323کیلومتر تا تو Part1

10 1 0
                                    

چشمانم را باز کردم از پنجره باز اتاقم نسیمی خنک می آمد انگاری واقعا هوا دباره دارد سرد میشه بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم و رفتم که یونیفرم مدرسه ام را بپوشم آماده شدم که بروم که و آمدم که از پله خانه مان پایین بیا ام که ناگهان پام پیج خورد و قل خوردم اومدم داداشم وایساده بود گفت: کور بدبخت
گفتم:کثافط
مامان:هی پدر سگا دعوا نکنید
بابا:ای کاش حداقل میرفتم بعد میگفتی
از سر جام بلند شدم و رفتم که کفشامو بپوشم از همونجا فهمیدم امروز روز من نیست همان طور که درحال رفتن به ایستگاه اتوبوس بودم به این فکر میکردم که قبلا همیشه به این فکر میکردم که اگه قرار باشه که از دوستام جدا شوم چیکار میکنم ولی الان که داره برایم اتفاق میوفتد چی کار باید کنم من و خانوادم باید بخاطر شغل بابام به سعول بریم و من از این قضیه ناراحتم رسیدم به ایستگاه اتوبوس که ده دقیقه بعد اتوبوس امد مثل همیشه رفتم آخر اتوبوس پیش یومی
و هی سان نشستم یومی و هی سان دوست های صمیمی وتنها دوست هایی هستن که دارم یومی زیادی خوشگله صورتی بی نقص با لبخندی زیبا و موهای جو گندمی لخت که تا شانه هاش هست بدن خوش فرمی دارد و چشم های عسلی با قد کوتاه و یومی خیلی برونگراست و خیلی زودصمیمی میشه
هی سان خیلی درونگراس و شخصیت تام بویی دارد و بنظر من بوی شوهر میده و فقط با من و یومی دوست است و قد نسبتا بلندی دارد و موهای مشکی لخت که تا گردنش آمده است و پایین موهایش حالت تیزی دارد و صورتی عادی و خوب و‌چشم های بادومی که صورتش را خیلی خوشگل کرده است بدنی لاغر و خوش فرم بنظر من اون ها بهترین دوست هایی هستن که یه آدم میتونه داشته باشه و ما از دوران راهنمایی باهم دوست هستیم تا الان که سال دوم دبیرستان هستیم و واقعا دلم میخاد که از خونه فرار کنم تا به اون شهر کوفتی سعول نرم و پیش یومی و هی سان بمانم اما نمیشه که نمیشه من زیادی بوسانو دوست داشتم
غرق فکر و تصوراتم بودم که یکهو یومی کیفش را با شتاب به من زد
_ای چیکار میکنی درد داره
+صدات زدم جواب ندادی حالا هرچی به چی فکر میکردی
درحالی که داشتیم از اتوبوس پیاده میشدیم
گفتم:ول کن اصن به تو چه
+بیشور
در ذهنم گفتم:یومی با خودت چه فکری کردی بنظر صاف تو چشات نگاه میکنم می گم قراره برم سعول نه اشتباه فکر کردی
وارد مدرسه شدیم تو راه رو سال دومی ها در حال راه رفتن بودیم تا به کلاس برسیم
به خودم گفتم: چی باید بهشون بگم اگه یه وقت موقع گفتن گریه کنم چی
که هی سان زد به شونه ام و گفت:چت شده حالت بنظر خوب نمیاد حواست خیلی پرته کلاسو رد کردی
گفتم:نه چیزی نیست خوبم
(مثل چی دارم دروغ میگم)
وارد کلاس شدیم صندلی من کنار پنجره است معلم ادبیات درحال درس دادن بود
از پنجره بیرون رو نگاه میکردم حیاط خالی بود
که زنگ خورد و همه بیرون رفتن
انگاری الان باید بهشون میگفتم باهاشون رفتم توی حیاط و روی نیمکت نشستیم نمیدونستم چطور باید بهشون بگم
_بچه ها باید یچیزی بهتون بگم
+چی
/چی
_من من..بخاطر شغل بابام باید بریم سعول
بعض بدی گلومو گرفته بود
یومی بغلم کرد با صدایی ناراحت گفت:چیزی نیست
و هی سان هم بغلم کرد گفت :مهم اینه که میتونیم همو ببینیم
گفتم:ممنونم بچه ها
                                               ***
یک روز مانده به رفتن به سعول
  درحالی که افسرده داشتم سریالم رو میدیدم هودی لش و شلواری جینگول پام بود
  که زنگ خونه رو زدن و مامانم گفت یونا درو باز کن
  _ماماننننن
  رفتم که درو باز کنم دیدم یومی و هی سان با دوتا پلاستیک در دست اومدن
  هی سان گفت: نمیخای دعوتمون کنی بیایم
  _اوه چرا بیاید تو
  بردمشون تو اتاقم
  _اینا چیه دستون
  +بزار من بگم هی سان اینا یادگاری هایی هستن که میخایم قبل رفتنت بهت بدیم
_لازم نبود
/بشین بابا
+اول مال من
_باشه
یادگاری یومی رو باز کردم یه دور بین پرولایدی بود
با رنگ صورتی
پریدم بغلش گفتم :مرسی
+بیخیال کاری نکردم حالا مال هی سان رو باز کن
_باش
مال هی سان جبعه کوچکی بود درش رو باز کردم و دیدم گردنبد ست سه نفری است با طرح قلبی که سه تیکه شده
وهی سان هم بغل کردم گفتم :شما بچه ها بهترینین
/تازه یه هدیه دیگه مونده که اون از طرف دوتامونه
+اره
_بچه ها بیخیال
و اونا یه چیز مستطیلی که کادو پیچ شده بهم دادن و گفتن بازش کن
وقتی بازش کردم نزدیک بود گریه کنم یه قاب عکس بود که تموم عکس هامون کنار هم توش بودن که سفید مشکی شده بود و پایینش نوشته بود
Best friend forever
بغلشون کردم
حیحی لطفاً حمایت کنید 🐈‍⬛🐈‍⬛🐈‍⬛ نانای اصغر صغرا

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 04, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

323کیلومتر تا توWhere stories live. Discover now