•Just a friend•

50 22 7
                                    

- هیونا!
+جانم؟
- می‌شه یه‌سر به انباری بزنی و دنبال میکی بگردی؟! سوهی از صبح تا الان کلافه‌م کرده! می‌دونی چیو می‌گم دیگه؟ همون خرگوش نارنجیه که مامانت برای تولدش خریده بود. هفته پیش که اتاقا رو رنگ کردیم و یه‌سری از وسایل رو بردیم تو انبار، میکی موند بینشون.
بکهیون سری تکان داد و زیر لب "باشه‌"ای گفت. مین‌آه با لبخندی گشاد تشکر کرد و دوباره همان‌طور که ناگهانی وارد اتاق شده بود، بیرون رفت. بکهیون عینکش را از روی چشم‌هایش برداشت و کمی با سرانگشتانش پلک‌هایش را ماساژ داد؛ مطالعه‌ی طولانی، خسته‌اش کرده بود...
انباری غبارآلود و نمناک بود ولی بخاطر ترسی که مین‌آه از تاریکی داشت، نور و تجهیزات روشنایی خوبی برایش تدارک دیده بودند. بکهیون چشم چرخاند و دنبال میکی گشت، خرگوشی نارنجی رنگ و تا جایی که یادش می‌آمد، با لباس‌هایی گل‌گلی! عروسک محبوب دختر کوچکش.
- میکی‌آ کجایی؟ سوهیِ ما خیلی دلش برات تنگ شده!
نیشخند شیطنت‌آمیزی زد و همانطور که مدام بین وسایل قدیمی و جعبه‌های مقوایی بزرگ و کوچک می‌گشت، به صدا زدنش ادامه داد:
- میکی‌آ، سوهی آپاشو فرستاده که تو رو برگردونه خونه! میکی‌آ؟ میکی‌آ؟ کجایی؟‌ می....
صدایش با چیزی که دیده بود، قطع شد و تنش کنار جعبه‌‌‌ی قدیمی و رنگ‌ و‌ رو‌ رفته‌‌ی کنج انباری، خشک شد! جعبه‌ای پاره شده و روی زمین افتاده بود و محتویاتش روی زمین کثیف و خاکی پخش شده بودند. نگاه بکهیون به قاب عکس قدیمی و خاک گرفته‌ای ماند که از جعبه بیرون افتاده و تِرَک بزرگی روی شیشه‌‌اش نشسته بود. با سستی خم شد و قاب عکس را برداشت و میان دستانش گرفت. انگشتان سفید و کشیده‌اش را به آرامی روی خاک شیشه‌ی شکسته کشید و نگاهش قفل دو پسر نوجوان درونِ عکسِ سیاه‌‌وسفید شد. دو عکس پولارویدی که کنار هم در یک قاب جای گرفته بودند و در یکی از عکس‌ها دو پسر به جایی جز لنز دوربین نگاه می‌کردند و در عکسی دیگر، خودش بود که سرش را روی شانه‌ی "او" گذاشته بود. آن روز بعد از بسکتبال بازی کردن در زنگ ورزش، خسته و لهیده به "او" تکیه داده بود و سونگ‌هی با شیطنت ازشان عکس گرفته بود. "او"؟ لبخندی به لب‌هایش آمد و انگشتانش را روی موهای فرفری پسر توی عکس کشید و آهسته زمزمه کرد:
- لی‌ هیونگ...

***

- بچه‌ها توجه کنید لطفا. بیا جلو‌تر عزیزم. ایشون همکلاسی جدیدتونه. مطمئنم همه‌تون از اینکه یه دوست جدید بهتون اضافه شده خوشحالین. اون گفته توی بسکتبال خوبه و حتما می‌تونه توی تیم مدرسه حسابی بدرخشه مگه نه؟ اصلا خودش بهتون می‌گه. خودتو معرفی کن پسرم.
خانم چا، دستی به کمر پسر نوجوان زد و خودش کنار رفت و او را مقابل چشمان کنجکاو هم‌سن‌وسال‌هایش تنها گذاشت. بکهیون می‌دید که او چطور مضطرب شده و انگشتانش را درهم می‌پیچاند اما نگاهش مغرور و جسور بود و طبق انتظارش، ثانیه‌‌ای بعد، با صدایی بلند و سرحال خودش را معرفی کرد:
- سلام! من جانگ ییشینگم! ولی همه‌تون می‌تونید "لِی" صدام کنید. امیدوارم خوب باهم کنار بیایم!
جوری صحبت کرد که از سروصدای بچه‌ها مشخص بود که از او خوششان آمده. نیش بکهیون تا بناگوش باز شد؛ دوست جدید، همیشه چیزی بود که از آن استقبال می‌کرد. تقریبا با تمام مدرسه دوست بود و اگر دست خودش بود، با تمام دانش‌آموزان جهان هم دوست می‌شد! بخاطر همین، وقتی که خانم چا دنبال جایی بود که دانش‌آموز جدید را به آن‌ سمت راهنمایی کند تا بنشیند، بکهیون سریع دستش را بلند کرد و صندلی خالی کنار دستش را نشان داد. بعدا می‌توانست از سهونِ غایب بخاطر این خیانتش معذرت‌خواهی کند و یک‌جوری از دلش دربیاورد ولی فعلا دوست شدن با تازه‌وارد و ته‌‌و‌توی زندگی‌اش را دراوردن، مهم‌ترین مسئله بود!

☆Just A Friend☆Where stories live. Discover now