17."این معجزه ست."

49 15 9
                                    


یک هفته از اتفاق کنار رودخونه میگذره و دیگه آتن رو نمیبینم. از دوباره دیدنش ناامیدم اما بازم به اونجا سر میزنم. احساس آرامش کنارش منو بازم به اون سمت میکشه. در کمال تعجب چند روز بعد می بینمش. روی همون تخت سنگ با چوب دست همیشگی اش نشسته بود.

شوکه جلو رفتم و صداش کردم:"آتن؟"

طلبکارانه میگه:"اومدی پسره...کجا بودی؟"

"یه هفته نبودی فک کردم دیگه نمیای."

"یه خورده مریض بودم."

"سرما خوردی؟"

لبخند میزنه و میگه:"نه چشمام دردشون شروع شده بود. خیلی وقت بود درد نمیکردن. طبیب گفت شاید برای فشار عصبی و استرس باشه."

"الان چطوره؟"

"بهتره."

یعنی هنوز درد داره؟"

"آره یکم ولی دیگه نمیتونستم خونه بمونم. دلم هم برات تنگ شده بود."

ساکت فقط نگاهش میکنم. تا به حال سابقه نداشته دل کسی برای من تنگ بشه‌‌‌‌. حس عجیبی پیدا میکنم.

"کتاب آوردی‌؟"

لبخندش عمیق تر میشه و میگه:"آره."
و کتاب رو درمیاره و میگیره سمتم.

سه فصل طولانی بلند کتاب میخونم و وقتی تموم شد میپرسم:"تو برام گفتی چشمات چی شده اما نگفتی خوب میشه یا نه."

"داروش فقط تو قلعه ست."

"اسمش چیه؟"

"زرد بیخ."

"هیچ کس توی روستا نداره؟"

"نه، پدرم خیلی گشت ولی کسی نداشت."

"اوهوم... خب من دیگه باید برم."

"به این زودی؟"

"هوا داره تاریک میشه."

ناراحتی رو توی چهرش حس میکنم. اما میگه:"باشه."

شب توی کلبه ام تمام کتابچه های مادر در مورد دارو ها رو بررسی میکنم. اون علاقه عجیبی به دارو های گیاهی داشت و دارو های زیادی جمع میکرد. وجود اون و بهرام باعث شده بود من تو زمینه گیاهان دارویی تخصص پیدا کنم. در حالی که بین بطری های مادر رو میگشتم با خودم زمزمه کردم:"اگه اینو داشته باشی مادر، جون یه آدم خیلی خوب نجات دادی‌."

صدای مادر رو از پشت سرم می‌شنوم جایی بین تاریک و روشن کلبه صداش رو میشنوم.
"فقط خوب؟"

"منظورت چیه؟"

"منظورم اینه که به هر کسی بخوای دروغ بگی به من نمیتونی بگی."

"تو اصلا وجود نداری."

"آره من تو سر توام واسه همین بهتر میدونم چی تو سرت میگذره. اون فقط یه آدم خوب نیست. اون کسیه که دوسش داری."

HICHTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang