کلید رو توی در انداخت و بازش کرد، داخل رفت و آروم در رو بست، نگاهشو توی خونه چرخوند، دل نگران بود، باورش نمی شد بعد دو روز تازه این قضیه رو فهمیده.
جلوتر رفت که بالاخره دیدش، روی مبل به حالت جنینی دراز کشیده بود، دورش رو شیشه های سوجو پر کرده بود، آهی کشید و جلوتر رفت.
پایین مبل روی زمین نشست و به چهره ی مظلومش خیره شد، چطور دلشون اومد اینکار رو باهاش بکنن؟ استفاده هاشونو ازش کردن و حالا انداختنش بیرون؟
به فکر دل چان نبودن که چقدر میشکنه؟ اون چند سال توی اون کمپانیِ فاکی کار کرد و زحمت کشید، چطور دلشون اومد اینکار رو باهاش بکنن؟
بغضشو قورت داد و دستشو روی صورت سرد پسر گذاشت، خیلی شکسته به نظر می رسید، آروم نوازشش کرد که پلک چان تکونی خورد و چشماشو باز کرد.
پف چشمش نشون از گریه هاش بود، خنده رو از عشقش گرفته بودن و بهش گریه هدیه کردن؟ بغضشو به سختی پایین فرستاد و لبخند زد.
-چرا اینجا خوابیدی؟ بدنت درد میگیره پاشو برو تو اتاقت بخواب.
چان روی مبل نشست و سرشو به طرفین تکون داد:
-نه همینجا خوبه، کی اومدی؟ کاش بیدارم می کردی.
صداش به حدی گرفته بود که انگار چندین ساعت داد زده، شایدم همین کار رو کرده؟ دست چان رو گرفت و بوسه ای روش نشوند.
سرشو پایین انداخته بود، نمی تونست عشقشو توی این حال ببینه، با بغض نالید:
-معذرت میخوام که دیر خبر دار شدم و اومدم، کاش....کاش بهم می گفتی، میومدی پیشم و درداتو پیش خودم خالی می کردی، واقعا الان احساس شرمندگی می کنم که پیشت نبودم.
چان آهی کشید:
-میومدم پیشت فقط بهت درد منتقل می کردم، تنها بهتر میتونستم توی خودم باشم.
سرشو بلند کرد و به چشمای خسته ی چان خیره شد، چشمایی که همیشه به زیبایی می درخشیدن حالا چه بلایی سرشون اومده بود؟
نتونست تحمل کنه، بغضش شکست و اشکاش بیصدا روی گونه هاش سرازیر شدن، روی مبل نشست و پسر رو به آغوش کشید.
با گریه نالید:
-الان که فهمیدم تنها بودی بیشتر دردناکه برام، هیچی برای تو تموم نشده اینو می دونی مگه نه؟ میتونی خیلی کارا کنی، توی خیلی کارا موفق بشی و پیشرفت کنی، حتی میتونی سولو دبیو کنی، اگه از اونجا بیرون دلیل نمیشه فنا ازت دست بکشن، فنایی که واقعا دوست داشته باشن تو هر جا بری بازم عاشقانه دوست دارن.
چان فین فینی کرد و صدای غمگینش قلب دختر رو شکوند:
-خیلی راحت منو دور انداختن، منو از دوستام جدا کردن، دیگه نمیتونم راحت کنارشون باشم یا بهتره بگم دیگه نمیتونم کنارشون باشم، من...من کلی برای کنسرت ذوق داشتم پیول، چقدر تمرین کرده بودم و هیجان داشتم براش ولی الان.....دیگه چیکار کنم؟ حس میکنم همه چی برای من تموم شده، انگار دنیا به آخر رسیده و من....من تک و تنها موندم، همه منو دور انداختن، دردم تموم نمیشه چرا؟ باید تا الان بهتر میشدم ولی هرچقدر که می گذره انگار دردم بیشتر میشه، خستم پیول، اون همه اذیت شدم توی کمپانی، حقم این بود؟ انقدر راحت ازم بگذرن؟
YOU ARE READING
طرد شده ~کامل شده~
Fanfictionاینو نوشتم که دلم یکم آروم شه :) طرد شدن از جایی که فکر می کنی بهش تعلق داری، خیلی دردناکه💔