کرختی. شاید تنها چیزی که بعد از بیحسیِ خلسهای که توش شناور بود حس میکرد، کرختی بود. گیجی، سبک سری، و درد ماهیچههای منقبض و فشرده شدهاش هم به نوبت خودشون رو به هوسوک رسوندن. اما هیچکدوم نتونستن زیاد دووم بیارن و حواس هوسوک رو از تشک نرمی که روش دراز کشیده بود پرت کنن. نرمی تشک و دمای دلچسب اتاق، هوسوک رو وسوسه میکردن دوباره چشمهاش رو روی هم بذاره و کمی بیشتر از خلسهی شیرین خواب لذت ببره.
ملحفههای مرغوب، سفید و لطیفی که تخت رو پوشونده بودن، زیر باریکههای رقصان نوری که از لای پردههای حریر سرک میکشید میدرخشیدن؛ همه چیز عطر آشنای گلها رو به خودشون گرفته بود.
پردهها با نسیم ملایمی که از پنجرهی باز به داخل میوزید، کنار میرفتن و تابش ملایم خورشید رو به پوست صورت هوسوک هدیه میدادن. هوسوک هم از این موقعیت استفاده کرد و سرش رو روی بالشت، به سمت پنجره چرخوند تا از نسیم ملایمی که بوی گلها رو با خودش به داخل میآورد، و تابش خورشید لذت ببره.
حس آرامش داشت. درست مثل وقتهایی که روی صخرهها دراز میکشید و از صبح تابستونیاش لذت میبرد.
با یادآوری جنگل، نفس تندی که کشید رو توی سینهاش حبس کرد. سرش رو به سرعت از روی بالشت برداشت و مثل جنزدهها روی تخت نشست. با دقت اطرافش روبررسی میکرد، سعی داشت تاری خفیف دیدش رو با پلک زدن برطرف کنه. اما واضح و کامل دیدن مکانی که توش بود نه تنها از سردرگمیاش کم نکرد، بلکه به شگفتیاش اضافه کرد.
دیوارهای چوبی با پیچکهایی که از اطراف در به داخل تجاوز کرده بودن تزئین شده بودن. نور و گرما همهجا بود، درست مثل گلدونهای بزرگ گل. روی میز وسط کلبه، گوشهی دیوار، کنار در، پشت پنجرههای بزرگ، کنار تخت؛ حتی بین پیچکها هم رنگ شاد گلهای خودرو به چشم میخورد.
میخک، ارکیده، لیلیوم، رز، لاوندر، بابونه، حتی گل زنگولهای هم بین دستههای پرنشاط گل دیده میشد. همه چیز تصویر یک کلبهی چوبی و پرنور و زیبا رو تداعی میکرد، تصویر کلبهی خودش.
پردههای نازکی که از پارچههایی با رنگ روشن و بافت سبک دوخته شده بودن فضای کلبه رو روشن و دلپذیر میکردن، و بازی کردنشون توی باد فقط به رویایی بودن فضا اضافه میکرد.
اثاثیه با دقت و مهارت مثال زدنیای از چوب روشن تراشیده شده بودن و در کنار حصیر کاملا به چشم میاومدن. حتی فرش کوچیکی که وسط کلبه، زیر میز چوبی پهن شده بود هم ظریف بود و نقشهای زیبا با رنگهای پرنشاطی از اژدهایان مختلف داشت.
مجسمههای کوچک و زیبایی از حیوانات و اژدهایان مختلف گوشه و کنار کلبه به چشم میخورد، و تمام رنگهای گرم و روشنی که اطرافش رو تزئین کرده بودن، توی آینهی بزرگی که به دیوار رو به روی تخت آویزون شده بود بازتاب میشد. و فقط اون لحظه بود که نگاه هوسوک به صورت حیرت زده و گیج خودش افتاد.
هوسوک به بازتاب تصویر خودش، توی آینهی بزرگی که قاب منبتکاری شدهاش به تنهایی زمان و مهارت زیادی که خرجش شده بود رو فریاد میزد، خیره شد. موهای خرمایی، نرم و بهم ریختهاش که زیر نور ملایم آفتاب به رنگ طلایی میدرخشید، صورت رنگ گرفته و شادابش، پوست شفاف و عسلی رنگش که از زیر یقهی گشاد و بیش از حد بزرگ لباسش پیدا بود، هوسوک تا به حال اینقدر احساس زیبایی نداشته.
