شاید لازم باشه یه توضیحی بدم
هر بخشی که دید هر شخصیتی رو توصیف میکنه حرفاش توی " " قرار میگیره و نفر دوم با یه _ حرفاش مشخص میشه-
............................................................................"هی"
" قهوه میخوری؟"
پسر مقابلش با تعجب برگشت به سمتش و سکوتی که راه افتاده بود هر لحظه سونگمین رو معذب تر میکرد
".....آم....با کیک؟....."
داری چه غلطی میکنی کیم سونگمین! از خودت یه احمق ساختی! با خودش فکر کرد و سرش رو انداخت پایین.
صدای خنده پسرک بلند شد و چشمای سونگمین ازین گرد تر نمیشدن! چه خبره؟_همیشه به غریبه ها پیشنهاد قهوه میدی.....ام اسمت-؟
"سونگمین! کیم سونگمین "
_اهان ، همیشه به غریبه ها پیشنهاد قهوه میدی سونگمین شی؟ آو ... و کیک!
و دوباره خندید.
خنده هاش جوری نبودن که انگار برای مسخره کردن شکل گرفته باشن.انگار پسر واقعا می خندید. و اینجوری سونگمین بیشتر معذب میشد."نمیدونم! تاحالا با یه غریبه عجیب که زیر بارون رو پله ها نشسته باشه بر نخورده بودم....." و به چشماش خیره شد.
پسر مقابل یکم فکر کرد و جواب داد.
_ باشه سونگمینا!
_زودتر بریم ،نمیبینی موش اب کشیده شدم؟هنوز لبخند کوچیکی روی لبای پسر باقی مونده بود ، با اینکه چشم هاش غمگین بودن ولی سونگمین قسم میخورد خنده های چند لحظه پیشش واقعا عه واقعا واقعی بودن!
_ چان
"چی؟!" حواسش نبود که تمام مدت به صورت پسر زل زده و توی فکر هاش غرق شده بود.
_ اسمم، چان عه
"چان" زیر لب زمزمه کرد.
برنامش این بود که "چان" رو به همون کافه ای که توش کار میکرد ببره، اونجا نزدیک بود و مجبور نمیشدن زیاد زیر بارون بمونن، به علاوه ،خودش میتونست قهوه رو آماده کنه ! توی این چند دقیقه اونقدر معذب شده بود که حاضر بود از هر لحظه ای مثل " میرم قهوه درست کنم" استفاده کنه و از پسر کنارش دور شه! از اون بدتر ، فکر میکرد بعد از شنیدن " کیوت" از زبون چان وقتی سعی کرده بود کنار پسر راه بره و چتر رو بالاسر دوتاشون بگیره ، شنیده بود حتما لازم داشت نفس بکشه. اصلا برای چی همچین کاری کرده بود؟ کاملا واضحه ! هرکی زیر بارون بمونه، خیس میشه و ممکنه بعدا مریض شه ، و ایا سونگمین دوست داشت کسی مریض بشه؟ نه ! پس اینجوری خودش رو قانع کرد.
در مقابل چان باورش نمیشد درخواست پسر کوچیک تر رو قبول کرده باشه.با چه وضعی از کمپانی بیرون زده بود و الان تو چه وضعی بود.حس کنجکاوی شدیدی توش شدت گرفته بود و تا اینجا همراه پسر اومده بود.وقتی نگاهش به کافه ای که سونگمین ازش حرف میزد برخورد ،حتی حسش بیشتر ام شد.
سونگمین اون رو به داخل هدایت کرد و سمت میزی کشوند. چان تا به حال داخل این کافه نیومده بود و الان با چشماش اونجارو وارسی میکرد. هیچوقت آنچنان اهمیتی براش وجود نداشت که بخواد ساختمونای زیرنظر کمپانی رو از نزدیک چک کنه.براش کاملا منطقی بود. یه نفر دیگه رو میفرستاد.این کافه حتی اونقدر بزرگ هم نبود.اما همه چیز منظم ترتیب داده شده بود و محیطش گرم و صمیمی بود.گرچه دلیل اینکه چان اینجارو به خاطر میاورد....باید بهش میگفت؟
وقتی سونگمین روی صندلی مقابلش نشست و دوتا قهوه و کیکی روی میز قرار داد ،از فکرش بیرون اومد و با کنجکاوی به چشمای پسر خیره شد.
YOU ARE READING
MAYDAY [MINSUNG]
Fanfiction_تو عاشق زندگی کردن بودی ! اون مثل اولین برف بود.پاک و اروم.و من قبل از اینکه بفهمم غرق شده بودم.در حالی که بی هدف برخورد دونه های برف رو با زمین تماشا میکردم، سمت آغوش گرمی کشیده شدم. couple : minsung ,chanmin,changjin مینسونگ، چانمین،چانگجین