفتیم بار و تو در حالی که از مستی در حال غش کردن بودی فریاد میزدی:" تهیونگی هیونگ، لطفا رهام نکن."
" نمیخوای هیچ وقت فراموشش کنی، نه؟"
" میتونیم بریم خونه من!"
" اونوقت چرا؟"
" خب، نمیدونم. چون هنوز خیلی تا نیمه شب و برگشتنت به خونه مونده؟"
دستش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و گفت:" به شرطی که هرچی من بگم، خب؟"
دست هاش رو به دور کمر جونگ کوک حلقه کرد و با نقش بستن لبخند زیبایی، نفس عمیقی کشید.
52

" قبوله، بیبی بانی عضله ای." این بار نوبت جونگ کوک بود تا لب هاش به لبخندی باز بشه. " پس بزن بریم که پسرمون منتظرمونه."
از رستوران تا خونه تهیونگ حدود چهل دقیقه ای راه بود. موسیقی بی کلام ملایمی توی فضا پخش میشد. لبخند زیبایی روی لب هاشون بود، یکی به فکر آینده ای که میخواست با معشوقه اش بسازه و اون یکی در حسرت آینده ای که ممکن بود هیچ وقت با
معشوقه اش نداشته باشه.
با رسیدن به جلوی در خونه تهیونگ، با اشاره پسر بزرگتر ماشین رو داخل برد.
طبقه بیستم اون برج سی طبقه، خونه کیم تهیونگ قرار داشت. دستش رو پشت کمر جونگ کوک گذاشت و به داخل هولش داد.
" خونه قشنگی داری." 53

" طراحیش برای چند سال قبله، اما بهم آرامش میده." " نوشیدنی؟" " میخورم."
کتش رو از تنش درآورد و آستین هاش رو تا آرنجش بالا زد. نگاهی به پسر کوچکتر انداخت و گره کراواتش رو شل کرد. تهیونگ خوشحال بود. حس زندگی داشت و میتونست جوشیدن
عشق رو توی قلبش احساس کنه.
جونگ کوک تیشرت مشکی رنگی با شلوار زاپ داری به همون رنگ پوشیده بود و کفش های ال استار سفیدش اون رو کامل میکرد. موهای نسبتا بلندش رو با کش موی مشکی رنگی بسته بود. پیرسینگ های گوشش به خوبی دیده میشد و هایلات استخوانی
رنگ پایین موهاش توی چشم میزد. " فاک بهت تهیونگ. هنوز وقت شق کردن نیست."
54

در طرف دیگه پسر کوچکتر از پشت به مرد محبوبش خیره شده بود و قوربون صدقه اش می رفت. به محض دیدن آستین های بالا رفته اش، آب دهانش رو قورت داد و متقابلا توی ذهنش تکرار
کرد:
'ببین میدونم دستاش خیلی خوشگله و کاملا مناسب یه هندجاب حرفه ای اون هم وقتی با انگشت های دست دیگه اش در حال به فاک دادن باسن نازنینمه، اما الان وقت شق کردن نیست، بهش فکر
نکن، بهش فکر نکن، بهش فکر نکن..' " بیبی؟ حالت خوبه؟" عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و لبخند مسخره ای زد. " اوهوم، خیلی خوشحالم تهیونگ." در حالی که لیوان مشروبش رو پر میکرد، نگاهی به پسر انداخت. " چرا کوچولو؟"
55

" خوشحالم، چون امشب شب مهمیه، در واقع نمیدونم جواب تو چیه، اما خوشحالم 42 سالگیم پیش تو شروع میشه."
" منظورت چیه؟"
" امشب، تولدمه تهیونگ."
نگاه مرد بزرگتر بالا اومد:" واقعا؟"
" اوهوم و من..."
" کوچولوی شیرین من، داره 42 سالش میشه. چطوری این همه سال ازت دور بودم کیم جونگ کوک؟"
" تهیونگ تو.."
" میدونستم. خیلی چیزارو میدونستم، چون میخواستم بشناسمت. به لطف هیونگ مهربونت-پارک جیمین- تونستم خیلی چیزا درباره ات بفهمم و میدونی جالب ترینش چی بود، کوچولو؟"
56

