های
سیذارتا اینجاست و براتون کتابی رو آورده که نویسندهاش خودش نیست.هیچ محصول ذهن دوست صمیمیه.
محصول ذهن کسی که نه فن شیپ خاصیه و نه چیزی از واتپد میدونه. اما تو تک تک بوک هایی که من نوشتم مشاورهام بوده و راهنماییم کرده.الهه. یا Libertas.
elahe1997درسته این کتاب رو خودم ننوشتم اما عاشقشم. برام ارزش زیادی داره و انقدر قشنگه که حتی پارت اولش هم شما رو جذب میکنه چه برسه به اینکه بیشتر بخونید.
داستان بیشتر از پنجاه پارت نوشته شده و روند آپش منظمه.
شخصیت اصلی داستان تاران، گیعه.
و داستان درمورد مردمیه که بین یه سری آدم هایی که قدرتِ جادویی دارن، بدون قدرت بدنیا اومدن و درنتیجه خودشون رو هیچ صدا میزنن، چون هیچی نیستن. کسایی که فرار کردن و تو یه روستا مخفیانه زندگی میکنن. در واقع، داستان درموردِ تاران، پسریه که حتی بین مردمِ هیچ هم یه هیچه. یه طرد شده.
دنیای کتاب خیالیه. ایران و آمریکا یا هر جایی شبیه این نیست. شخصیت ها هم ملیت خاصی ندارن.
امیدوارم به این کتاب یه فرصت بدین و حداقل تا آخر این پارت به خوندنش ادامه بدید♡
***
توضیحات:
*سرباز های زمین: افرادی دارای نیروی کنترل خاک و هر آنچه در آن است. گیاهان و تمام ذرات درون خاک از آنها پیروی میکنند.
***let's go***
برمیگردم به برجی که پشت سرمه نگاه میکنم، هنوز به اندازه کافی ازش دور نشدم، نه به اندازه ای که بتونم بترسم، نه به اندازه ای که بتونم بدوام.
اگه الان شروع کنم به دویدن حتما لو میرم. این وقت سال جنگل پر از برگ های خشک درخت هاست. کیسه رو روی دوشم جابه جا و قدمهام رو تندتر میکنم. وقتی از رودخونه رد بشم یعنی به اندازه کافی از برج و قلعه دور شدم.
قبل از رسیدن به رودخونه دویدن مثل این میمونه تو شیپور بدمم. برگ های خشک هم مثل تله عمل میکنن. سربازای زمین گاهی به بهونه نگهبانی میان بیرون قلعه تا بطریهای شرابی که لا به لای درختها پنهان کردن رو پیدا کنن و لب تر کنن.
اگه درختها رو ناراحت کنم اونا سریع سربازها رو خبر میکنن. واسه همین باید آروم باشم. تو سرم حرف های کاوه تکرار میشه. وقتی اولین بار با هم به برج اومدیم، با چشم های خودم دیدم که یکی از درخت ها پیرمردی که با ما اومده بود رو به راحتی به نگهبانان لو داد، بعد زمین تو یک لحظه دهن باز کرد و اون رو بلعید.
YOU ARE READING
HICH
Fantasyروزایی هست که دلم میخواد دست تاران رو بگیرم و از همه چیز دور بشیم. بریم توی کلبه مون، دور از همه. دور از آدم های روستا. دور از کسایی که اون رو اذیت میکنن. من رو اذیت میکنن. باهم زندگی کنیم و دیگه خبری از ورود به قلعه نباشه. دیگه از دعوا خبری نباشه...