روزهای بعد بی سر و صدا گذشت. ما تو اتاقمون غذا میخوردیم، ساعتهای زیادی رو دور از قصر میگذروندیم و تو جزیره می گشتیم. اما باید حواسمون رو جمع میکردیم؛ نباید کسی میدید که آشیل چطور سریع حرکت می کنه، با مهارت صخره نوردی میکنه یا میجنگه.
اما ما رو تعقیب نمیکردن و مکانهای زیادی وجود داشت که اون میتونست با خیال راحت لباس مبدلش رو در بیاره. تو سمت خلوت جزیره، یه ساحل متروک وجود داشت، پر از سنگ، اما دو برابر مسیر دویدن ما. آشیل با دیدن اون صدایی از روی شادی در آورد و لباسش رو پاره کرد.
تماشاش کردم که به راحتی شروع به دویدن کرد جوری که انگار زمینِ ساحل صاف بود. از روی شونهاش فریاد زد:"برام بشمر."
شروع به شمردن کردم و برای حساب کردن زمان به شن ها ضربه زدم.
"چند ثانیه؟" آشیل از انتهای ساحل با فریاد پرسید.
جواب دادم:"سیزده."
اون گفت:"تازه دارم گرم میکنم."
دفعه بعدی که پرسید جوابم یازده بود. بار آخر نه. کنارم نشست، گونه هاش از خوشحالی سرخ شده بود.
آشیل از روزهایی که به عنوان یه زن گذرونده بود بهم گفت، درمورد ساعت های طولانی از یکنواختی اجباری.
اما حالا آزاد بود و ماهیچه هاش رو مثل یکی از گربه های کوهستانی میکشید. هر چند عصرها باید به سالن بزرگ برمی گشتیم. آشیل با بی میلی، لباسش رو دوباره می پوشید و موهاش رو صاف می کرد. اکثرا مثل همون شب اول موهاش رو با پارچه میبست.
موهای طلایی اون انقدر غیر معمول بود که ملوانان و بازرگان هایی که از بندر ما عبور می کردن بهش توجه کنن. اگه تعریف های اون ها به گوش کسی که به اندازه کافی باهوش بود میرسید، دوست نداشتم به عواقبش فکر کنم.
جلوی تالار نزدیک تاج و تخت برای ما میز چیده بودن. اونجا غذا خوردیم، ما چهار نفر. لیکومدس، دیدامیا، آشیل، و من. گاهی یکی دو نفر مشاور به ما ملحق می شدن، گاهی هم نه. همه زمان صرف شام ساکت بودن.
این شام ها برای ظاهرسازی بود، برای فرونشوندن شایعات و حفظ داستان اینکه آشیل همسر منه و برده ی پادشاه. چشم های دیدمیا مشتاقانه به سمت آشیل می چرخید، به امید اینکه آشیل به اون نگاه کنه. اما اون هیچ وقت این کار رو نمیکرد.
فقط همون طور که می نشستیم، با صدای دخترونهاش میگفت:"عصر بخیر."
دیگه هیچی. بیتفاوتی اون چیز قابل لمسی بود، و من چهره زیبای دیدمیا رو می دیدم که بین احساس خجالت، ناراحتی و عصبانیت می چرخید. اون مدام به پدرش نگاه می کرد، انگار امیدوار بود که اون مداخله کنه.
اما لیکومد لقمه لقمه غذا تو دهنش می گذاشت و چیزی نمیگفت. گاهی به من نگاه میکرد که اون ها رو تماشا می کردم. اون وقت عضله های صورتش منقبض و چشم هاش باریک میشد.

YOU ARE READING
Song Of Achilles
Romanceپاتروکلوس شاهزاده ی تبعید شده ایه که عاشق آشیل یه نیمه الهه میشه... و آشیل، نیمه الهه ایه که مقدر شده سرنوشت بزرگش همه چیز رو ازش بگیره.