Part:1

230 46 54
                                    


خواب آلودگی...
بی حوصلگی...
کلافگی...
و ناامیدی...
این ها فقط بخشی از حس هایی بودن که در اون لحظه داشت و هر ثانیه تمایلش به نابود کردن خودش رو افزایش می‌دادن
روزنامه ای که جای خط خطی نشده ای رو نمی‌تونست روی هیچ جاش پیدا کنه...
چرت سبکی که باعث می‌شد دستی که زیر سرش تکیه داده بود، سنگین تر بشه و هر از گاهی  غر غر زیرلبی کنه
مایعی از گوشهٔ لبش می‌ریخت و خیسیش رو روی چونه اش احساس می‌کرد، اما قصدی برای تمیز کردن اون لزجی حال بهم زن در خودش نمی‌دید
صدای روی مخ پیج مکرر دکتر ایوانز بی مصرف که قصد نداشت تن لشش رو به مقصد مشخص شده اش برسونه تا با خفه شدن اون صدای کوفتی بتونه بیشتر استراحت کنه
لرز اول صبحی که به تنش افتاد و باعث می‌شد تکون بیشتری بخوره و دست زیر سرش شل بشه و سرش با شدت به میز زیر دستش برخورد کنه و خواب نصف و نیمه اش ناتمام بمونه
فحش سنگینی زیر لب به صدای پر از عشوهٔ پرستار پیج کننده ، سرمای دم صبح و اون دکتر ایوانز نفرت انگیز داد
با چشم‌های بسته شده و مغزی که هنوزم خواب بود، انگشت‌هاش رو روی قسمتی که به میز برخورد کرد کشید و مشغول ماساژ دادنش شد

#سهون اوه؟

با ضرب چشم‌هاش رو باز کرد و با انگشت اشاره اش مشغول تمیز کردن کنار دهنش شد
"آه گندش بزنن ؛ ایوانز نفرین شده..."
این جمله ای بود که در لحظه تمام مغزش رو فرا گرفت و نتیجه‌ش لبخند شل و ولی رو به پزشک ایوانز شد

-اوه دکتر ایوانز معذرت می‌خوام

با لحنی شرمنده و گول زننده رو به مرد گفت و گوشهٔ لبش رو گاز کوچکی گرفت
ایوانز مردی بود گِرد مانند که موهای کله اش تنها علاقه داشتن دور سر، درون گوش ها و کناره های خارجی بینی اش رشد کنند و چهرهٔ حال بهم زن و نفرت انگیزی رو از نظر سهون به نمایش بزارن
کاش اون مرد این‌قدر با بهداشت فردی بیگانه نبود...
لبخندی از جانب مرد که سهون رو مثل همیشه تا مرز استفراغ رسوند و شرایط اول صبحش رو واسش سخت تر کرد به روش پاشیده شد

#سهون اوه ؛ پرستار محبوب من! خسته به نظر می‌رسی

لقبی که پسر بیشتر از هر چیزی ازش متنفر بود ؛ "پرستار محبوب من؟ مرتیکهٔ چندش"
خب اون خودش می‌دونست آدمی نیست که به مردم نفرت هدیه بده ؛ ولی مگه ایوانز هم آدم محسوب میشد؟ مطمئنا خیر...
اون تنها یه گلولهٔ پشمالو بود...

-نه نه خسته نیستم من فقط داشتم ، اومممم داشتم ، فکر می‌کردم! آره ، داشتم فکر می‌کردم

بهونهٔ مسخره ای که باعث شد توی مغزش شروع به تصور بریدن زبونش و انداختنش جلوی گربهٔ محبوبش مقابل بیمارستان که همیشه بهش غذا می‌داد کنه...
ایوانز شکم گنده اش رو به میز ایستگاه پرستاری مقابل سهون تکیه داد، یک دستش رو روی میز گذاشت و به پسر محبوبش نزدیک تر شد
#می‌دونی که همیشه هوات رو دارم پسر ؛ فکرت رو بهم بگو ذهنت رو درگیر نکن

𝑨 𝒔𝒕𝒓𝒆𝒆𝒕 𝒊𝒏 𝑯𝒊𝒈𝒉𝒈𝒂𝒕𝒆Where stories live. Discover now