[از این لینک : https://t.me/rosenthornslove/8 میتونین آهنگ و فکت مربوط به داستان رو داشته باشین💛]
~
میخواست روی مسابقهای که میدید تمرکز کنه و فکر و خیالاتش رو یادش بره، اما نمیتونست.
توی اون لحظه حتی صدای نفس کشیدن بکهیون کنار گوشش هم عذاب بود؛ چه برسه به حرف زدنش!اما مگه بکهیون بیخیال میشد؟
از سکوتش سواستفاده میکرد و تمام حرفایی که توی دلش مونده بود، یا شاید کسی، برای مثال جونگین، به خوردش داده بود رو بارش میکرد.-چرا اینجوری میکنی او سهون؟ متوجهی که داری عذابش میدی؟ خودت حواست هست که داری چجوری گند میزنی به رابطتون؟
بکهیون میتونست ساعتها با همین لحن سرزنشگر و تن صدای آروم زیر گوشش صحبت کنه، اگر سهون دستش رو به اون حالت توهین آمیز کنار سرش تکون نمیداد و پشتش رو بهش نمیکرد.
بکهیون میخواست آروم نصیحتش کنه اما این واکنش احمقانهی سهون تن صداش رو ناگهانی تا ماکسیمم درجه بالا برد.
-من دارم باهات مثل آدم حرف میزنم احمق!!! انقد کله شق و زبون نفهم نباش!
-نمیخوام حرف بزنی! واضح نیست؟؟ نمیخوام صداتو بشنوم! نمیخوام چرت و پرتاتو بشنوم! دهنتو ببند! دست از سرم بردار!!
بکهیون فریاد کشید و سهون هم همینطور.
البته اگر اتفاقی غیر از این میافتاد جای تعجب داشت!سهون همیشه همین بود. هیچ وقت طاقت شنیدن صدایی بلندتر از صدای خودش رو نداشت. هیچ وقت تحمل رد شدن خواستههاش، نادیده گرفته شدن نظراتش و از دست دادن نگاه و توجه دیگران رو نداشت.
سهون باید همیشه، مرکز توجه و تصمیم گیرنده ی نهایی میبود.
و شاید این خصلت، چیزی بود که بزرگترین و بدترین تاثیرات رو روی همهی جنبه های زندگیش میگذاشت.-باشه! باشه من دهنمو میبندم. ولی مطمئن باش یه روزی از این طرز رفتار خودخواهانهت پشیمون میشی! یه روزی میفهمی چه اشتباهی کردی که خیلی دیره!
آخرین جملاتش رو با فریاد نه چندان بلند اما به شدت دلخوری به زبون آورد و به سمت درب ورودی اون واحد پر دردسر چرخید.
و از شانس خوب یا بد، درست توی همین لحظه در باز شد و پسر برنزه ی خسته قدم به داخل خونه گذاشت.
-چه خبرتونه؟ صدای نعرههاتون کل ساختمون رو برداشته!
متعجب و شاکی رو به هر دو لب زد و تنها چیزی که در جواب گرفت، نگاه خشم آلود سهون بود.نگاهی که همیشه، هر وقت موقعیت ناراحت کننده ای پیش میاومد از سمت سهون دریافت میکرد.
جوری تیرهای آتشین نگاهش رو به سمت قلب جونگین پرتاب میکرد انگار مقصر تمام این لحظات باشه.