با ضربه دیگهای که دوباره به کمرش خورد، عصبی نچی زد و غرید:
- چته؟!
مینگی با مظلومیت لب برچید:
- حوصلم سر رفت خب! توهم همش میخوابی.
میا با غیض سرشرو از بالشت گرمش جدا کرد:
- خب برو یه سرگرمی برای خودت پیدا کن! چرا به من کرم میریزی؟!
مینگی دوباره با لجبازی بازوی میا رو تکون دادو پا فشاری کرد:
- نه. پاشو بریم بیرون، قول میدم برات بستنی شکلات نعنایی بگیرم!
میا با شنیدن " بستنی شکلات نعنایی " خواب از سرش پریدو همون جوری که از جاش پا میشد گفت:
- پاشو بریم.
تقریباً نیم ساعتی بود که اومده بودن بیرون، مینگی انگار که میا مامانش باشه بازوش رو گرفته بودو پا به پاش قدم برمیداشت.
اواسط دسامبر بود و نزدیکی کریسمس همهرو به تکاپو انداخته بود، خیابونها شلوغ بود و همه برای سالنو خرید میکردن.
میا با دیدن درخت کریسمس بزرگی که وسط میدون بود و زیباییش رو به رخ میکشید، کمی مینگی رو به جلو کشیدو پیشنهاد داد:
- بریم با اون درخته عکس بگیریم؟!
مینگی موافقت کردو بعد باهم به سمت درخت قدم برداشتن.
میا گوشیش رو از جیب کاپشن سبزش بیرون کشیدو به یکی از رهگذرها گفت:
- آقا، میشه لطف کنید از ما عکس بگیرید؟!
مرد غریبه با صورتی متعجب گوشی میا رو با تردید گرفتو آماده گرفتن عکس از اونها شد.
میا بیتوجه، دستش رو دور گردن مینگی حلقه کرد و لبخند زیبایی زد.
بعد از اتمام کار، تشکری کردن و میا گوشیش رو پس گرفت.
بدون اینکه بخواد عکسها رو چک کنه، اون رو دوباره تو جیب کاپشنش برگردوندو به مینگی تهدید وارانه گفت:
- هِی پسره! یادم نرفته قرار بود برام بستنی بخری!
مینگی چهرهاش رو با تأسف درهم کشید:
- خیلی خب بابا! فرار که نمیکنم.
میا به حالت بامزهش خندیدو اون رو به سمت صفِ بستنی فروشی رو به روشون کشید.
بعد از گذشت چند دقیقه، کسی به شونهی میا زد که باعث شد به عقب برگرده.
یونهی، دوست تقریباً صمیمی میا لبخندی زد:
- سلام! چه تصادفی.
میا هم با تعجب متقابلاً لبخندی زد و گفت:
- یونهی! خوشحالم میبینمت.
یونهی درجواب فقط لبخندش رو پررنگ کردو با کنجکاوی پرسید:
- تنهایی اومدی؟!
میا سرش رو به دو طرفین تکون داد:
- نه، با مینگی اومدم.
و بعد سرش رو برگردوند تا مینگی رو متوجه حضور یونهی بکنه اما با جای خالیش مواجه شد.
متعجب زیر لب زمزمه کرد:
- کجا رفت یهو این بچه؟!
اما یونهی به چیز دیگهای فکر میکرد، لبخندش رو صورتش ماسیده بودو با اخم ظریفی تو افکاراتش غرق شده بود.
بالاخره با صدا زده شدن یونهی توسط دوستپسرش، سرسری خداحافظی کردنو میا رو تنها گذاشت.
دقایقی بعد سر و کلهی مینگی پیدا شد، با صورت آویزون پیش میا اومد:
- شکلات نعنایی تموم کرده! ناراحتم.
میا بیتوجه سریع پرسید:
- چرا یهو غیب شدی؟!
مینگی دست میا رو گرفتو همونجوری که از صف خارجش میکرد جواب داد:
- گفتم که، رفتم جلوتر تا ببینم شکلات نعنایی داره یا نه، اگه نداره الکی تو صف نباشیم.
میا سرشرو آروم تکون داد؛ پیادهروی کوچیکشون تموم شده بودو حالا داشتن به سمت خونه میرفتن.
به یکباره احساس دردو سنگینیای روی قفسه سینهش احساس میکرد، احساسی که همزمان آشنا و غریبه بود.
انگار این درد رو تجربه کرده بود، ولی همچنین مطمئن بود که اولین باره که باهاش مواجه میشه.
