" شاید همهی ما، توی همهی زمانها، توی لحظاتی که باید میشد و نشد، وقتایی که باید میبودیم و نبودیم، کارهایی که باید میکردیم و نکردیم و حرفهایی که باید میزدیم و نزدیم، از سمت چیزی وادار میشدیم. شاید هیچی تقصیر ما نباشه؟ شاید چیزهای دیگهای جز ما و خواست ما وجود داره که اجازه نمیدن اونطور که ما دلمون میخواد جهانمون، زندگیهامون و احوالمون رو بچرخونیم؟ من اینطوری فکر میکنم. اما اون اینطوری فکر نمیکرد. اون همهچیزو تقصیر خودش میدونست. اون حتی وقتی سایبون فروشگاهِ روبهروی آپارتمانمون که یهعالم آب بارون تو خودش جمع کرده بود، یهویی فرو ریخت و لباسهای جدید آقای چوی رو خیسآب کرد، دوساعت تموم دمغ بود و مدام میگفت باید به صاحبش میگفتم که رو سایبونش آب جمع شده وگرنه اینطور نمیشد!
اون همیشه همینطور بود. حتی وقتایی که براش پیانو میزدم و یه نت اشتباه میشد، صورتش تویهم میرفت و میگفت تقصیر منه که حواست رو پرت کردم! خب... این یکی رو درست میگفت! وقتی با لذت به من گوش میداد، چشماشو میبست و یه لبخند ملایم رو لباش مینشوند و پلکهاش هم بخاطر اون لبخند، هلالی و خندون میشدن، انگشتام ضعف میکرد و کارو خراب میکردم. صورتش مثل ماه میدرخشید، لبخندهاش نورانی بودن و نگاهش اینقدر مهربون بود که اگه همهچیز دست من بود، زمان رو متوقف میکردم و تا آخر عمرم به مردمک چشمهاش خیره میشدم. اما نه، اگه چشمهاش زیاد از حد باز میموند و آسیب میدید چی؟ چشمهای زیبا و درخشانش...
دقیقا فقط تا اون روز، روزی که گفت کریسمس نزدیکه و میخواد بره به نواحی روستایی استان و چندتا عکس خوب برای چاپ روی کارتپستالهای زمستونیش بگیره، به نظریهی خودم سفتوسخت اعتقاد داشتم. همونها که بهتون گفتم؛ اینکه هیچچیز تو این دنیا تقصیر ما نیست! اما میدونید چی شد؟ میون انگار خیلی از اون منظرهها خوشش اومد که دیگه برنگشت! خیلی منتظرش بودم، بارها باهاش تماس گرفتم، حتی دنبالش رفتم و به همه خبر دادم و باهم دنبالش گشتیم ولی هیچی پیدا نکردیم. فقط دوربینش بود؛ روی زمینِ بلندترین صخرهی کوهستان که اون همیشه عاشق منظرهی زیباش و ارتفاع زیادش بود. روی برفا افتاده بود، خیس شده بود و لنزش شکسته بود. میون عاشق دوربینش و عکاسی باهاش بود. سالها بود که با همون دوربین عکسهای فوقالعادهای از آدما و طبیعت میگرفت. حتی گاهی به اون دوربین حسودیم میشد؛ باورتون میشه؟ هرجا که میرفتیم، اون دوربین از گردنش آویزون میشد و همهش چشمهای میون و مژههای قشنگشو برای خودش داشت و خودشو بهش میچسبوند. وقتی که همهش از آسمون و جنگل و پایین و بالا و چپ و راست عکس میگرفت و من بهش اعتراض میکردم، میخندید؛ با همون چشمای هلالی و صورت درخشانش. بعد برمیگشت سمتم و پشتهم ازم عکس میگرفت و میگفت تو زیباترین و بکرترین سوژهی اطراف منی. اینا رو الکی میگفت که ناراحت نشم. وگرنه من که میدیدم چشماش چطور وقتی از آسمون و ابرهاش و جنگل و درختهای رنگارنگش عکس میگرفت، برق میزدن و لبهاش میخندیدن...
تقصیر من بود که اون روز جلوش رو نگرفتم. باید بهش میگفتم حالا که خیلی به کریسمس مونده و میتونه به جای تحمل سرما و مسافت طولانی، تو بغلم بمونه و عصر هم به گالریش بره و از مشتریهایی که میان، عکسهای قشنگ بگیره.
اینکه اون به آرزوش رسید و توی آغوش طبیعتی که عاشقش بود برای همیشه گم شد هم، تقصیر منه. باید جلوی طبیعت احمقی که میونِ شیفتهش رو با خودخواهی برای خودش برداشت، میگرفتم. من این رقیب عشقی لعنتیم رو دستکم گرفتم و اون با زیرکی پسر درخشانم رو ازم دزدید!
تقصیر منه؛ باید دوربینش رو ازش میگرفتم و برای همیشه توی اتاقمون و بین دستام حبسش میکردم و اجازه نمیدادم هیچجایی بره. اینکه حالا اون نیست و مشتریهاش وقتی که گالری تعطیلشدهشو میبینن، رو برمیگردونن، اینکه برای کریسمس امسالشون کارتپستال زمستونی ندارن که به دوستانشون هدیه بدن و اینکه نمیتونن عکسای جدید کریسمسی با خانوادهشون داشته باشن، تقصیر منه.
اینکه باهاش نرفتم و مواظبش نبودم تقصیر منه. اینکه دیگه نمیتونم چشمای خندونش رو ببینم و انگشتام دیگه با دیدنش ضعف نمیرن، تقصیر منه. اینکه دیگه کسی نیست که به پیانو زدنهام گوش بده، تقصیر منه.
تقصیر منه، تقصیر منه، تقصیر منه... "همیشه همینطور بود. اینقدر این جمله رو تکرار میکرد تا خوابش ببره و هربار هم عین همینچیزها رو از اول تعریف و تکرار میکرد بدون اینکه یه جمله جا بندازه یا خسته بشه. اون خسته نمیشد ولی دکتر پیر خسته شده بود. از اتاق بیرون اومد و اونو به حال خودش گذاشت. باید به بقیه هم سر میزد، همهی کسایی که اونجا مثل ییشینگ بودن..
YOU ARE READING
A Postcard For Christmas
Fanfictionاون دوربینشو بیشتر از من دوست داشت... Couple: SuLay OneShot Written by: Phonix_L1485