گاهی اتقاقات اونطور که انتظارش رو داری پیش نمیره.
شاید قدمهات رو به سمت راست برداری، اما وقتی که زمان بگذره، تازه متوجه میشی که به سمت چپ حرکت کردی.***
"روز اول"
«امروز روز اوله، معلوم نیست چه زمانی برمیگردم، شاید همین فردا، یا روز بعدش! معلوم نیست، پس ترجیح دادم که اتقاقاتی که برام میافته رو یادداشت کنم.
من جئون جونگکوک ام.
باید تلاش کنم تا هرچه زودتر کمپ رو پیدا کنم، وگرنه شاید حتی نتونم زنده بمونم، فعلا گرسنهام اما هیچ موجود زندهای پیدا نمیشه.
هفت تا تیر دارم، باید سعی کنم درست ازشون استفاده کنم وگرنه مرگم قطعیه.
اگه خوشبین باشم و با خرس برخورد نکنم، و اگه بتونم یه گرگ رو با خنجرم از پا دربیارم، اونوقت اگه روزی یه گلوله رو برای شکار و پیدا کردن غذا حروم کنم، نهایت میتونم هفت روز زنده بمونم.
یه آدم میتونه هفت روز بدون غذا دومم بیاره، و اگه این زمان رو به اون اضافه کنم، در بهترین وضعیت، دو هفته دیگه میمیرم، درست چهارده روز! باید تلاشمو بکنم تا بتونم کمپ رو پیدا کنم.
***
خوشبختانه شام خوبی گیرم اومد، تونستم لونهی یه خرگوش رو پیدا کنم و بچههاش رو بردارم برای غذا. با این حساب، یه روز به چهارده روز اضافه شد، خنده داره که برای خودم شمارش مرگ راه انداختم.»
"روز دوم"
«امروز اصلا جالب نبود، هیچ شکاری گیرم نیومده، و البته مجبور شدم سه کیلومتر رو یه نفس بدوم، اونهم فقط بهخاطر سه تا گرگ!
یه روباه برفی رو دنبال کرده بودن، میخواستم اون رو شکار کنم، اما ظاهرا اون روباه خودش دنبال شکار بود که به این گرگها برخورد کرد و فرار کرد و البته اونها هم دنبالش رفتند.
شکار امروزم از دست رفت، باید یه روز از زنده موندنم کم کنم.»
***
دفترچهای که همراهش بود رو بست و توی کولهاش انداخت. پاهای خستهاش رو کمی مالش داد تا التیام پیدا کنن. اون بوکسور بود و بدن قویای داشت اما خب، گرسنگیهایی که کشیده بود بدنش رو ضعیف کرده بود.
نزدیک غروب بود پس باید آتش روشن میکرد. نگاه خستهاش رو به اطراف داد. در پنجاه قدمیش یه تختهسنگ نسبتا بزرگ قرار داشت، احتمالا میتونست پشت اون یه مقداری چوب خشک پیدا کنه.
دستهاش رو روی زانوش ستون کرد و از جاش بلند شد و آروم و آهسته به سمت تختهسنگ حرکت کرد.
با شنیدن صدای خشخش و ناله آرومی، سرجاش خشکش زد.
YOU ARE READING
Icy Fang
Fantasy••𝑵𝒂𝒎𝒆 : 𝑰𝒄𝒚 𝑭𝒂𝒏𝒈 ••𝒈𝒆𝒏𝒆𝒓 : 𝑭𝒂𝒏𝒕𝒂𝒔𝒚- 𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆- 𝒄𝒓𝒊𝒎𝒊𝒏𝒂𝒍-𝑺𝒎𝒖𝒕 ••𝒄𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 ••𝒘𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓 : Arsa روباهِ برفی! پوستش بهترین هدیه برای بستن دهن اون عوضیها بود! خنجرش رو برداشت و آروم و بیصدا بهش...