و اون لباس... اون لباس سبک و راحت که چین و خم پارچهی سفیدش توی بدن خوش فرم هوسوک میدرخشید، و یقهی بزرگی که دو طرفش با چند ردیف بند به هم متصل شده بود، ترقوههای هوسوک رو به نمایش میگذاشت. آستینهای پیرهن به سادگی روی بازوهای هوسوک افتاده بودن و تا روی دستهاش کشیده شده بودن. لبهی آستین کمی چین داشت و از وسط ساعد، دو لبهی اون مثل یقهی لباس با چند ردیف بند شل و آزاد به هم متصل شده بود. شلوار گشاد و راحتی که از جنس پیراهن بود هم پاهای کشیدهی هوسوک رو پوشونده بود.
اینها... لباس خوابن یا لباس عادیای که میشه هر روز پوشیدش؟ اگه لباسهای خواب اینجا انقدر زیبان، پس بقیهی لباسها چطوریان؟ اصلا اینجا کجاست؟ چطوری از اینجا سر درآوردم؟ لوایتن کجاست؟ همهی این سوالها بیوقفه توی ذهن هوسوک میچرخیدن، و جواب هیچکدومشون توی این کلبهی زیبا پیدا نمیشد.
هوسوک روی تخت چرخید و سعی کرد با رسوندن خودش به پنجرهی بالای تخت، به بیرون نگاه کنه و موقعیت اطرافش رو بسنجه. اما چیزی بجز دریای آرومی که زیر نور خورشید، با وقار موج میزد نمیدید. صدای برخورد آروم آب با صخرهها، در پس زمینهی جیغ چند مرغ دریایی از دوردست به گوش میرسید.
ناامید روی تخت نشست. وقتی متوجه شد دوباره ناخودآگاه داره پوست لبش رو میجوه و کم کم به سمت جویدن آستین لباسش میره، با کلافگی دستش رو پایین انداخت و از روی تخت بلند شد. کفشهای جلو بسته و راحتی که پایین تخت براش گذاشته شده بود رو به پا کرد و با یک نفس عمیق، راهش رو به سمت در بزرگ و منبت کاری شده باز کرد.
قبل از هل دادن در، کمی مکث کرد. هزاران احتمال خطر اون بیرون بود، اما نمیتونست تا آخر عمرش هم توی این اتاق بمونه، میتونست؟ چشمهاش رو بست و بدون توجه به صدایی که داخل سرش فریاد میکشید، خودش رو به فضای بیرون پرتاب کرد. اما برخورد هوای تازه و معتدل که با رطوبت دریا مخلوط شده بود، باعث شد ترسش فرو بریزه.
اصلا برای چی میترسید؟ اون یک اژدها از جنس طبیعته، اون اژدهای برگزیدهی طبیعته. چیزی توی طبیعت آروم و شاداب نیست که بتونه باعث ترس بروتا بشه. درسته، بروتایی که درون هوسوک جا خوش کرده از هیچ چیز که به طور طبیعی به وجود اومده نمیترسه. پس آروم پلکهای بهم فشردهاش رو باز کرد و گذاشت دنیای جدیدی که اون رو احاطه کرده بود بهش خوشآمد بگه.
چشمهای هوسوک چیزی که میدیدن رو باور نمیکردن. یک درخت عظیم و قدیمی اونجا بود، و هوسوک درست از داخل تنهی اون درخت بیرون اومده بود و حالا روی ایوان دستساز کلبه ایستاده بود. ارتفاع بلند درخت و پلی که جلوی ایوان به سمت بیرون کشیده شده بود، کاملا نشون میداد مخصوص فرود اومدن بدن بزرگ اژدهایان ساخته شده. برگهای سبز و رقصان درخت، سایههای لرزون خودشون رو روی ایوان انداخته بودن. هوسوک زیر چتر بخشندهی درخت کهنسال، جایی درون تن عظیم و پرشکوهش پناه گرفته بود.
لبخند زیبایی بخاطر سخاوتمندی بلوط همیشه سبزِ تنومند زد. دستش رو روی پوست سخت و خشن درخت گذاشت و صدای ذهنش رو به وجود بلوط همیشه سبز تزریق کرد.
-ممنونم. ازت ممنونم که به من پناه دادی. زیباییات همیشگی.
با تکیه دادن پیشونیاش به تنهی درخت، آخرین تشکرش رو هم ادا کرد و نگاهش رو به اطرافش داد. این درخت درست لبهی صخرههایی بود که سطح جنگل پشت سرش رو از دریا جدا میکردن. ارتفاع زیادی نبود، شاید فقط هشت متر. هشت متر از صخرههای سالخورده و مستحکمی که به شن نرم ساحل میرسیدن.
