1

125 17 5
                                    

هایی.
خودم به شخصه از کاور این چپتر لذت میبرم.
*زود قضاوت نکنید تازه اول داستانه!
-----------------------------------------------
ا/ت اتاق ری

++++++++

هویج:
با شنیدن اسمش از دهن اون مرد لحظه ای همه ی گذشتش از جلو ی چشماش رد شد و پسر عجیب یتیم خونه و رئیس باندی که دو ماه توش کار کرد و به یاد اورد.
ا/ت:«حس میکردم ی جای کارم مشکل داره پس شما دو تا هنوزم دارید اکسیژن هدر میدید.»
با این حرفش نیکلاس نیشخندی زد و گفت:«آه عزیزم اصلا نگران اون موضوع نباش به زودی کاری میکنیم که بدنت نیازی به اکسیژن نداشته باشه.»
ری صداش و صاف کرد و با طعنه گفت:«اجر میخوای اون دکمه ی کوچولو رو فشار بده ، اما باید بهت بگم که درای این اتاق از چندین لایه فولاد تقویت شده ساخته شده.»
ا/ت همزمان که دکمه رو فشار میداد دستش و روی میز گذاشت و صورتش و به ری نزدیک کرد.
ا/ت:«مطمئنی نمیخوای توله ی از کار افتادت و با ی پریه کار بلد عوض کنی؟»
اون میدونست هم یونگی صداش و میشنوه و حرصش میگیره و هم میخواست نیکلاس و عصبانی کنه و با ی تیر دوتا نشون زد.
نیکلاس بلند شد و از موهای ا/ت گرفت و سرش و به عقب کشید.
نیکلاس:«بهتره بری و برای اون دوست پسره سنگیت خود نمایی کنی ، اوه حواسم نبود حتی اونم نخواستت تو ی اشغال بدرد نخوری که ادما بعد از کاراشون ولت میکنن‍..»
صدای گلوله حرفش و قطع کرد.
ری:«پس اومدن ، تو واقعا احمقی.»
صدای نامجون اومد.
نامجون:«هی مرتیکه شاید برات جالب باشه که بدونی ما میدونستیم شما کی هستید.»
ا/ت سرش و برگردوند و بلند گفت:«وات د فاک جونی.»
ری:«اوه اقای باهوش حالا چجوری میخوای بیای تو؟»
هوسوک تبر توی دستش و محکم گرفت و گفت:«عزیزم ما این موضوع که دیوارا رو دادی به ی پیمانکار درجه سه هم خبر داریم.»
و بعد با تمام قدرتش با تبر به دیوار ضربه زد و ری دوتا کلت کوچیک از توی کشو ی میزش در اورد و وقتی نیکلاس ازش خواست یکی بهش بده اون جوابی داد که خیلی دردناک بود.
ری:«پسره ی بدرد نخور جون خودم مهمتره.»
کسی اون جا نبود اما ا/ت خورد شدن نیکلاس و دید و حتی صداش و شنید. به نظر ا/ت اونقدر از صدا بلند بود که قادر بود پرده های گوشش و پاره کنه!
در کمتر از یک دقیقه ی سوراخ بزرگ توی دیوار درست شد و نامجون و هوسوک وارد شدن و در وحله اول هر کدوم به یکی از دستای ری شلیک کردن تا اسلحه ها از دستش بیوفتن و بعد کوک وارد شد تا ری و بگیره و تهیونگ جلو اومد تا نیکلاسو که روی زمین زانو زده بود و قلبش و گرفت بود و ببره اما    ا/ت خودش و انداخت روش و گفت:«دست نگهدار اون هیچ کارس.»
نیکلاس با تعجب نگاش کرد ، اما ا/ت بدون گفتن کلمه ای اون و به اغوش کشید و کمرش و نوازش کرد.
ا/ت:«از تو فقط سو استفاده شده و من بابتش از معذرت میخوام.»
نه اون مقصر نبود اما نیکلاس لازم داشت تا ازش معذرت خواهی بشه ، به خاطر تمام بلاهایی که دنیا سرش اورده.
یونگی وارد شد و دستش و روی شونه ی ا/ت گذاشت.
یونگی:«عزیز باید بریم.»
خب درواقع اون داشت شونه ا/ت رو فشار میدا و   ا/ت میدونست که قرار به خاطر اون جمله تنبیه بشه پس خیلی مظلوم برگشت و به یونگی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:«اما اون اسیب دیده ددی.»
یونگی خم شد و تهدید واران توی گوشش زمزمه کرد:«بهونه ی خوبی نبود گربه کوچولو.»
+++++++++++++++++++++++++
خیلیه خب میدونم کم بود اما من این چند وقت نارکالپسیم به شدت عود کرده و همش خوابم⁦༎ຶ⁠‿⁠༎ຶ⁩
و همینقدر هم خیلیه.
اما قول میدم پارت بعد طولانی تر باشه!
حتما فکر میکنید داستان همینطوری به خوبی و خوشی پیش میره اما نه!
ووت و کامنت فراموش نشه.
Havig love you all 🥰

빙꽃Where stories live. Discover now