part1

40 0 0
                                    

قشنگ ترین لحظه زندگی اونجاست که بتونی عشقتو پیش خودت حسش کنی...
خنده هاتو باهاش شریک شی و احساس درد و غمی کنارش نداشته باشی.
بدبختی های من اونجا شروع شده بود که چشمامو توی یتیم خونه باز کردم و هیج محبتی ندیدم

(۳ نوامبر ۲۰۱۴)
۷ سالم بود و بدشانسی من تا حدی بود که حتی یه خونواده هم برام پیدا نمیشد. یه روز خانم جیون سرپرست پرورشگاه اومد اتاقم میخواست چیزی بگه میتونستم ذوق توی چشماش رو ببینم اون لحظه جرقه امید تو قلبم زده شد یعنی ممکنه یه خونواده واسم پیدا شده باشه با حس تپش قلبی که داشتم رو به خانم جیون کردم و گفتم:
_خانم...چیزی شده؟
+جینهو بهتره آماده بشی و چمدونتو جمع کنی دخترم
_برای چی؟
توی دست خانم جیون یه کاغذ بود که نشون میداد یه خونواده پیدا شده ذوقی که داشتم و حس خوشحالی از اینکه بلاخره یه خانواده پیدا کردم داشت روانیم می‌کرد و وادارم می‌کرد که هرچه سریع تر وسایلمو
جمع کنم آماده رفتن بودم چمدون کوچولو که از رونم بود رو با دستای ضعیفم گرفتم روی پله جلوی در پرورشگاه نشسته بودم خانم جیون هم کنارم وایستاده بود و مثل من منتظر بود
+جینهو...عزیزم نظرت چیه ازت یه عکس یادگاری بگیرم هوم؟
با خوشحالی سری تکون دادم و با اون قد کوتاه و ریزه میزه خواستم یه ژست خفن بگیرم ولی بلد نبودم ترجیح دادم عادی بایستم و یه لبخند بزنم و خانم جیون دوربین عکاسیش رو برداشت و سمتم گرفت
+امادههههه....یک.....دو.....سه(فلش دوربین)
بعد گرفتن عکس با ذوق عکسو تو دستم گرفتم و خودمو توی عکس نگاه کردم با اینکه ژست نگرفته بودم ولی از نظر خودم خیلی کیوت شده بودم.
ساعت ۱۴ رو گذشته بود ولی خبری از خانواده جدیدم نبود که ناگهان صدای گوشی خانم جیون زنگ خورد
به آرومی با فرد پشت تلفن حرف می‌زد ولی چهرش توهم بود با ناراحتی یه لحظه نگام کرد که دلشوره گرفتم روشو برگردوند اونور و آروم تر از قبل حرف زد .
تلفن رو قطع کرد و سمتم برگشت که با نگرانی ازش پرسیدم
_خانم....چیشد...پس چرا خانواده جدیدم نمیان؟
خانم جیون اخمی به خودش گرفت و با ناراحتی خم شد تا با من هم قد بشه.
_عزیزم متاسفانه اونا نمیان
با شنیدن این جمله احساس کردم قلبم وایستاد تمام ذوق و شوقی که داشتم از بین رفت مات و مبهوت و البته ناراحت به زمین خیره شده بودم نمیخواستم دوباره وارد اون پرورشگاه بشم ولی چاره ای نداشتم.
با ناراحتی وارد اتاقم شدم و در رو بستم رو تخت نشستم و با خودم فکر میکردم که گناهم چیه شایستگی یه خونواده خوب رو ندارم شاید سرنوشتم از قبل اینجوری نوشته شده باشه نمیدونم....حس سنگینی تو قلبم داشتم عکسی که از خودم گرفته بودم رو تو دستم گرفتم و نگاه کردم از ناراحتی روی تخت دراز کشیدم و عکس رو انداختم رو زمین بغضی که گلومو چنگ میزد رو آزاد کردم و آروم اشک های درشت از گونم سرازیر میشد

(۲۲ سپتامبر ۲۰۱۹)
×یک....دو....سه....جینهو شروع کن
با پلی شدن اهنگ شروع به رقصیدن کردم رقصی که خودم طراحیش کرده بودم و با هم اتاقیم شیانگ تمرین میکردم با گفتن یک دو سه تمرینمون رو میکردیم که یهو یه صدایی رو شنیدم صدا از راهروی پرورشگاه میومد و ظاهرا هم صدای بچه ها بود...
سابقه نداشت اینجوری سر و صدا کنن و حتما اتفاقی افتاده بود شیانگ با تعجب داشت نگاه می‌کرد و کنجکاوی داشت من و شیانگ رو دیوونه می‌کرد هردومون رفتیم راهرو پرورشگاه تا ببینیم چه خبره با دیدن اون صحنه یه لحظه قلبم تیر کشید یکی از بچه های پرورشگاه یه خوانواده اونو به سرپرستی گرفته بودن میتونستم چهره بچه رو ببینم که چقدر شاد و خوشحاله و دست مامان و باباشو گرفته بود و داشت میرفت یاد خاطره خودم افتادم که کلی خانواده واسم پیدا شده بود ولی هیچ کدوم دنبالم نیومدن چند سال دیگه به سن قانونی می‌رسیدم و باید اینجا رو ترک میکردم ولی تنهایی باید زندگی کنم نمیدونم خوددرگیری دارم یا چی ولی تو ذهنم همش با خودم کلنجار میرم که در آینده چیکار کنم در حالی که واسه آینده کلی زمان دارم و میتونم کلی کار انجام بدم.
بعد رفتن اون بچه همه سرو صداها خوابید و رفتن سر کارای خودشون. با حس نبودن کسی دور و برمو نگاه کردم خبری از شیانگ نبود با خودم گفتم حتما کار داشته رفته داخل اتاق شدم و در رو بستم رو صندلی کنار میز چوبی نشستم و کتاب مورد علاقمو باز کردم رمان راجب دختری بود که یه خانواده خوبی داشت و خوشبخت ترین آدمم برای خودش بود که یه پسر فقیر عاشق دختره میشه علاقشون به قدری برای هم زیاد بود که برای رسیدن به هم دختره همه چیزشو از داد درحالی که میدونست اگه با پسره ازدواج کنه زندگیش به گند کشیده میشه...

ادامه دارد....

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 05, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

love addictWhere stories live. Discover now