در حالی که لیوان رو پایین می گذاشت به تهیونگ نزدیکتر شد و گفت:
" چی بود؟" " پشت این همه عضله، یه بیبی کوچولویی هست که من بی صبرانه
منتظر دیدار با پدرشم تا رسما ازش خاستگاری کنم."
" تو..."
"روزهای زیادی گذشته بیبی و من اونقدرها جوون نیستم. میخوام بقیه عمرم رو کنار کسی باشم که برام دیوونگی کنه و تو دقیقا همون آدمی. من تو رو برای پنجاه سالگیم میخوام، نه اصلا شصت سالگی، شایدم برای هفتاد سالگی! تو رو برای دقایقی میخوام که حتی خودم هم از خودم بریدم، برای همون ثانیه هایی که با اخم واضحی توی بالکن خونمون نشستیم و جواب هیچکس رو نمیدم،
اما به محض دیدن تو، لبخند میزنم.
57

تورو برای همه اون دقایقی میخوام که باهات زیر بارون و توی برف دیوونگی کنم. برای همه ثانیه هایی میخوام که شب تا صبح روی تن بلوریت بوسه نقاشی کنم."
جونگ کوک خودش رو به مرد بزرگتر کاملا نزدیک کرد. حلقه هاش اشک به وضوح توی چشم هاش دیده میشد. دست های مرد بزرگتر رو توی دست های سردش گرفت.
" تو رو نه برای همیشه، بلکه برای ابد و یک روز میخوام و من چقدر خوش شانسم که خدا فرشته کهکشونیش رو بهم هدیه داده، به دنیای من خوش اومدی، بیبی بانی عضله ای، تولدت مبارک
کوچولوی من."
چند ثانیه لازم بود تا جونگ کوک کاملا بر روی پاهای تهیونگ جا بگیره. بوسه آرومی که نشون از عشق بی پایانشون بود و اشک هایی که حالا از چشم های زیبای جونگ کوک پایین می افتاد،
همه و همه نشون از حال خوبی بود، که داشتند.
58

" گریه نکن." " من رو ببوس تا زمانی که جونی در بدن نداشته باشم، تا وقتی که
برای گرفتن نفس از لب های تو تقلا کنم."
اینبار لب هاشون با خشونت خاصی روی هم قرار گرفت. تهیونگ زبونش رو روی زبون پسر کوچکتر میکشید. صدای ناله خفه ای که از لب های جونگ کوک بیرون میومد، نشون از لذت بی اندازه
ای بود، که داشت.
دم عمیقی گرفت، دست هاش رو زیر رون های حجیم و سفید پسر گذاشت و بلند شد. تهیونگ برای ادامه کارشون به فضای بیشتری احتیاج داشت. برای همین به سمت اتاقی که از قبل آماده کرده
بود، رفت.
با باز کردن در سفید رنگ، جونگ کوک رو بر روی زمین گذاشت.
" برگرد، جانِ من."
59

پرتره زیبایی از جونگ کوک بر روی دیوار نصب شده بود. از ریسه سفید رنگی که در سمت دیگه بود، فوتوکارت های کوچیکی آویزون که مربوط به دیت های قبلیشون بود.
دست هاش رو به دور شکم پسر حلقه کرد وسرش رو بر روی شونه اش گذاشت.
" دوسش داری بیبی؟ خوشت میاد؟"
" این، این حتی از چیزی که تصور می کردم هم زیباتره تهیونگ. دوست دارم قلب من، دوست دارم مرد من. من میخوام بقیه ی عمرم رو توی آغوش تو حبس بشم، شب ها بین بازوهای تو به خواب برم و روزها با حس لب های تو روی لب هام بیدار بشم. تو
دلیل سبزی وجود منی، بزرگترین دلیل من.." رقص لب هاشون روی هم نشون از شب طولانی بود که در
انتظارشون بود. تهیونگ به آرومی جونگ کوک رو به سمت
60

تخت بزرگ وسط اتاق هول داد. اهنگ ملایمی در حال پخش بود.
با رسیدن به تخت، تهیونگ به جونگ کوک کمک کرد تا تی شرت سیاه رنگش رو از تنش دربیاره. روی تن پسر خیمه زد و شروع به بوسیدن تک تک نقاط صورت و تنش کرد.
" زیبایی.. شکوهمندی.. تندیس مورد علاقمی.. میتونم ساعت ها رو به روم بزارم و بپرستمت..."
زبونش رو روی ترقوه پسر سر داد و با دست هاش نوک سینه هاش رو به بازی گرفت. ناله های نسبتا آرومی از میون لب های صورتی رنگ جونگ کوک خارج می شد.
آروم در گوشش تکرار کرد: " توی نگاهت، دنیایی رو میبینم که من رو به زندگی تشویق
میکنه... داری باهام چیکار میکنی، کوچولو؟" 61

