1

83 17 0
                                    

بارون شدیدی همراه رعد و برق میزد، سعی میکردم خودمو خیلی زود برسونم به خونه...
اما هرچقدر سریع میدویدم هیچچچ فایده‌ای نداشت!
همه‌ی لباسای تنم خیس شدن و به بدنم چسبیده بودن.
میترسیدم...اون برگشته بود.
قطرات بارون از تار موهام چکه میکرد و به پیشونیم چسبیده بود.
_لطفا برو...
بالاخره به جایی رسیدم که نه ماشینی بود نه آدمی! تاریک بود و خوف ناک
تو جام ایستادم که کمی نفس بگیرم
اما از نگاه سنگینی نگاهی کهحس کردم سرمو بالا آوردم و همون لحظه نگاهم افتاد به مرد قد بلند کنار خیابون...
شوکه شدم که چرا تو این بارو ذره ای خیس نشده بود!
برندازش کردم و ...فاک تازه متوجه شدم پاهاش اصلا رو زمین نیس...انگار...انگار معلق بود
همون لحظه احساس کردم سرم از تنم جدا شد

***

نفس لرزان و عمیقی کشید...عرق کرده بود...
سعی کرد توی تاریکی بفهمه کجاست،اما نه نمیتونست...
بدنش کرخت بود،به صندلی آهنی بسته شده بود و سر درد کلافش کرده بود.
خواست حرف بزنه اما...صبر کن...ده..دههنش....چرا نمیتونست حرف بزنه؟
"خدای من....چم..شده؟"
بعد از چند دقیقه کرختی بدنش از بین رفت وتونست دست و پاهاش رو تکون بده...
همین کار باعث شد ییبو چشم هاش رو ببنده و فاکی از ته دل بگه که صداش تو کل سالن سفید رنگ بزرگ و ترسناک بپیچه.
کمی بعد که چشم هاش به نور کور کننده عادت کردن بازشون کرد و اطراف رو نگاه کرد.
وقتی جلوی پاش رو دید تعجب کرد.
"بیا پیشم"
با خون روی کاشی سفید رنگ نوشته شد بود و کنارش یه خنجر با دسته بلند و سنگ زمرد بود...
ییبو سعی کرد خودش رو به چاقو برسونه به لطف هنر های رزمیش تونست خنجر رو با پا برداره...دست و پاش رو باز کرد و دوید...به کجا؟نمیدونست!

بند کفشش باز شده بود، باعث شد بخوره زمین و اخش در امد...
نشست و دستش رو روی لبش گذاشت...لبخند زیبایی زد.
_خ..خدای...من...صدام برگشته.
بلند و شد و دوباره و دوباره دوید...
بادیدن صحنه رو به روش دادی کشید.
سر دختر و مادرش بریده شده بودن...چشم هاشون از حدقه در اورده شده بودن....
_ن...نه
دوباره با خون روی کاشی نوشته شده بود: بهم خیانت کردی...
خواست دستش رو سمت سرها ببر که یکباره ناپدید شدن ...
نا امیدانه بلند شد و دوید.
از در فاصله گرفت تا سمت دیگه بره که یهو همون مرد ظاهر شد.
صداش بم بود و ترسناک....و البته آشنا:کجا...ییبو؟
ترسید
_ج...جان...تویی؟
_تو نابوودم کردی...نابوودت میکنم ییبو...

BetrayalWhere stories live. Discover now