هوسوک اینجا بود؛ بین یک جنگل زیبا و انبوه استوایی، و دریای آزادی که نسیمش بوی نمک و طراوت میداد. هوا دلنشین بود و خورشید میتابید، صدای زندگی حیوانات کم کم داشت به گوشش میرسید. طبیعت زنده و سرحال بود، و قلب هوسوک در آرامش قرار داشت.
اون حالا تمام تنشهاش رو فراموش کرده بود. تصمیم گرفته بود تا وقتی کسی به اینجا میاد و همه چیز رو توضیح میده، شرایط رو مثل یک نقل مکان در نظر بگیره. اون از یک جنگل به جنگل دیگه، از یک خونه به خونهی دیگه نقل مکان کرده بود. فقط باید با شرایط جدیدش وفق میگرفت و زندگیاش رو دوباره شروع میکرد.
*****
سه روز گذشته بود و هوسوک هنوز هم توی اون جزیرهی جنگلی و زیبا تنها بود. به هیچ وجه شکایتی نداشت، آخرین باری که مهمون ناخونده براش اومده بود همه چیز زیر و رو شد. از خاک نرم جنگلش گرفته تا زندگیاش. اون پذیرفته بود که مسئولیت محافظت از جنگل دیگهای بهش واگذار شده، و مصمم بود این وظیفه رو به درستی انجام بده.
خیلی زود با حیوانات و گیاهان جنگل آشنا شده و باهاشون ارتباط برقرار کرده بود. اکو سیستم اون جزیره رو به خوبی به ذهنش سپرده بود و به جریان داشتنش کمک میکرد. هوسوک همیشه عاشق کاری بود که انجام میداد. طبیعت به اونها زندگی میبخشید، پس محافظت زندگی طبیعت کمترین کاری بود که میتونست انجام بده.
اما انگار باید به حضور بقیه و سر رسیدن مهمونهای ناخونده عادت میکرد...
یک بعد از ظهر گرم و دلپذیر بود. هوسوک طبق عادت چندین سالهی زندگیاش، از گشت زنی ظهرگاهی برگشته بود و درحال آماده شدن برای یک چرت کوتاه بود که اون صدا رو شنید. صدای به هم خوردن یک جفت بال بزرگ و قدرتمند.
با ترس از خاطراتی که اون صدا براش به جا گذاشته بود، مثل کسی که شلوارش آتش گرفته از روی تخت بلند شد. همزمان با بیرون رفتن از کلبهی درختی، به بدن بروتا برگشت و با کشیدن نعرهای، به مزاحم هشدار داد که نزدیک نشه. ولی با دیدن رنگ یشمی و براق فلسهای اژدهای مزاحم، گاردش رو کنار گذاشت.
مزاحم از استقبالی که ازش شده بود متعجب بود، این رو میشد از ریتم به هم خوردهی بال زدن و کم شدن سرعتش فهمیدن. اون یک اژدهای دیگه از جنس طبیعت بود. با توجه به جثهی عظیم و قدرت بالهاش، مبارز خاک و جنگل. اون به خونه و جنگلش آسیبی نمیزد. با فهمیدن این موضوع نفس راحتی کشید و تیغههای کمرش رو کمی پایین آورد. حداقل لازم نبود تهاجمی برخورد کنه.
همزمان با فرود اومدن اژدهای مزاحم روی پل جلوی ایوان، گردنش رو بالا گرفت و سرش رو به معنای احترام کمی خم کرد. اژدهای دیگه هم همین کار رو تکرار کرد و بلافاصله به بدن انسانیاش برگشت. هوسوک حالا با پسری جوان و بلندقد رو به رو بود، با چشمهایی کشیده به رنگ زمرد و پوستی روشن؛ احاطه شده با موهایی فردار به رنگ کارامل.
-تو که نمیخوای من رو از خونهی خودم بیرون کنی، مگه نه محافظ؟
صدای بم پسر شوکه کننده بود. اصلا به صورت جوانش نمیخورد همچین صدای عمیق و گیرایی داشته باشه. پس هوسوک هم به بدن انسانیاش تغییر شکل داد و با چشمهای بلوطی رنگش، پسر رو بیشتر کاوید. نمیتونست بگه تکیدهست، ولی بدون شک لاغر بود. لباسهای راحتی شبیه به مال خودش پوشیده بود، با این تفاوت که شلوار رسمیتری به پا داشت و دستهاش رو توی جیبهاش فرو کرده بود.
-خونهی تو؟
پسر لبخند جعبهای و بزرگی زد.