لب هاش رو اینبار به نوک سینه ی جونگ کوک رسوند. با زبونش لیس آرومی بهش زد. پسر کوچکتر قوس زیبایی به کمرش داد.
" ته..تهیونگ.." زبونش رو روی نوک سینه پسر چرخوند، سرش رو بالا آورد و
لب هاش رو مماس لب های پسر گذاشت. " میخوام باهات عشق بازی کنم، باسورکسیا! میخوام تنت رو با لب
هام نشونه گذاری کنم. قلمرو من، آغوش گرم توئه!" سرش رو پایین تر آورد و روی شکم چند تکه پسر رو بوسه زد. بلند شد. بهم ریخته، آشفته، شکوهمند!
لغاتی که تهیونگ بارها و بارها توی ذهنش برای پسر کوچکتر تکرار کرد. کراوات مشکی رنگ رو از دور گردنش درآورد و روی پسر پایین اومد.
62

" بهم اعتماد داری؟" " بیشتر از چشم هام.." " خودت رو به من بسپر."
دست های جونگ کوک رو بالا آورد و با کراوات به بالای تخت چوبی بست. از دوباره بوسه های خیسش رو آغاز کرد. روی چشم هاش، لب هاش، بینی خوش فرمش و خال زیر لبش. به آرومی پایین اومد و همزمان پیرهن سفید رنگش و کفش های جونگ
کوک رو از پاش در آورد.
با رسیدن به پایین شکمش بوسه های محکمتری بر روی بدنش گذاشت و سرش رو بلند کرد. نگاه جونگ کوک بهش بود. با پایین افتادن پلک هاش، دکمه و زیپ شلوار پسر رو باز کرد و
همراه با لباس زیر مارکش پایین کشید. " فاک، به همون زیبایی که توی تصوراتم بودی، کوچولو."
63

بوسه هاش رو از زیر شکمش آغاز کرد و از کناره های رون های حجیم و سفیدش میبوسید و گاهی گاز های آرومی می گرفت.
" زیبای شرقی، چطور بدون داشتنت دووم آوردم؟"
پاهاش رو بالا آورد و کامل از هم باز کرد. بوسه ای نزدیک به سوراخ صورتی رنگ پسر گذاشت. جونگ کوک قوس زیبایی به کمرش داد و باعث شد زبون مرد بزرگتر کمی پایین بره.
با لحن سلطه گرانه ای ادامه داد: " پاهات رو نمیبندی جانِ من، قبوله؟" " آ-آره.."
بوسه ای بر روی عضو صورتی رنگ پسر زد. لب هاش رو دورش حلقه کرد و با دست هاش هندجاب کمی بهش داد. اینبار مقدار بیشتری از عضو پسر رو وارد دهانش کرد. دست هاش رو دو طرف پاهای پسر گذاشت تا از چوک شدن توسط عضو پسر به صورت
64

ناخودآگاه جلوگیری کنه و تا جایی که میتونست وارد دهانش کرد.
چندین بار، با زبونش سر عضوش رو مکید و با ترشح پریکام به درون دهانش پوزخندی زد. یکی از دست هاش رو به بالزهای پسر رسوند و شروع به ماساژ دادنش کرد. صدای هق هق بلند جونگ
کوک و سری که ازش لذت به عقب برگشته بود، پخش شد.
با خروج عضوش از دهان تهیونگ، سرش رو بالا آورد. مرد بزرگتر انگشت سوم و کناریش رو وارد دهانش کرده بود و ساک میزد.
" میخوام سوراخ خوشگلت رو با انگشت هام به فاک بدم، در حالی که عضوت توی دستمه. موهای روی پیشونیت و چشم های اشکیت باعث میشه بخوام تا صبح همینطوری نگهت دارم، نپنزه!"
انگشت فاکش رو به سوراخ پسر رسوند و روش کشید. ضربه های آرومی بهش وارد می کرد. به آرومی اون رو وارد پسر کرد و دقیقه
65

