The Panic

108 49 12
                                    


روانشناس دستش را کلافه بر روی صورتش کشید. او باید نماد صبر، برای درمان بیمارانش می بود اما به عنوان فردی از همان جامعه، درگیری های شخصی خود را داشت. دو روز گذشته به خاطر مشاجره با همسرش به خانه نرفته بود. ته ریشش در آمده و بوی گند عرق با سیگار بر تمام تار و پود جسم و لباسش نشسته بود. صدای گنگ پسر جوان که با سری به زیر افتاده در حال کندن گوشه های ناخنش و تعریف ترسهایش بود، در سرش اکو می شد. روانشناس با خودش می اندیشید:"این چه زندگی تخمی ای که دارم... سگ وضعش از من عالیتره... بمیرم بهتره"
سکوتی ناگهانی حکمفرما شد. روانشناس سرش را بالا آورد و به قیافه ی نگران بیمارش خیره شد. خطی از شوک و غم را می شد در نگاه پسر جوان دید:"با من بودین آقای دکتر؟ چ... چرا؟!"
دکتر پاسخی نداشت. خود او نمی دانست چرا پسر جوان این سوال را از او پرسیده، متعجب و من من کنان گفت:"من؟ چرا؟ چی شده مگه؟"
بیمار جوان گفت:"آخه... بهم گفتین بمیرم بهتره!!"
عالی شد. دکتر سرش را پایین انداخت و به خودش زیر لبی فحشی داد:"عالیه... مرتیکه ی ... خل... بالاخره دیوونه شدم"
سرش را که دوباره بالا آورد هنوز نگاه پسر جوان بر او بود. شیطان خفته ی وجود روان شناس به یکباره بیدار شد. این جنون آنی نتیجه ی فشارهای زیاد شغلی و زندگیش بود. جملات مرگبارش را بی رحمانه بر زبان آورد:"آره... باتوام مرتیکه ی روانی... تو درمان بشو نیستی... تو یه احمقی که از همه چی میترسی... تو باید بمیری... نه نه... بذاار اینطوری بهت بگم که تو با مرده فرقی نداری... آره"
کشیدن سیگار در مطب ممنوع بود. نخی از پاکت روی میز آشفته اش برداشت. آن را روشن کرد. از پشت میزش بلند شد و با رفتن به سمت پسر جوان در حالیکه کامهای عمیقی از سیگارش می گرفت، با فاصله ای نه چندان زیاد از او، ایستاد. پس از هفده سال صبوری در شغلش، حالا می توانست تلافی همه ی عقده ها و فشارها را بر سر او در بیاورد:"میدونی؟ تو یه اخمق و یه بی لیاقتی... همه چی تو زندگی نکبت بارت داری... اسمت ییبو بود دیگه؟ آره؟"
پسر جوان رنگ به صورت نداشت. آب دهانش را قورت داد و سرش را به سختی کمی تکان داد. او از دکترش ترسیده بود. چهره ی برزخی دکتر برایش تازگی داشت.
نیشخند ترسناک دکتر از بالا، غرق در دود بود:"ییبو... تو از مرگ میترسی... مگه نه؟ غذا نمیخوری چون میترسی گلوت گیر کنه و بمیری... شنا نمیری چون میترسی خفه شی... تو خیابون میترسی ماشین بهت بزنه یا آقا دزده بیاد بهت چاقو بزنه... یا شایدم از ساختمونی یهو چیزی بیفته سرت... تو از همه چی میترسی و دوست داری شب و روز تو خونه خودتو حبس کنی... بارها سعی کردم درمونت کنم اما بگو چی شده؟ هیجی... تو حتی میترسی وقتی تو خونه تنها هم هستی بمیری... مریضی تو اسمش پانیکه... پانیک درمان نداره... تو میمیری... به زودی... بهتر نیست به جای اینکه اینقدر وقت منو بگیری و بقیه رو آزار بدی خودتو بکشی؟"
تمام بدن پسر جوان می لرزید. احساس می کرد سردش شده. دکتر روانشناس پوزخندش عمیقتر شد. به سمت او خم شد و در فاصله ای نزدیک به او، دود سیگار را در صورتش فوت کرد:"تو الانم میترسی... این دود ممکنه تو رو بکشه..."
ییبو هین بلندی کشید و با حرکتی غریزی صندلی را کمک پشتش کمی به عقب هول داد. اما با گیر کردن پایه های صندلی به درز سرامیک کف اتاق، همراه با صندلی از پشت بر زمین افتاد. هنوز به چشمان دکتر دیوانه خیره بود. به سختی از روی زمین بلند شد و بدون حرفی، هراسان از اتاق او فرار کرد. در حین فرار همچنان صدای دکتر را می شنید:"آره... فرار کن... اما نمیتونی همیشه از دست مرگ فرار کنی... هاها...هاهاها..."
ییبو برای رسیدن به خروجی ساختمان تمام پنج طبقه را دوید. وقتی به بیرون ساختمان رسید. دو دستش را بر روی زانوهایش گذاشته، به سختی نفس عمیقی کشید:"اون چنگ احمق میگفت این دکتر خوبیه... اما از همه دیونه تره... مرتیکه ی روانی... دو جلسه ی قبلی خوب بودا... فکر کنم فقط میخواست پول بیشتر بگیره..."
صاف ایستاد و سرش را بالا آورد. هنوز قدمی برنداشته، مردی دوچرخه سوار و خندان از مقابلش به سرعت عبور کرد. ییبو جیغ نه چندان مردانه ای کشید. واکنش او همه را به خنده انداخت. خنده ی عابرین او را عصبانی تر میکرد. به تندی راه می رفت و زیر لب می غرید. ده قدم جلوتر، پایش به چاله ای کوچک گیر کرد، پاهای بلندش در هم گره خوردند و با سر به تیزی دیوار مقابلش برخورد کرد. بالاخره اتفاقی که همیشه از آن می ترسید افتاد.
همانجا نشست. دستش را بر روی سرش گذاشت. وقتی به کف دستش نگاه کرد، مایع گرم و قرمز رنگ را دید. بدنش در حال کرخت شدن بود. مردم دور او جمع شدند. تصاویری گنگ از زندگیش از مقابل چشمانش رد می شد، به آرمی زیر لب زمزمه کرد:"من دارم می میرم... به... به همین راحتی... به همین مسخرگی..." مردی را با لباسی سفید بالای سرش دید.
لبخند درخشان مرد، با قرار گرفتن نور خورشید در پشت سرش، به او هاله ای درخشان میداد. ییبو دستش را دراز کرد. او می توانست مردی که برای بردن روح او آمده بود، لمس کند. اگر همه ی مامورین مرگ به این زیبایی و آرامش بودند، او زودتر از اینها به استقبال مرگ می رفت. در وجود این مامور آرامش گمشده ای بود که ییبو سالها به دنبالش می گشت.
در میان هیاهوی عابرین، لبخندش محو، چشمانش تار و کم کم بیهوش شد.

The PanicWhere stories live. Discover now