( Part 1 )
_حتما لازمه که شخصا به کره سفر کنید؟
-ایتاچی...پسرم...نگران نباش...بعد از رفتنم...کاسان ، ساسکه و حکومت و به تو میسپارم.
-اگه ی تله بود و اتفاقی برام افتاد ، تو جایگزین من میشی.
_اما پدر...من میتونم به جای شما برم...لطفا اجازه بدید من برم...
از قدیم تا الان کره با ژاپن توی جنگ بود...
به خیال خودشون میخواستن جز چین ، ژاپن هم زیر سلطه ی خودشون نگه دارن.
برای این کار فقط کافی بود تا دوسان و بکشونن توی پایتختشون و بکشنش.
درمورد اینکه اون دوتا پسر بزرگ داره میدونست ، ولی خب ، با استفاده از شایعه پخش کردن ،
فک میکنن ما دوتا به ی سری دلیل از ژاپن فرار کردیم.
فوکاگو لبخندی به چهره ی نگران پسر فداکارش زد...
-نه پسرم...نیازی نیست خودتو فدا کنی...تو دارایی ارزشمند منی...
-فقط به هیچ احمقی رو نده که بخواد بر علیهت دشمن جمع کنه ، از خیانت هر کسی مطلع شدی...
-سرشو بزن.
-همینجوریش سلطنت دشمن داره ،
-البته از دست اون مردم احمق هیچکاری برنمیاد
ایتاچی سکوت کرد...
هیچی به ذهنش نمیرسید که بخواد بگه...
بیشترشون سوال بودن...
برعکس فوکاگو ، ایتاچی به کاسان رفته بود ، مهربون ، دلسوز ، فداکار ، خونسرد ...
لبخندی که همیشه روی لبش بود ،
لبخند روی لبای دیگران می اورد...
هر کسی جز ساسکه...
جز ساسکه ای که از فوکاگو ام فوکاگو تر بود.
در حدی که خود فوکاگو پیش ساسکه کم میاره.
اخمو ، جدی ، خشن ، باهوش ، قدرت طلب ، قوی ، تشنه ی جنگ ،
برعکس ایتاچی،،،
پوزخند ساسکه ...
ساسکه قابلیت اینو داشت که با ی پوزخند ، خونِ تو تنت و خشک کنه
مثل برج زهرمار بود
اگه دخترا عاشقشن بودن ، قطعاا به خاطر قیافش بود
بعضی دخترا هم که انگار سادیسمی ان:/
دیوونه ی اخلاق ساسکه ان و براشون جذابه
بگذریم ،،،
ی سری برده ی جدید از یوکوهاما برای کارکردن اومدن.
البته دزدیده شدن
بهتره ی نگاهی بهشون بندازم
شاید واقعا خورشید و ماه بهم رسیدن و از یکی خوشم اومد
رفتم داخل و بهشون ی نگاه انداختم
فقط پنج تا برده؟؟
فاکینگ پنج تا؟؟؟
حتما خاصن.
اون یارویی که اینا رو اورده بود و کشید از اون اتاق کوفتی بیرون
+بقیشون سر راه به گله گوسفندا ملحق شدن؟
( گایز به نظرم اول اخر وانشات و بخونید که معنی این کلمه هارو نوشتم تا متوجه منظور مخاطب بشید😁)
-اوجی سان¹ اینا ی سری برده ی خیلی خیلی خیلی خاصن ،
-اینا فرزندان خاندان های سر شناس و مشهورن که برای خدمت به خاندان سلطنتی انتخاب و فرستاده شدن
ساسکه نگاهی بهشون انداخت
چهار تا دختر و ی پسر عبوس.
اون پسر عبوس ی جورایی شبیه ساسکه بود.
ساسکه اروم رو به اون مرد گفت
+همشونو جز اون پسر ببر پیش نی سان.
-نمیخوام دخالت کنم اما سرورم ، قبل از هر چیزی باید سوزوکونین² ایتاچی رو در جريان بزارم
ساسکه از اينکه همه ایتاچی رو سوزوکونین صدا میکنن جوش میاورد
مشت محکمی به اون مرتیکه ی سرکش هدیه داد ،
+حرف ، حرف اوچیها ساسکه ست.
دلش میخواست اون عروسک زشت و تیکه پاره کنه
جوجه اوچیهای عوضی
حساب این کارتو پس میدی
ازش به سوزوکونین ایتاچی شکایت میکنم
کاش به جای ایندرا ، تو میمردی...
ساسکه بعد از پاک کردن خون روی انگشتاش با لباس اون مرد ، رفت داخل تا بهتر ببینتشون
چهار تا دختر که از نگاه ساسکه ، جنده بودن از سر و روشون میبارید
هه
سرشناس.