ای ایستاد. با حرکت دستش درون سوراخ پسر، هندجاب روی دستشم شروع کرد. انگشت دومی اضافه کرد و سریعتر از قبل درون سوراخش کوبید.
" دوسش داری، آره؟ طوری که به فاکت میدم رو دوست داری؟"
انگشت هاش رو درون سوراخ پسر چرخوند، با شنیدن هق هق بلند جونگ کوک و التماس هاش برای سریع تر بودن کارش، به همون نقطه ضربه های تند و سریعی میزد. با دست دیگه اش روی رون های پسر کوچکتر اسلپ های محکمی میزد و بعد نوازش میکرد. تقریبا جایی که مطمئن بود انگشت هاش به خوبی در حال ارضای
پسر، اون هارو بیرون کشید. " چی؟؟ تهیونگ.. من.." " برگرد ایکیگای!" با برگردوندنش، نمای زیبایی از سوراخ پسر جلوی چشم هاش بود.
" سرت رو بزار روی زمین و باسنت رو بالا بده." 66

با دیدن ویو مقابلش، نفس عمیقی کشیدو شروع به اسپنک کردن باسن پسر کرد. لپ های باسنش رو توی دست هاش میگرفت و بعد رهاشون میکرد. جای دست هاش به خوبی روی تن سفیدش
نمایان بود.
بدون اطلاع دوتا از انگشت هاش رو وارد سوراخش کرد و با دست دیگه اش شروع به اسپنک کردن باسن پسر کرد.
" عای، آه.." " صدای ناله هات، قشنگ ترین موسیقی مورد علاقه منه!" " تهیونگ، لطفا.." " چی ایکیگای، چی میخوای؟" " بزار کام شم، میخوام کام شم." حرکت انگشت هاش رو بیشتر کرد. انگشت سوم وارد سوراخ پسر
شد و صدای ناله هاش بلندتر!
67

ضربات دستش با شدت بیشتری روی باسن پسر می نشست.
" تهیونگ لطفا.."
صدای ناله های پسر به اوج خودش رسیده بود.
" این خیلی شیرینه که برای کام شدن هم ازم اجازه میگیری بیبی، اما میدونی هنوز وقتش نیست."
دستش رواز توی سوراخ پسر بیرون کشید و بوسه ای برروی باسن سرخش زد با بی طاقتی زیادی، دستش رو به سمت شلوارش برد و کمربندش رو درآورد. به سرعت شلوارش رو پایین کشید و نگاهی
به چهره درمونده پسر کرد و آروم لب زد:
" خیلی خوشگلی، انقدر که برای داشتنت لحظه شماری میکنم."
با درآوردن کامل شلوار و باکسرش روی پسر افتاد. عضوش دقیقا لای باسن پسر افتاده بود. تهیونگ بی طاقت بار دیگه به جان تن کبود پسر افتاده بود.
68

" رنگ ارغوانی بیش از هر رنگ دیگه ای بهت میاد، کوچولو." " ته-تهیونگ.." " جانم شیرینم؟" از پاتختی لوب رو برداشت و در حالی که اون رو بر روی عضوش
پخش می کرد، هیسی کشید.
" من، من میخوام برات ساک بزنم.."
" فاک.. منم مشتاق لمس لب هات دور عضومم بیبی اما الان باید به سوراخ تنگت که بیش از اندازه بی طاقت شده رسیدگی کنیم."
چندباری سر عضوش رو به سوراخ پسر فشار داد اما کار دیگه ای نکرد. بعد از گذشت چند دقیقه به آرومی عضوش رو وارد کرد.
" فاک، تنگی زیاد سوراخ باسنت، میتونه همین حالا کاری کنه تا برات کام شم. میخوام حرکت کنم، آماده ای؟"
69

دستش رو دور شکم پسر کوچکتر حلقه کرد و ضربه های آروم اما محکمش رو آغاز کرد. با شدت زیادی به درون پسر میکوبید. جز ناله کار کردن کار دیگه ای انجام نمیداد.
چند دقیقه به همین شکل گذشت تا اینکه تهیونگ دراز شدف دست هاش پسر رو باز کرد و اون رو بالا تر کشید.
آهنگ رو از اينجا پلي كنيد.
" روی زانوهات بایست."
این کار باعث شد تا عضو پسر بیشتر از قبل به درونش فرو بره. آه بلندی کشید. یک دستش رو روی ملحفه نرم تشک گذاشت و دست دیگه اش رو به دور گردن پسر حلقه کرد.
تهیونگ با برگردوندن گردن پسر کوچک به سمتش، لب هاش رو به بوسه ای دعوت و با تنگ کردن حلقه دستاش به دور گردنش شروع به چوک کردن پسر کرد. از طرف دیگه عضوش رو با
سرعت بیشتری توی پسر حرکت میداد.
70

