🌏 1

50 15 8
                                    

صفحه ی اول دفتر خاطرات

" من بومگیو هستم و در سال 2201 دارم این مطلب رو می نویسم. دو قرن پیش، انسان ها از سطح زمین فرار کردن و به سمت غار ها پناه آوردن. زندگی آسون نبود، چند روزی یه بار گردباد های عجیب و وحشتناک میومد و اگه توی این گردباد بیرون می موندید، کور می شدید و تمام بدنتون دچار بیماری های عجیب می شد. درمانی به غیر از مرگ برای اون موقع وجود نداشت.

حیوانات عجیب شده بودن. وجود اسب هایی با دو سر، وجود گربه هایی با چهار چشم و دیگر موجودات باعث شدن انسان بترسه و به فکر چاره بیوفته. "

با شنیدن صدای در، خودکارش رو توی کشو پرت کرد و دفترش رو بست.
× گشت هفتگی اومده، در رو باز کنید.

دست های خیس خودش رو به شلوارش کشید و با استرس، به اطراف اتاق خیره شد. هیچ جایی نبود که بشه یه دفتر رو پنهان کرد؟ با شنیدن صدای دوباره ی در؛ جوابشون رو داد.
- الآن میام، دارم شلوار می پوشم.

دفتر کوچیکش رو بین چندین دفتر دیگه جا کرد و به سمت در رفت. وقتی در باز شد، گشت با پررویی تمام وارد شد و به بومگیو هیچ اهمیتی نداد.
- سلام

لوکتوس، چراغ قهوه ش رو روی وسایل پسر مو قهوه ای نگه داشت و به خودش خیره شد
+ بومگیو، خودت می دونی پنهان کاری مجازات داره درسته؟

چشم های بومی به چشم های لوکتوس خیره شده بودن. بی اینکه بخواد بترسه سرش رو تکون داد، یکی از کتاب هاش رو بیرون کشید و مشغول خوندن شد
- فقط داشتم درس هامو می خوندم

مرد بعد از گشتن کل اتاق پسر، با چشم غره از کنارش رد شد
- دستشویی رو نگشتی

مرد اهمیتی به بی ادبی و تیکه ای که بومگیو انداخت نداد و بیرون رفت. در اتاق پسر رو محکم بست و بالاخره بومگیو تنها شد

دفترش رو بیرون آورد و تا خواست ادامه ی متنش رو بنویسه، دوباره در زده شد. چشم هاش رو دور داد و دفترش رو سر جاش گذاشت

در رو باز کرد و با دیدن دوست چند سالش کای، خوشحال شد
+ بریم صبحونه بخوریم؟

پسر مو قهوه ای سرش رو تکون داد و باهاش به سمت آشپزخونه رفت. اونجا مثل یک زندان بود
تمامی اتاق ها فلزی بودن و شبیه به هم ساخته شده بودن

هیچکدوم از افراد اونجا خورشید رو ندیده بودن، یا توی سبزه ها و جنگل راه نرفته بودن. بومگیو به خوندن کتاب علاقه داشت و با خوندن کتاب های قدیمی، به دوست هاش می گفت که چه چیز هایی روی زمین وجود داره

خیلی دوست داشت یه حیوون ببینه یا یکیشون رو نگه داری کنه، توی دریا شنا کنه و در ساحل قدم بزنه
اما امکان پذیر نبود

برای خودش کیک کنار گذاشت و روی میز فلزی نشست
+ شایعات رو شنیدی؟

پسر مو قهوه ای نصف کیکش رو یه جا قورت داد و سوالی به کای خیره شد
هیونینگ جلو اومد و تا جای ممکن، سعی کرد آروم حرف بزنه
+ غذا ها در حال اتمامه

بومگیو با بی حس ترین حالت ممکن بهش خیره شد
- الآن می خوای بگم فتوسنتز می کنم و غذا می سازم واسمون؟

کای ضربه ی آرومی به دست دوستش زد
+ آروم حرف بزن، ولی شنیدم برای جمع آوریش می خوان برن بیرون

کیک توی گلوی بومگیو پرید و به سرفه افتاد
کای آروم توی کمرش ضربه زد و سعی کرد با دادن بطری آب بهش، آرومش کنه
+ بهتری؟

پسر مو قهوه ای چند بار نفس کشید تا حالش بهتر شه
با صدایی گرفته بخاطر سرفه هاش لب زد
- کِی می خوان برن؟ از کجا؟ اینجا هیچ راهی نداره

هیونینگ شونه هاش رو بالا انداخت
+ چیزی نمی دونم بومی، فقط می دونم آب و غذا قراره به زودی برسه دستمون و مطمئنم آب و غذا توی خاک و اینجا زیر زمین پیدا نمیشه

گیو هومی گفت و مشغول فکر کردن شد. اون تا حالا پنج بار سعی کرده بود فرار کنه و به سطح زمین بره اما موفق نشده بود. به این خاطر، به جای اینکه توی هفته فقط یک بار اتاقش چک شه سه بار چک می شد

اما این بار فرق داشت
اون می تونست فرار کنه؟

به کای خیره شد
+ یه نقشه دارم

- خواهش می کنم بومی، اینم مثل تمام اون نقشه هاته که شکست خورد؟

بومگیو سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و به اطراف نگاه کرد
+ غیر از من، یکی دیگه هم هست که اینجا رو دوست نداره

کای اخم کرد و بهش نزدیک تر شد
- کی؟

+ اسمش رو نمی دونم ولی آخرین بار توی اتاق پزشکی دیدمش

کای خواست چیزی بگه که بومگیو یهو گفت " فهمیدم "

و باعث شد چند نفر بهشون خیره شن. کای لبخند مصنوعی ای بهشون زد و دست اون رو گرفت تا اون رو توی اتاقش ببره

در اتاقش رو بست و بومگیو رو ول کرد
+ چت شد؟

- اتاق پزشکی کای

هیونینگ گیج بهش خیره شد
+ خب؟

- متوجه نشدی؟ هیچ کس حق نداره بره اونجا جز کسایی که واقعا مشکل دارن و اونا هم تمام مدت تحت نظر نگهبانانن

کای منتظر ادامه ی حرف بومی موند، بومگیو بلند شد و رو به روش موند
- بنظرت چرا یه جا رو پر از نگهبان می کنن؟
+ چون یه چیزی هست که نمی خوان دیگران بفهمن؟

- دقیقا!

🌿 🍀 🌿

خب دوستان لطفا این متن رو بخونید، پارسال یکی از ریدر های عزیز من ازم خواست برای تولدش یه وانشات از سوبین و کای بنویسم اما متاسفانه من نتونستم این کار رو انجام بدم...واقعا متاسفم چون توی شرایط خوبی نبودم، اما اومدم این کار رو جبران کنم و بجای وانشات، یه فیک طولانی و با ایده ی قوی رو با کاپل های یونگیو و سوکای بهتون بدم🧡 دوستتون دارم

On Earth Where stories live. Discover now