به نیمرخ مینگی نگاه کرد، موهای نارنجی - قرمزش قشنگترین چیز برای میا بود، چشمهای کشیده و لبهای صورتیش، زیبایی ذاتیش رو دهبرابر میکرد.
رابطهش با مینگیرو نمیدونست، دوستش داشت ولی هنوز اعتراف نکرده بود، میدونست اون هم احساس مشابهی داره ولی اینکه چرا مینگی اول اعتراف نمیکنه رو باز هم نمیدونست.
حالا علاوهبر سنگینی قفسهسینش، حس میکرد که هوش از سرشهم پریده.
سر جاش ایستادو لبهاش رو از هم فاصله داد:
- مینگی...
بالاخره مینگی نگاهش رو به میا که خیلی وقت بود بهش خیره شده بود داد:
- هوم؟!
قلب میا احساسات مختلفی رو تجربه میکرد، از یک طرف با سرعت زیادی میتپید و از طرفی درد عمیقش با هیجان نو پایی تلفیق شده بود.
تکهای از موهای ابریشمی مینگیرو پشت گوشش زدو با مکث آروم گفت:
- من...
مینگی منتظر نگاهش کرد، انگار از چیزی که میا میخواست به زبون بیاره مطمئن بود.
میا آب دهانش رو قورت داد و دوباره تکرار کرد:
- من... خیلی دوست دارم، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشرو میکنی.
میا هنوز اعتراف ناشیانهو ناگهانیش رو هضم نکرده بود که سردرد شدیدی به سراغش اومد. دستهاش رو به سرعت روی سرش فشار دادو چهرهاش از درد جمع شد.
نفسش در سینهش حبس شدو هوشی که از سرش پریده بود دوباره برگشت.
سرشرو بالا آوردو با نفس نفس به جای خالی مینگی خیره شد. در واقع، به جایی که مینگی هیچوقت اونجا نایستاده بود.
هیجانی که قلبش تا چند ثانیه پیش احساس میکرد، تمام و کمال جاش رو به درد بزرگی داد.
همیشه از قبل میگفتن وقتی درد از قلبت لبریز میشه، ناچاراً جاش رو به چشمها و گلوت جا به جا میکنه.
درد قلب میا، به بغضی خفه کننده در گلوش و قطرههای سوزانی در چشمهاش شد.
در واقع مینگی شیش ماهو بیست روز بود که تنهاش گذاشته بود، تصادف شدیدی کردو در آخر منجر به مرگش شد.
میا چند وقتی بود که در خاطراتش زندگی میکردو در هر لحظهش به مینگی اعتراف میکرد، کاری که تا وقتی که فرصتش رو داشت هیچ وقت انجام نداد.
اما از یک چیز خیلی مطمئن بود، اونم وقتی که قلبو مغزت چیزی یا کسیرو خیلی درخواست میکرد، خود به خود جای اون چیز یا شخص پر میشد. تَوهم زدنهای میا هم اثرات جای خالی مینگی تو زندگیش بود.
یکسری اتفاقات خسارتهای جبران ناپذیری دارن، به طوری که هر چقدر قوی و استوار بمونی یا هر چقدر هم که احساس خوشحالی کنی، درد خسارتهای ناشی از اون اتفاق قلبت رو همیشه چنگ میزنه.
مهم نبود چقدر زمان میگذشت، میا میدونست جای خالی مینگی توی زندگیش هیچ جوره پر نمیشد و درد اون حفره خالی تا ابد آزارش میداد.
- 𝖳𝗁𝖾 𝖾𝗇𝖽.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
' 𝖬𝗂𝗇𝗍 𝖼𝗁𝗈𝖼𝗈𝗅𝖺𝗍𝖾 𝗂𝖼𝖾 𝖼𝗋𝖾𝖺𝗆 '
Фанфик- بستنی شکلات نعنایی | 𝗆𝗂𝗇𝗍 𝖼𝗁𝗈𝖼𝗈𝗅𝖺𝗍𝖾 𝗂𝖼𝖾 𝖼𝗋𝖾𝖺𝗆 🍦 - تو یه جایی هستی، یه جایی خیلی عمیق. دقیق نمیدونم کجا، تو خاطراتم یا تو زندگیم، فقط میدونم داشتنت مثل نداشتنت دردی طاقت فرسا بهم هدیه میده، دردی که دوباره و دوباره به خاطر ت...