ℙ𝔸ℝ𝕋 𝟙

35 4 10
                                    

𓆩❖⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯❖𓆪

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

𓆩❖⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯❖𓆪

مگنس: اِلکادئو دنوگرس وی راندل..

••مگنس بعد از آنکه کلماتش را به پایان رساند دست هاش رو به دوطرف باز کرد و در همون حالت نگاهش رو به آلِک که کمی باهاش فاصله داشت دوخت..
دور تا دورشون رو تا جایی که چشم کار می‌کرد موجودات جهنمی‌ای رو میدید که هردو رو محاصره کرده بود .. حتی مگنس هم با وجود اینکه وارلاکی قدرتمند بود نمی‌تونست در برابر اون همه موجود که با خون لیلیث و اسمدئوس قدرت گرفتند مقابله کنه و در کنارش هم بتونه از نور زندگیش محافظت کنه..

مرد کوچیکش با اون چشمان نافذ خوشحالتش که رنگی بی نظیر در ترکیبی از فندقی و عسلی داشت با التماس به مگنس نگاه میکرد .. انگاری که با چشم هاش داشت به مگنس التماس میکرد کاری که قراره انجام بده رو متوقف کنه. مگنس خیلی خوب از کاری که می‌خواست انجام بده آگاه بود و عواقبش رو می‌دونست ولی در حال حاظر این کوچک‌ترین ترسی بود که میتونست داشته‌ باشه..

مگنس خوب از وضعیتی که درونش گیر کرده آگاه بود و میدونست که نمیتونه هردوشون رو با هم از باتلاق مرگی که درونش گیر کردن خارج کنه ..
به عنوان یه وارلاک میتونست از تمام جادویی که داشت برای از بین بردن این جهنمی که درش گیر کرده بودن استفاده کنه ولی اینکار در کنار اینکه خوب بود یه بدیم داشت..
راهی که مگنس به خوبی از اون آگاه بود و میدونست با انجام اینکار راه برگشتی وجود نداره.

مگنس همینطور که نگاهش رو به تنها عشق زندگیش دوخته بود زمزمه کرد..

مگنس: دوست دارم الکساندر..
آلِک: نه مگنس .. اینکار رو نکن..

••مگنس چشمای تیرش رو از الِک گرفت و آروم بست..
آلِک که حس ناخوشایند درونش اینبار به مرز انفجار رسیده بود با قدم هایی که انگاری به زمین میخکوب شده بودن سمتش قدم برداشت و با التماس بلند فریاد زد..

آلِک: مگنس اینکارو نکن .. مگنــــس..

این آخرین حرفی بود که از بین لب‌هاش جاری شد و ناگهان جادو آبی در لابه لای انگشت های مگنس جرقه زد و در یک آن نیروی عظیمی منفجر شد و اطراف رو جادوی ابی رنگی فرا گرفت که در یک آن به هر طرف پرتاب میشد ..
تمامی موجودات ایدوم که لیلیث اونها رو به زمین اورده بود در هم کوبیده شدن و با جیغ گوش خراشی از درون متلاشی شدن و روی زمین سقوط کردن ..
دیگر خبری از اون جادوی سایه ☽جادوی نفرین شده شیطان☾ نبود.

آلِک با دیدن مگنس کمانش رو به طرفی پرت کرد و قبل از اینکه با زمین برخورد کنه اون رو ما بین زمین و آسمان در بغل گرفت و همراهش روی زمین نشست .. وحشت زده بدن مگنس رو که داشت سرد میشد تویه بغلش گرفت و آروم زمزمه کرد:

آلک: مگنس .. مگنس ، با من بمون .. لطفا..

••چشم هاش از ترس دو دو میزد و وحشت زده بند بند صورت رنگ پریده مگنس رو از نظر می‌گذروند و دست هاش صورت مگنس رو لمس میکرد ..
از روی گونه اش پایین اومد و لابه لای ته ریش کنار لب‌هایش توقف کرد و به چشمانش خیره شد..
انگاری که منتظر بود مگنس اون چشم های خاص گربه ایش رو باز کنه و با چشم های شکلاتیش بهش نگاه کنه و آلِک در در اون نگاه غرق بشه ولی حسی درونش میگفت اینبار دیگر فرق دارد..

بغض وحشی گلوش رو چنگ میزد و قلبش از درد درحال فشردن بود .. پسر کاراملیش بین دستانش درحال جون دادن بود و آلک این رو از اون باریکه خونی که از میان لب هاش جاری بود به وضوح شاهد باشد..
پسرک کاراملی که برای نجات جونش ترجیح داد خودش قربانی بشه تا اینکه شاهد از دست دادن آلک باشد..

⦅ عشقی که با نفرت آغاز شد و با عشق متعجبشان کرد..⦆

آلِک با فکر کردن به پایان داستان عشقشون سرش رو محکم به چپ و راست تکون داد تا از چنگال افکار مزخرفش که ذره ای از تحقق اونا وحشت داشت رها بشه و بعد مگنس رو که درحال سرفه کردن بود محکم در بغلش فشرد .. با هر سرفه خون غلیظ سیاه رنگی بود که بالا می آورد و قلبش رو تیکه تیکه میکرد..

دستش رو میان موهای پر کلاغی مگنس کشید .. موهایی که مگنس روی اونها حساس بود و هربار به واسطه جادو اونها رو به همون مدلی که همیشه بود حالت میداد.

هیچکاری از دست آلِک ساخته نبود .. نیمی از وجودش درحال جون دادن بود و اون به عنوان یک انسان فانی هیچکاری از عهده اش ساخته نبود و تنها میتوانست شاهد ذره ذره آب شدن مرد زندگیش باشه..
پیشونیش رو به پیشونی مگنس چسبوند و زمزمه کرد.

آلِک: پیشم بمون مگنس .. ترکم نکن .. خواهش میکنم.
من نمیتونم بدون تو زندگی کنم .. من عاشقتم.
𓆩❖⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯❖𓆪



You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 19, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Magic Hunter Where stories live. Discover now