45 9 0
                                    

Hyunjin POV:

لحظه ای گرمایی رو از پشتم حس کردم. نفس هاش داشت گوشمو قلقلک میداد. بیش از حد آروم بود جوری که جلوی خودشو گرفته بود. دست هاشو دور گردنم محکم حلقه کرد.

+قرار بود وقتی دوباره دیدمت با مشت بکوبم وسط صورتت....

چرا؟ نمی فهمیدم....

+نمی خوایی حتی باهام حرف بزنی؟

پسر مو طلایی بغضشو قورت داد هر لحظه ممکن بود گریه کنه.

هیونجین: من تو رو نمی شناسم....

برای لحظه از نفس زدن ایستاد. چیزی پیش گوشم حس نمی کردم. نمیخواستم به پشت برگردم و باهاش روبرو بشم.

+منو نمیشناسی؟ کسی که زندگیتو نابود کرد رو نمیشناسی؟

-زندگیمو؟....

زیر لب زمزمه کردم. من از اولش هم زندگی نداشتم. هیچ کس منو نمی شناخت. هیچ کس از وجودم خبر نداشت. من فقط بدنیا اومده بودم زندگی رو از بقیه بگیرم.

+هیونجین....

اون اسممو میدونست.

+هیونجین.... خواهش میکنم.

بلافاصله دستاشو از دور گردنم باز کردم و از جام بلند شدم.

-احتمالا منو با یکی دیگ اشتباه گرفتی...

بدون اینکه اجازه بده حرکت کنم آستین پالتومو گرف. قوی نبود براحتی میتونستم خودمو ازش جدا کنم ولی چشماش باعث شده بود سرجام میخکوب شم.

اون فرد بیش از حد آشنا بود. شاید جزو گذشته ای بود که بهم گفته بودن باید فراموش کنم.

+میدونم خودتی... تویی... مثل قدیما اومدی به پیانو زدنم گوش بدی.... تویی.... هوانگ هیونجین

-من نیستم....

+چی داری میگی؟ فکر میکنی قیافتو فراموش میکنم؟ کسی که منو از تاریکی فراری داد.

-من کسی رو نجات نمیدم.... من خود تاریکی هستم.

+نه نه نه.... تو چشام نگا کن

دستاشو روی گونه هام گذاشت و محکم فشار داد. دستاش یخ زده بود.

+میدونم تویی خواهش میکنم به حرفم گوش بده.

-متاسفم ولی بهتره از من دور شی وگرنه اتفاقای خوبی نمیوفته. ممکنه یکی ببینه.....

+دیگ اهمیت نمیدم. دیگ نمیترسم. حاضرم پیشت بمیرم.

دستامو روی مچ هاش گذاشتم. میخواستم سریع تر بدون اینکه جلب توجه کنم اونجا رو ترک کنم. همین حالاشم زیادی ریسک کرده بودم.

-ببخشید ولی اشتباه می کنی. لطفا اجازه بده برم.

+نمیذارم. دوباره نمیتونم از دستت بدم. دیگ اون فلیکس ضعیف نیستم....

اون اسم.... فلیکس.... فلیکس من.... نه امکان نداره.

قطره ای اشک از چشمم سرازیر شد. خاطرات سیاهی که هیچ کدوم کامل نبودن. گریه ها و لبخند هاش... ترسیدنش... "باید زودتر فرار کنی دیگ کم مونده آفتاب طلوع کنه" این جمله.... اینو من گفته بودم.

+میدونم یادت افتاد.... میدونستم....

چیزی رو به یاد نداشتم.... فقط خاطرات درهمی که باعث سردردم میشد. بعضی هاشون کابوس هایی بودن که بعد از در اومدن از کما میدیدم.

-بیا بهتره زودتر از اینجا بریم....

Come, Sweet death (HyunLix)Where stories live. Discover now