-درسته. وقتی ارواح دریا تو رو به اینجا آوردن، همهمون فکر کردیم اگه توی مکانی که باهاش آشنایی داری به هوش بیای اضطرابت کمتر میشه. انگار درست فکر میکردیم، خوب به نظر میای.
هوسوک نگاه سنگین مرد دیگه رو روی اجزای صورتش حس میکرد. یعنی شادابتر بودن پوستش نسبت به روزهای قبل، تا این حد مشخص بود؟
صورت گیج هوسوک حتما به پسر فهمونده بود که چیز زیادی از حرفهاش دستگیرش نشده. پس دستهاش رو از جیبش بیرون آورد و فاصلهشون با سه قدم بلند و استوار کم کرد. همونطور که دستش رو جلو میآورد تا با هوسوک دست بده گفت:
-من تهیونگ هستم، مبارز طبیعت. امیدوارم این چند روز توی این جنگل و کلبه راحت بوده باشی.
لبهای هوسوک به شکل o درومدن. پس اینجا، این کلبهی پر از آرامش، خونهی یک مبارزه؟ این... عجیبه؟ با به یاد آوردن دست منتظر تهیونگ، تکونی خورد و فاصلهی باقیمونده رو طی کرد. دست گرم و بزرگ پسر رو فشرد تعظیم کوتاهی کرد.
-هوسوک، محافظ طبیعت.
-این رو میدونم، همهی گروه این رو میدونن. تو کسی هستی که تقریبا یونگی رو به کشتن داد.
هوسوک دهنش رو باز کرد تا از خودش دفاع کنه، اما حرفی نداشت که بزنه. این حقیقت بود، اون با خودخواهیاش تقریبا یک اژدها رو به کشتن داده بود. تهیونگ دستش رو توی هوا تکون داد تا توجه هوسوک رو دوباره جلب کنه، و از کنارش رد شد تا به داخل کلبه بره.
-پسر، اگه قرار باشه همهاش بری توی فکر کلاهمون توی هم میره. تا وقتی توی دردسر بزرگی نیفتادی لازم نیست جمجمهی خودت رو با افکارت سوراخ کنی.
هوسوک چشمهاش رو چرخوند و پشت سر پسر جوان وارد کلبه شد.
-دردسر بزرگتر از این؟ جنگلی که ازش محافظت میکردم، وظیفهام، ازم سلب شد. یک اژدها رو نیمه جون رها کردم، و ارواح دریا رو عصبانی کردم. دیگه چجوری میتونه بزرگتر از این باشه؟
تهیونگ پردهی بزرگی که روی دیوار وصل بود، و هوسوک تا به حال کنارش نزده بود رو کمی بالا داد. اما قبل از اینکه پشت پارچه از نظر پنهان بشه، رو به هوسوک برگشت و همونطور که لبهی پارچه رو به کمک ساعد دستش بالا نگه داشته بود با جدیت گفت:
-اگه یونگی واقعا میمرد، دردسری به بزرگی پنج اژدهای خشمگین که به دنبال انتقام هستن برات درست میشد.
پسر بدون اینکه منتظر جوابش بشه پرده رو رها کرد و پشتش ناپدید شد. لحنش هیچ شباهتی به چند دقیقه پیش نداشت. از نظر هوسوک اون ثبات درست و حسابیای نداشت و این میترسوندش. این پسر یه چیزیاش میشد.
خیلی زود، تهیونگ با یک بشقاب پر از بیسکوئیت گندم و دو لیوان شیر توی یک سینی، از پشت پرده بیرون اومد و با دهن پر از بیسکوئیتش رو به هوسوک کرد:
-ازت ممنونم که به ذخیرهی خوراکیهام دستبرد نزدی. تمام این مدت نگران بیسکوئیتهایی بودم که از جیمینی کش رفتم. اوه! لطفا به جیمینی نگو از بیسکوئیتهاش برداشتم!
این سردرگمی، ترس و حجم اطلاعات تازه داشت هوسوک رو کلافه میکرد. پس با اخمی که روی صورتش نشسته بود، با تندی جواب داد:
-من اصلا نمیدونستم پشت اون پرده چیزی به غیر از دیوار هست. و همینطور نمیدونم جیمینی کیه، و چرا باید بخاطر بیسکوئیتهاش عصبانی بشه. اصلا چرا خونهی تو هیچ شباهتی به خودت نداره، و تو به چه حقی من رو تهدید میکنی که پنج اژدهای عصبانی منتظر منن تا خودم رو بهشون نشون بدم.
تهیونگ با لپهای باد کرده و سینی خوراکیها توی دستش، به اطراف کلبه نگاه انداخت. انگار دنبال چیز غیر عادیای توی کلبهی گرم و آرومش میگشت. در نهایت محتویات دهنش رو قورت داد و ظرف بیسکوئیتهاش رو همراه اون دو لیوان شیر روی میز گذاشت. همونطور که لبهاش رو جلو داده بود پرسید:
-مگه... مگه کلبهی من چشه؟ مگه خودم چمه؟
-واقعا نیازه بهت بگم داری مثل یه فضایی عجیب و غریب رفتار میکنی؟
صدای هوسوک بدون خواست خودش کمی بلندتر از حد معمول شده بود. و در کنار اخمهای بامزه و در عین حال جدیاش، فقط باعث میشد تهیونگ لبخند کوچیکی بزنه.
-باید بجای محافظ، یک مهاجم میشدی. جدی میگم، روحیهی جنگنده و عصبانیت لب مرزت خیلی شبیه به مهاجمهاست.
نفس پر حرص هوسوک که با صدا بیرون فرستاده شد به تهیونگ فهموند که اصلا وقت بامزه بازی نیست. پس خیلی مودب و باوقار روی صندلی پشت میزش نشست و شروع به توضیح دادن کرد.
-من چیزیم نیست، فقط دارم سعی میکنم اخلاق بد یک اژدهای مبارز رو کنار بذارم تا توی برخورد اول تو رو نترسونم... که انگار خیلی موفق نبودم.
پسر سری از روی تاسف برای خودش تکون داد و حرفش رو از سر گرفت.
-و خونهام، همهی اژدهایان مبارز توی غارهای زیرزمینی و پر شده از گدازه زندگی نمیکنن. چی باعث شده فکر کنی یک مبارز به آرامش نیازی نداره؟
هوسوک با شنیدن جملهی آخر، کمی عقب نشینی کرد. درسته، اون حق نداشت کسی رو قضاوت کنه. آه لعنتی...
-از بین اون همه سوالم، فقط این یکی نظرت رو جلب کرد؟
تهیونگ یک بیسکوئیت دیگه برداشت و با فرو کردن تمامش توی دهنش، دستش رو از خردههایی که بهش چسبیده بود پاک کرد. درحالی که سعی میکرد کلماتش با وجود دهن پرش واضح باشن گفت:
-نه، فقط همین یدونه سوال بود که جوابش رو تا آخر امشب نمیگرفتی.
-پس قراره تا شب اینجا بشینی و با دهن پر جواب سوالهام رو بهم بدی؟
تهیونگ این بار سرش رو به علامت منفی تکون داد و بیسکوئیتش رو سریعتر جوید. از روی صندلی بلند شد و بعد از پر کردن جیبهای شلوارش از بیسکوئیت، چندتا هم به سمت هوسوک گرفت. همونطور که چند جرعه از لیوان شیر خودش مینوشید به هوسوک علامت داد که از خودش پذیرایی کنه.
هوسوک عادت به خوردن میان وعده نداشت، اما جوری که پسر دیگه با لذت بیسکوییتها رو میخورد اون رو وسوسه کرده بود که ازشون امتحان کنه. پس همونطور که تهیونگ با یک آه رضایتمند، لیوان شیر نصف شدهاش رو روی میز برمیگردوند و پشت لبش رو با دست پاک میکرد، کمی از بیسکوییت رو توی لیوان شیرش خیس کرد و توی دهنش گذاشت.
خب، درسته که نمیدونه جیمینی کیه، ولی اگه اون هم همچین بیسکوئیتهای خوشمزهای داشت به هیچ عنوان با کسی تقسیمشون نمیکرد.
تهیونگ با دیدن چهرهی هوسوک، ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-هوم؟ بهت که گفتم اگه نخوری پشیمون میشی.
هوسوک مثل پسر دیگه با دهن پر جواب داد:
-تو هیچوقت همچین چیزی نگفتی.
-حاضر جوابی نکن و بجاش شکمت رو پر کن. باید خیلی زود بریم.
هوسوک لیوان شیری که تا جلوی لبهاش بالا آورده بود رو پایین آورد. اما تهیونگ پیش دستی کرد و جواب پسر رو داد تا راحتتر به کنجکاویاش غلبه کنه و برای پرواز پیش روش انرژی ذخیره کنه.
-میریم جایی که جواب سوالهات رو میگیری.
BẠN ĐANG ĐỌC
ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟs
Fanfictionلوایتن همهی زندگیاش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا آخرین لحظه، تا زمانی که خیلی دیره از لوایتن متنفره میمونه. کاپل: سپ (مثل همیشه) زمان آپ: وی در این ز...