دستش رو به عضو پسر رسوند و شروع به هندجاب کرد. رگ های برآمده زیر دستش به خوبی حس میشد. جونگ کوک به بیشترین حد تحریک شدگی خودش رسیده بود. روی لب هاش تکرار
کرد: " باهام ازدواج کن جونگ کوک، برای من شو، تمام روح و تنت
رو در اختیارم قرار بده." قطره اشک دیگه ای از چشم های پسر پایین افتاد.
" من رو ببوس تهیونگ، بزار باور کنم این یه رویا نیست. میخوام تمام عمرم کنار تو باشم تا.. فاک.."
ضربه های سریع و بی وقفه اش رو به درون پسر کوچکتر میکوبید. " میخوام کام شم، نمیتونم، تهیونگ نمیتونم لطفا.."
با بدجنسی، ضربه دیگه ای به نقطه حساس پسر زد و با انگشت هاش سر عضوش رو مالش داد.
71

" تهیونگ، لطفا.. میخوام کام شم، درد دارم دارم میخوام.."
" بیا ایکیگای، برای من بیا.."
حرکت دستش رو سریع تر کرد و با شدت بیشتری توی سوراخش کوبید. لرزش بدن پسر کوچکتر خبر از ارضای کاملی که داشت، بود.
عضوش رو به آرومی بیرون کشید و اجازه داد پسر کمی استراحت کنه. کنارش دراز کشید و لبخندی بهش زد. بوسه های پی در پی و آرومی بر روی تنش گذاشت و با دستش به آرومی پهلوهاش رو
ماساژ داد.
دستش رو به سر عضو جونگ کوک رسوند و شروع به مالیدن اون قسمت کرد. حرکت دورانی انگشت هاش باعث میشد تا برای بار دوم، تحریک بشه. اشک های روی صورتش رو پاک کرد و به سمت تهیونگ برگشت. پسر رو هول داد و روی پاهاش نشست.
عضو تهیونگ دقیق فیت باسن جونگ کوک بود.
72

تهیونگ دستش رو بالا آورد و نوازش وار روی صورت پسر کشید. " چی میخوای ایکیگای؟" " پاهات رو برام باز کن، مرد من."
بین پاهای تهیونگ قرار گرفت و عضو کاملا بیدارش رو نزدیک لب هاش برد. با زبونش طول عضوش رو لیسید و با لب هاش اون رو به داخل کشید. روی سوراخ عضوش رو با زبونش چندباری
مک زد.
" آه، کوک.."
تمام عضوش رو وارد دهانش کرد و با چشم های اشکیش به پسر بزرگتر خریده شد. یکی از دست هاش رو پایین برد و عضوش رو توی دستش گرفت.
زبونش رو روی رگ های برجسته عضو تهیونگ میکشید و پریکام بیرون ریخته شده رو روی زبونش پخش می کرد.
73

تهیونگ دستش رو لای موهای پسر برد و بین انگشتاش گرفت. حالا خودش بود که با سرعت توی دهن پسر کوچکتر ضربه می زد.
" فاک بیبی، دهنت گرمت دیوونم میکنه. تندتر کوچولو، تندتر.."
با سرعت زیادی سرش رو عقب و جلو میکرد. با گذشت دقایقی تهیونگ جونگ کوک رو بالا آورد و روی پاش نشوند. اسپنک مکمی به هردو لپ باسنش زد و انگشت هاش رو به سوراخش
رسوند. میتونست نبض زدن سوراخش رو به خوبی احساس کنه.
جونگ کوک دست هاش رو دور گردن پسر بزرگتر حلقه کرد و کمی بلند شد. بعد از اسپنک محکمی که دوباره به باسنش زده شد، در حالی که لب هاش رو به لب های پسر کوچکتر متصل میکرد،
عضوش رو به داخل فرستاد و با صدای بم تری گفت: " تا وقتی کام نشدم، حق اومدن نداری توله خرگوش. میخوام
سفیدی کام من، قرمزی پوست برفیت رو کامل کنه." 74