فرزندان خاندان های سرشناس اینان؟؟؟
از جنده های توی قصر بدترن که؟...
با اومدن ساسکه به داخل اتاق ، هر چهارتا دختر مشغول مرتب کردن سر و روشون شدن تا بلکه به چشم ساسکه بیان
زهی رویای باطل.
ساسکه با جدیت و خشم زیادی فریاد زد و بهشون دستور داد گمشن برن بیرون.
همه با ترس و استرس ، با قدمای لرزون از اتاق رفتن بیرون
همونطور که انتظار میرفت.
همون پسر لجباز سر جاش وایساده بود.
+فک کنم گفتم برید بیرون.
_و منم نرفتم.
ساسکه بعد از چند ثانیه مکث ، چشاشو ریز کرد و صورتشو نزدیک تر صورت اون پسر کرد
+میدونی من کیم؟
_ی اوچیها.
+که ی اوچیها...هممم...پس میگی مهم نیست من کیم.
_گفتم که ، تو چه خدمتکار باشی چه بالاتر از پادشاه.
_چیز خاصی عوض نمیشه.
_تو ی اوچیهایی.
+یعنی اگه اوجی باشمم ، مهم اینه که من ی اوچیهام .
_خوبه که میفهمی.
_از ریختت و اداهات داد میزنه ی اوچیهای فوتسو³ یا سوزوکونینِ اوچیها نیستی ،
یکم فکر کرد
اووو...
_پس اوجی کوچولوی اوچیها تویی ...
+تو واقعا دیوونه ای.
_دقیقا.
+ازت خوشم اومد ، ولی برای تنبیه تا هفته ی بعد قراره تو همین جا باشی ، بدون اب و غذا
_اریگاتو.
قشنگ رو مغز ساسکه رژه میرفت
ولی ساسکه دقیقا همینشو دوست داشت
+از کدوم قبیله؟...
_خوشحالم که ی به جای اینکه ی اوچیها باشم ، ی نامیکازه ام.
اوه شت.
پس جواهر و اخرین تیکه ی باقی مونده از خاندان نامیکازه اینه...
بهتر...
خوشم اومد ،
خاصه.
ساسکه با پوزخندی که از کوچیک تا بزرگ اوچیها رو میترسوند ، از نامیکازه کوچولو بدون هیچ حرفی خداحافظی کرد( درواقع اون پوزخند جای خداحافظی بود*)
برای اون پسر چیز خیلی خاصی نبود
ی پوزخند از ی اوچیهای مغرور
کنار پنجره نشست و به نور ماه خیره شد
یین...
کجاست پس؟ چرا پیداش نمیکنم ؟...
شاید واقعا باید جاهای بیشتریو بگردم
ولی من هیچ جارو نگشتم.
اگه نتونم پیداش کنم؟____________________________
<..صبحِ همون شب..>
وقتش رسیده ...
نزدیکای صبح بود که فوکاگو از سلطنت عزیزش بالاخره دل کند
حس ششمش بهش میگفت این اخرین دیدارشه.
جُو⁴ میکوتو ، سوزوکونین ایتاچی و اوجی ساسکه هم بودن
به نوبت برای ⁵اُو فوکاگو ارزوی سلامتی کردن و بالاخره راهیِ پایتخت کره شدن...
درحال حاضر ایتاچی دیگه سوزوکونین نبود ، اُو بود .
این موضوع مغز ساسکه رو داغ میکرد
نی سان شد اُو
پففف....
بهتره برم و با یچی خودمو سرگرم کنم.
چه چیزی بهتر از شراب.
یکم خوشگذرونی به جایی بر نمیخوره.__________
¹ :اوجی به معنای شاهزاده ست.
² : سوزوکونین به معنای وارث.
³ : فوتسو یعنی معمولی ، اینجا منظور نامیکازه از معمولی ، این بود که ممکنه ساسکه از اون دسته اوچیهایی باشه که اهمیت خاصی توی قلمرو ندارن و بیشتر مثل ی وسیله برای دادن جزئیاتن.
⁴ :جُو معنی ملکه رو میده.
⁵ : اُو هم میشه پادشاه.هممم....امیدوارم خوشتون بیاد کاواییا")
YOU ARE READING
🌬🌕 ..همسر شاهزاده اوچیها..⚡️🌙
Fanfictionبعد از مرگ پادشاه اوچیها فوکاگوی ظالم ،،،، سلطنت به پسر ارشدش اوچیها ایتاچی رسید ،،، نسل اوچیها باید منقرض شه... همه چیز خوب بود تا اینکه ساسکه شروع به سرکشی کرد با بزرگ شدنش... مشکلاتشم زیاد شد... گرایش ساسکه... قراره براش دردسر ساز شه یا اینکه...