*اگه از اون دسته آدمهایی هستید که ترجیه میدید با آهنگ مطالعه کنید، پیشنهاد من برای این وانشات آهنگ 6.18.18 از بیلیه.*
- امروز فلیکس زنگ زد.
چند ثانیه به احترام کلمات مرد جلوش دست از تایپ کردن برداشت و از بالای مانیتور لپتاپ سفیدش که مثل وصلهای ناجور برای دکور تماما سیاه اون کافهی تاریک بود نگاهی به چشمهای شفاف و قهوهای رنگش انداخت که به فنجون قهوه خیره بود. چهرهی زیبای اون موجود که با وجود موهای نرم و براقش دوستداشتنیتر هم به نظر میرسید در کنار موسیقی ملایمی که توی فضای کافه پخش میشد میتونست تا سالها سوژهی نویسندههای جوان باشه تا هزاران دراما و رمان عاشقانه ازش بیرون بکشن اما بنگچان مدت زیادی بود که احساس میکرد مقابل تمام اون زیباییها کور شده. مدت زیادی بود که دیگه نه با دیدن مژههای اون مرد وقتی برف روشون میشینه هیجانزده میشد و نه با دیدن موهاش که برگهای پاییزی بینشون گیر میکنن؛ اون پسر مدتها بود رنگ و بوش رو برای چان باخته بود.
با قرار گرفتن فنجون قهوه کنار دستش به خودش اومد و دست از تحلیل موقعیتش برداشت، گاهی اینطور غرق شدن در افکارش کلافهش میکرد اما واقعا این چیزی نبود که دست خودش باشه.
- و بعد؟
دوباره مشغول تایپ کردن شد تا نبینه که سونگمین پشت هم بستههای کوچیک شکر رو باز میکنه و توی قهوهی سرد میریزه، هر بار این کار رو اونقدر ادامه میداد که ارتفاع قهوه از لبهی فنجون بالاتر بیاد و شیرینیش دل رو بزنه، خدا میدونست این مرد از قهوهی سرد و شیرین چه خیری دیده بود. به یاد نداشت که از کی تا حالا این عادت پسرک براش انقدر آزار دهنده شده، اصلا مگه روز اول دبیرستان همینطور آشنا نشده بودن؟
- یادت میاد گفتم رفت آمریکا پیش چانگبین؟ ازدواج کردن، همونطور که گفته میخوان یه بچه هم به فرزندی بگیرن.
انگشتهاش برای مدتی از یاد بردن که چطور باید تایپ کنن، توی سرش حالا فقط فکر زوجی بود که سه سال دیرتر از اون دو نفر باهم آشنا شده بودن و حالا داشت خبر ازدواجشون رو میشنید. ناخواسته داشت اون دو نفر رو با خودش و سونگمین مقایسه میکرد، مقابل اون دو جوان عاشق این زوج ساده چه چیز چشمگیری داشتن؟ تنها وجه تمایز اون دو نفر از دیگران تفاوتهای زیادشون بود و سکوت، سکوتی که حتی بین کلماتشون هم سایه انداخته بود و مدتی میشد که اجازهی طولانی شدن به مکالماتشون نمیداد. حتی حالا هم چیزی جز ترانهی اون کافه سکوتشون رو سرکوب نمیکرد. بالاخره بعد از مدت نسبتا زیادی سونگمین از زیر پالتوی قهوهایش تکونی به شونههاش داد و لبخندی خالی از احساس به بنگچان زد.
- تعطیلات کریسمس بیکاری؟ میخوام بالاخره بلیط شانگهای بگیرم، همونطور که همیشه باهم راجبش تو حیاط پشتی مدرسه فانتزی میبافتیم.
YOU ARE READING
Eccedentesiast (oneshot)
Fanfictionکاپل: چانمین ژانر: انگست "هرگز باطن زندگی خودت رو با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکن!" این جملهی معروف شاید میتونست راه نجات زندگی بنگچان باشه، شاید هم مشکلاتش عمیقتر از اون بودن که چنین راه حل سطحی داشته باشن؟ *** - بمون سونگمینم، بمون! قول میدم...