توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود و فقط بی هدف به عبور ماشین ها نگاه میکرد...هواابری بود پس به زودی قرار بود بارون بگیره
حداقل این اتفاق خوبی میتونست باشه...
اون واقعا خسته بود..نمیخواست زندگی کنه
درواقع کمک کردن به آدمی که نخواد زندگی کنه سختترین کار دنیاست
لنا میدونست فقط خودش میتونه خودش رو نجات بده ولی اینکارو نمیکرد....اون دیگه نمیخواست شروع کنه و شکست بخوره....اون یه دختر ۲۳ ساله با کلی اشتباه بود که حتی نمیتونست خودش رو ببخشه...
مشکل همین بود...اون خودش رو مقصر همه چیز میدونست و دیگه نمیخواست خودش رو ببخشه...اون خودش رو لایق هرگونه رفتار بدی میدونست و به آدما حق میداد باهاش اون رفتارو داشته باشن
اون فقط دیگه خسته بود....
همینجوری که به خیابون خیره بود بارون شروع به باریدن کرد...
سریع میبارید و این لذت بخش بود که زیرش خیس بشه شاید اینجوری میتونست سرما بخوره....
در واقع تنها راه کمتر فکر کردن درد کشیدن بود...وقتی درد جسمی داشته باشی درد روحت رو کمتر حس میکنی و اینچیزی بود که لنا میخواست
ازجاش بلند شد و خواست بره که پسری رو دید که از ترس خیس شدن به سایبان ایستگاه اتوبوس پناه آورد
لنا لبخند تلخی زد چون واقعادرک نمیکرد چرا آدما اینقدر از خیس شدن میترسن
اروم گفت:چتر نداری؟
پسر آروم برگشت و گفت: آم نه...اصلا حواسم نبود امروز قراره بارون بباره
لنا رفت سمتش و و چترش رو گرفت سمتش
_من نیازی بهش ندارم
+آم...هی
ولی دختر چتر رو داده بود دستش و رفته بود...پسر به رفتن دختر نگاه کرد...و درک نمیکرد کخچرا اینکارو کرده بود
به آسمون نگاه کرد...بارون خیلی شدید بود و رفتن زیر بارون بدون چتر کار خطرناکی بود
پسر چتر رو باز کرد و دوید دنبال دختر
+...میشه وایستی
لنا نیم نگاهی به کنارش انداخت و با لبخند گفت: چی شده؟
+بارون خیلی شدیده ...چرا داری چترتو به من میدی
_چون دوس دارم خیس شم...راستش خیلی وقته حموم نرفتم
و زد زیر خنده...شبیه دیونه ها رفتار میکرد...شاید چون بعد مدتها اون پسر اولین آدمی بود که باهاش حرف میزد
در هر حالت مهم نبود اون پسر فکر کنه لنا دیوونه ست...میخواست مثل احمقا به نظر برسه
پسر ایستاد و قدم زدنای مستانه ی لنا رو زیر بارون تماشا کرد
اما یهو یادش افتاد باید سریع بره استدیو
آهی کشیدو فقط بلند گفت:ممنونممم بابت چترررر
و مسیرشو عوض کرد و رفت+++++++++++
به خونه رسید کاملا خیس شده بود
رفت سمت اتاقش و لباساشو عوض کرد و با حوله ی روی موهاش خودش رو روی کاناپه انداخت
_ آه جدا لذت بخش بود....دارم از سردرد میمیرم
لبخندی زد و چشماشو بست
با صدای ضعیفی گفت: امشب میتونم بخوابم حداقل و چند دقیقه بعد خاموش شد++++++++++
از استدیو اومد بیرون ساعت ۱۰ شب بود وهوا خیلی نسبت به عصر بهتر شده بود
به چتر توی دستش نگاه کرد...
+به لطف اون تونستم به موقع برسم...ممنونم جدا
×جیمین!با کی حرف میزنی؟
+هیچی....بریم شام یه چیزی بخوریم؟
×دیروقته ها
+اگه برنامه ی دیگه ای داری بیخیال خودم یه کاریش میکنم
×نه باباا مگه تنهات میزارم من بریمممم
و پرید رو شونه ی جیمین ورفتن++++++++++
وقتی چشماشو بازکرد خونه کاملا تاریک بود..
ناله کنان دستشو کشید روی صورتش...
بازم نصف شب بیدار شده بود ...لعنتی به شانسش فرستاد و از جاش بلند شد
بی حال بود و تمام بدنش درد میکرد....خودش رو به آشپزخونه رسوند و رفت سمت یخچال تا شاید مسکن پیدا کنه...به سختی تونست یکی پیدا کنه و لیوان آبی رو برداشت و روی صندلی نشست....
_چرا الان....بیدار شدم جدا
نگاهی به ساعت گوشیش انداخت.ساعت ۴ بود
_ من میخواستم بخوابم....
با ناله قرصش رو خورد و سرش رو گذاشت روی میز و به روبروش خیره شد
_ چرا جدا زندم....وقتی بود و نبودم برای کسی مهم نیست
آم در واقع حتی نمیخوام برای کسی مهم باشم
کمی سکوت کرد و گفت: الان۴سال گذشته
لبخند تلخی زد و چشماش پر از اشک شد
_ حتی فک کنم منو یادت نمیاد؟هنوزم.....هیچی بی خیال چیزی عوض نمیشه....شاید تا الان ازدواج کرده
و اشکاش سرازیر شد
_هی...من....واقعا....دوست داشتم....
و گریه هاش شدت گرفت
مثل همیشه....اون به گریه کردن ادامه داد....تا زمانیکه خوابش ببره و فراموش کنه چقدرر قلبش دردمیکنه
اون هنوزم بعد ۴سال نتونسته بود عشق اولش رو فراموش کنه...
اون دیگه فهمیده بود آدمی که بعد ۴سال سراغشو نگرفته دیگه هیچوقت توی سرنوشتش قرار نمیگیره....اون...تموم شده بود++++
خب شروع خوبی بود برام
پارت یک رو تموم کردم
آدما برای فرار از بی خوابی شبانه میتونن دست به کارای غیر قابل جبرانی بزنن
اما خب
من اومدم و دارم مینویسم
شاید کسی درکم کنه
حمایت کنین✌🏽
YOU ARE READING
find myself
Fanfictionراستان حول محور دختری به نام لنا و اعضای بی تی اس میچرخه که نقش اصلی پسر جیمینه بهتره یکم بخونینش تا باهاش ارتباط برقرار کنین،چون زیاد اهل لو دادن داستان نیستم🙂