گاز محکمی از گوش پسر گرفت و شروع به حرکت کرد. چنگ محکمی به موهای پشت گردنش زد.
با هدف قرار گرفتن نقطه حساس پسر، سرعت ضربه هاش بیشتر شد.
" لمسم کن، خواهش میکنم." " کوچولوی کثیف، ببین چثدر کثیف کاری کردی."
پریکام زیادی از عضوش بیرون می ریخت اما تهیونگ توجهی نمی کرد. لب هاش رو روی لب های پسر کوچکتر کوبید و با ناله بلند پسر کوچکتر همزمان باهاش ارضا شد.
هردو آه بلندی کشیدند. دستش رو نوازش وار بر روی کمر جونگ کوک میکشید.
" عالی بودی شیرینم، ایکیگای من، فرشته زندگی من، با تو هیچ وقت سیر نمیشم. تن بلوریت خیلی خوب فیت تن منه..."
75

به آرومی پسر رو بلند کرد و عضوش رو بیرون کشید. حوله کوچکی رو که در نزدیکی ها بود برداشت و پایین تنه هاشون رو خشک کرد. بوسه ای بر روی سوراخ پسر کوچکتر گذاشت.
" دوست دارم بخورمش." " منم دوست دارم به فاکت بدم، ولی میبینی تهیونگ، زندگی
همیشه چیزایی که میخوایم رو بهمون نمیده." تهیونگ اسپنک آرومی به باسن پسر کوچکتر زد.
" کوچولوی زبون دراز، ولی من چیزی که میخواستم رو از زندگی گرفتم."
" چی رو؟"
" تو رو. بخوابیم؟"
" بخوابیم..."
***

توی محراب تهیونگ با ساق دوش هاش ایستاده بود. برادرش کیم سوکجین به همراه یکی از همکاراش کیم نامجون اونجا بودند. از اون شب، دقیقا یکسال میگذشت و همه چی بین اون ها کاملا
عوض شده بود. " بدبخت سوراخ ندیده، نمیدوستی امروز، روز عروسیتونه که تا
نصف شب بیدار بودی؟"
" جین، میشه دهنت رو ببندی؟ به اندازه کافی خودم استرس دارم به علاوه من چه میدونستم قرار سیاتیک جونگ کوک همین امروز بگیره؟"
" همین دیگه، میگم بدبخت سوراخ ندیده ای بهت برمیخوره. میومدی از خودم میپرسیدی."
" مگه شما گی هستید؟"
با برگشتن سمت صدا، سوکجین نفس عمیقی کشید.
" گفتی اسم این همکارت چی بود؟"

" کیم نامجون!" سوکجین صداش رو صاف کرد و با پرستیژی که تهیونگ قسم
میخورد اولین باره ازش دیده به سمت صدا برگشت. " راستش من گی نیستم اما دوست پسر آیندم چرا، قطعا هرکسی
نمیتونه جلوی این همه جذابیت دووم بیاره." " کم برای خودت نوشابه باز کن، جین." " بچه بی ادب، یکم هوای برادرت رو داشته باش." " آره شاید تونستی بعد از سی سال از سینگلی در بیای." " میدونی حیف که.."
با ورود جونگ کوک به همراه پدرش، تهیونگ توی خلسه عجیبی فرو رفت. کت سفید رنگ وموهای بلند یک دست سیاهی که تمام زندگی تهیونگ بهشون وابسته بود. لبخند کمرنگی روی لب های جونگ کوک بود. به نظر میومد پدرش در حال تعریف چیزی که

این چنین مشتاقانه بهش گوش میده. با رسیدن به پله های اصلی، صورت پدرش رو بوسید و دست هاش رو توی دست های تهیونگ گذاشت.
" چرا اینطوری نگاهم میکینی؟" " چطوری، ایکیگای؟"
" یکسال بهت میگم معنی این واژه چیه و تو هر بار من رو میپیچونی."
حالا دست های همدیگه رو گرفته بودند.
" بهت میگم ایکیگای، یعینی دلیلی برای زندگی. یعنی یکسال من به امید دیدن چشم های درخشان تو شب ها میخوابم و صبح ها به امیدو بوسیدن لب های تو از خواب بیدار میشم. یعنی زندگی من به زندگی تو وابسته است و اگه روزی تو نباشی، تهیونگ هیونگی هم وجود نداره. یعنی تو ماه من توی شب های تارمی و من بدون
تو حتی نمیخوام نفس بکشم. یعنی..."

" ایکیگای یعنی اگه تو نباشی، منم نیستم تهیونگی هیونگ.." پایان.

سلام!
امیدوارم حالتون خوب باشه و از خوندن این وانشات خوشگل لذت برده باشید.
بغل کردن همتون*



Vkook one Shots:)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن