GN dear.

8 3 2
                                    

‌جین برنامه نداشت اون شب اونجوری پیش بره، در واقع خودش هم نمی‌فهمید چرا اونجوری شد.

فقط یه روز عادی ‌بود که باید بعد از کار بر‌ می‌گشت خونه و تو نبودِ مردش می‌خوابید. پناه بردن به اون تخت، وقتی انقدر خالی بود فقط حالشو بدتر می‌کرد ولی چه کار دیگه‌ای ازش برمیومد؟ نمی‌تونست خونشو عوض کنه، نمی‌تونست سقفی که مدت‌ها با نامجون شریک شده بود رو دور بندازه. چاره‌ای نداشت. فکر کرد:«من به حدی دلم برات تنگ شده که دارم از بغض دیوونه میشم…»

داشت از بغض دیوونه می‌شد، ولی اشک نمی‌ریخت. از بعد از اون شب حتی یک بار هم گریه نکرده بود.

«دلم برای شب بخیر گفتنات و مهربونیت تنگ شده… دلم برای بودنت تنگ شده…»
هیچوقت قرار نبود اینارو بهش بگه، ولی همچنان بهشون فکر می‌کرد.

اینجوری احساس می‌کرد ذهنشو مرتب‌تر می‌کنه. به سقف نگاه می‌کرد و تو ذهنش با مردش حرف می‌زد:
«می‌دونستی هرشب انقدر بهت فکر می‌کنم تا خوابم ببره؟ می‌دونستی از وقتی نیستی حتی یه شبم بدون بغض نخوابیدم؟»

اما کنترل کردن افکارش داشت سخت می‌شد.
«مدام به این فکر می‌کنم که چه اشتباهی کرده بودم که انقدر ظالمانه ولم کردی. من فقط یه چیز ازت می‌خواستم اونم این که ولم نکنی… ولی کردی. به بدترین شکل ممکن.»

با فکر کردن به چشمای خندون نامجون و چال بوسیدنی گونش، لبخند غمگینی رو صورتش نشست. «ولی اشکال نداره.»

خودشم می‌دونست نباید بهش فکر کنه. در طول روز مدام سعی می‌کرد حواسشو به چیزای غیر از نامجون پرت کنه… ولی شب که می‌شد با خیال‌پردازی و فکر کردن به چیزای غیرممکن می‌خوابید. با فکر کردن به اینکه پیششه و مثل قبلاً بغلش کرده.

«شبا بدون شب بخیر گفتنات خیلی تاریک‌تر از قبله. بهت گفته بودم از شب خوشم نمیاد نه؟ هرچند تو یادت نمونده، پس دوباره میگم. از شب خوشم نمیاد! حس تنهایی بهم می‌ده. حس بی کسی… وقتی تو بودی با در آغوش گرفتنت و شنیدن حرفات هرچقدر ساده هم که بودن، می‌خوابیدم و شبام ترسناک نبودن؛ اما تو که دیگه نیستی. کسی هم نیست کاری کنه که احساس تنهایی نکنم، چون تو رفتی.

اما اشکال نداره. باور کن اشکال نداره. از هیچکدوم از غمایی که بخاطر تو تحمل کردم ناراحت نیستم… از خودت ناراحتم! ولی بازم اشکال نداره. تو… دلایل خودتو داشتی. من درک می‌کنم جونی! تنها چیزی که هست اینه که گاهی به این فکر می‌کنم که ای کاش از اولش همو نمی‌دیدیم. ای کاش از اول بهم امید نمی‌دادی که بعدش همشونو روی سرم خراب کنی. نمی‌دونی چندین و چند بار فکر کردم که اگر دختر بودم شاید شرایط راحت‌تر بود. شاید می‌تونستیم… باهم بمونیم.»

با بستن چشماش، اولین قطره‌ی اشک بعد از ماه‌ها روی گونه‌هاش قدم گذاشت. می‌دونست داره خودشو نابود می‌کنه. می‌دونست که نامجون الان دیگه بهش فکر نمی‌کنه. می‌دونست هرچیزی که بوده و هست، همیشه از طرف خودش بوده. ولی باز هم نمی‌تونست دست از دوست داشتن اون عوضی برداره یا ازش متنفر بشه.

«شب بخیر عزیزم. خیلی دوستت دارم.»

~ GN dear. ~Where stories live. Discover now