بارون شدیدی همراه رعد و برق میزد، سعی میکردم خودمو خیلی زود برسونم به خونه...
اما هرچقدر سریع میدویدم هیچچچ فایدهای نداشت!
همهی لباسای تنم خیس شدن و به بدنم چسبیده بودن.
میترسیدم...اون برگشته بود.
قطرات بارون از تار موهام چکه میکرد و به پیشونیم چسبیده بود.
_لطفا برو...
بالاخره به جایی رسیدم که نه ماشینی بود نه آدمی! تاریک بود و خوف ناک
تو جام ایستادم که کمی نفس بگیرم
اما از نگاه سنگینی نگاهی کهحس کردم سرمو بالا آوردم و همون لحظه نگاهم افتاد به مرد قد بلند کنار خیابون...
شوکه شدم که چرا تو این بارو ذره ای خیس نشده بود!
برندازش کردم و ...فاک تازه متوجه شدم پاهاش اصلا رو زمین نیس...انگار...انگار معلق بود
همون لحظه احساس کردم سرم از تنم جدا شد***
نفس لرزان و عمیقی کشید...عرق کرده بود...
سعی کرد توی تاریکی بفهمه کجاست،اما نه نمیتونست...
بدنش کرخت بود،به صندلی آهنی بسته شده بود و سر درد کلافش کرده بود.
خواست حرف بزنه اما...صبر کن...ده..دههنش....چرا نمیتونست حرف بزنه؟
"خدای من....چم..شده؟"
بعد از چند دقیقه کرختی بدنش از بین رفت وتونست دست و پاهاش رو تکون بده...
همین کار باعث شد ییبو چشم هاش رو ببنده و فاکی از ته دل بگه که صداش تو کل سالن سفید رنگ بزرگ و ترسناک بپیچه.
کمی بعد که چشم هاش به نور کور کننده عادت کردن بازشون کرد و اطراف رو نگاه کرد.
وقتی جلوی پاش رو دید تعجب کرد.
"بیا پیشم"
با خون روی کاشی سفید رنگ نوشته شد بود و کنارش یه خنجر با دسته بلند و سنگ زمرد بود...
ییبو سعی کرد خودش رو به چاقو برسونه به لطف هنر های رزمیش تونست خنجر رو با پا برداره...دست و پاش رو باز کرد و دوید...به کجا؟نمیدونست!بند کفشش باز شده بود، باعث شد بخوره زمین و اخش در امد...
نشست و دستش رو روی لبش گذاشت...لبخند زیبایی زد.
_خ..خدای...من...صدام برگشته.
بلند و شد و دوباره و دوباره دوید...
بادیدن صحنه رو به روش دادی کشید.
سر دختر و مادرش بریده شده بودن...چشم هاشون از حدقه در اورده شده بودن....
_ن...نه
دوباره با خون روی کاشی نوشته شده بود: بهم خیانت کردی...
خواست دستش رو سمت سرها ببر که یکباره ناپدید شدن ...
نا امیدانه بلند شد و دوید.
از در فاصله گرفت تا سمت دیگه بره که یهو همون مرد ظاهر شد.
صداش بم بود و ترسناک....و البته آشنا:کجا...ییبو؟
ترسید
_ج...جان...تویی؟
_تو نابوودم کردی...نابوودت میکنم ییبو...
YOU ARE READING
Betrayal
HorrorGenre: horror, mystery, romance, dark قسمتی از داستان:حرکتش رو توی بدنش تو قفسه سینش حسش میکرد...حرکت دست هاش تو ماهیچه ها شکمشو حس میکرد انگار قلبش داشت کنده میشد......... تمامی حواسشون پرت اون جسد فاکی خونی پاره پاره شدس که روی تختم بود....صبر کن...