Chapter (1)

239 16 4
                                    

گویی صدای غرش ها و ضربه های شمشیر تمامی نداشت. با نگرانی به چهره سربازهایش نگاهی انداخت. همه در سکوت، در سر جای خودشان ایستاده بودند ولی به راحتی می توانست ترس را در صورت تک تک شان ببیند. آنها آخرین سربازها و آخرین خط دفاعی قلعه محسوب می شدند. برادرش آن بیرون مشغول دفاع از قلعه بود و به کمک او احتیاج داشت. او اینجا در امنیت بود اما امنیت اینجا توهمی بیش نبود. بعلاوه، برادرش به او نیاز داشت؛ پس از جایش بلند شد و سرپا ایستاد. با بلند شدن او توجه تمام سربازها به او جمع شد و همهمه ای که شکل گرفته بود و لحظه به لحظه بیشتر می شد، خوابید. او چند پله بالاتر رفت تا همه آنها بتوانند او را ببینند. تا به حال در چندین جنگ شرکت کرده بود و به خوبی با استرس قبل از شروع آن آشنا بود ولی اینبار فرق می کرد. از همان لحظه ای که قاصدی دوان دوان وارد قلعه شد و خبر رسیدن آنها را داد، چیزی در درونش به او می گفت که این بار جنگی متفاوت خواهد بود. هرچه باشد، دشمنانشان هم با جنگ های قبلی فرق می کردند. او تا به حال فقط با انسانها جنگیده بود. نگاهی به دست لرزانش انداخت. وقتی خودش در این حال بود، از حال دیگر سربازها که بعضی هایشان تا به حال به جنگ نرفته بودند، تعجبی نداشت. دوباره به سربازها نگاهی انداخت تعدادشان به خیلی زیاد نبود ولی می دانست که برای اینکه بتوانند تغییری در نتیجه جنگ بوجود بیاورند، باید به آنها روحیه بیشتری بدهد.باید به آنها بقبولاند که می توانند تغییر ایجاد کنند:"امروز، در تاریخ سرزمینمان زور مهمی است. تا قرن ها بعد، از آن و قهرمان هایی که در آن شرکت کرده اند یاد خواهند کرد. آن هیولا ها به خانه ما رسیده اند و می خواهند ما را بکشند. شماهایی که اینجا ایستاده اید آخرین دفاع بین آنها و پادشاهتان هستید. آخرین دفاع بین آن هیولاها و بقیه مردم، خانواده هایتان... آخرین کسانی که می توانند نجات بخش باشند. اگر آن هیولاها از شما عبور کنند، تنها پادشاه نیست که کشته می شود، بلکه همین اتفاق برای زن ها و بچه های خودتان هم می افتد و باور کنید مرگ آنها به راحتی اتفاق نمی افتد..." در آن موقع سرباز جوانی در نزدیکی اش بود، خم شد و بالا آورد. بدون آنکه به او نگاهی بیاندازد، حرفش را ادامه داد: "...ولی کسانی که در این جنگ شرکت کنند، قهرمانانی خواهند بود که آیندگان هیچگاه نامشان را فراموش نخواهند کرد و آهنگ ها در وصفشان سروده خواهد شد. پس بیایید... بیایید برویم و دخل آن هیولاها را بیاوریم." سپس شمشیرش را بالا برد و با فریادی گفت:"برای خانواده هایمان و برای افتخار!" سربازها هم همگی در پاسخ به او سلاح هایشان را بالا بردند و با فریاد های جنگ طلبانه پاسخش را دادند. از پله ها پایین آمد و به سمت خروجی سالن رفت. افرادش هم درحالی که همچنان با شور و هیجان فریاد میزدند، همراهی اش کردند. در حالی که از سالن خارج می شد، از کنار جوانی که دقایقی پیش بالا آورده بود گذشت و دستش را بر روی شانه او گذاشت و وقتی مطمئن شد حالش خوب است به آرامی ضربه ای به پشتش زد و راهش را ادامه داد. همانطور که به آهستگی در راهرو های قلعه می دویدند، صدای زره هایشان در بین غرش ها و صدای شمشیرها گم می شد. هرچقدر به ورودی قلعه نزدیک تر می شدند، سر و صدا ها بیشتر می شد. این هیولاها مدتی قبل از ناکجا آباد پیدایشان شده بود و شروع به کشتار و تخریب هرچیزی که بر سر راهشان بود کرده بودند. آنها خیلی زود از مشکلی کوچک به مشکل اصلی سرزمین تبدیل شده بودند. بنظر می رسید روز به روز به تعدادشان افزوده می شود و هر روز خرابی بیشتری به بار می آوردند. حالا آنها به این قلعه رسیده بودند، قلب سرزمین و محل زندگی پادشاه. با دانستن اینکه به سمت جنگی می رود که نمی دانست از آن زنده بازمیگردد با نه، به سختی آب دهانش را قورت داد، اما وقتی وارد میدان نبرد شد، می دانست که حالا دیگر حتی اگر بخواهد هم دیگر عقب نشینی ای در کار نیست. نگاهی به افرادش انداخت. با دیدن چهره راسخ آنها، مطمئن شد که حرف هایش تاثیر خودشان را گذاشته اند ولی خودش نیمی از آن حرف ها را باور نداشت. درست است امروز روز مهمی است و درست است که آنها آخرین خط دفاعی هستند اما... افتخار؟ هیچ افتخاری برای این سربازهای پیاده وجود نداشت. افتخار تنها دروغی بود که به آنها می گفتند تا به مردن راضی شوند. نقش آنها در این جنگ تنها معطل کردن آن هیولاها بود تا پادشاه عزیزشان بتواند فرار کند اما تعداد زیادی از این موضوع مطلع نبودند. بیاد حرف های پدرش در چند ساعت پیش افتاد که وقتی او و برادرش در برابراش زانو زده بودند، به آنها گفت:" خودتان که شنیدید. آن هیولاها به طرف قلعه می آیند و هر لحظه ممکن است به اینجا برسند. از شما نمیخواهم که تمام آن موجودات را بکشید... می دانم که غیر ممکن است. فقط برای من وقت فراهم کنید تا بتوانم به اندازه کافی از اینجا دور شوم. بعد از آن خودتان می توانید برگردید." پدرش به او نگاهی کرد و حرفش را تمام کرد:" اگر زنده بودید." برادرش همانطور که زانو زده بود، بدون بالا آوردن سرش گفت:"امر، امر شماست سرورم." پادشاه به آرامی جواب داد:"خوب است." و در جایش چرخید تا آنها را تنها بگذارد. همان موقع بود که دیگر نتوانست تحمل کند؛ از جایش بلند شد و با صدایی کمی بلندتر از حد عادی رو به پادشاه گفت:"شما دارید مثل یک بزدل فرار می کنید و ما را تنها می گذارید؟ پس مردمتان چی؟ آنها باید به چه کسی امید داشته باشند تا از دردسر نجاتشان دهد؟" بعد به خودش و برادرش که هنوز با سری پایین افتاده در کنارش زانو زده بود اشاره کرد و گفت:" پس ما چی؟ شما دیگر چه جور پادشاهی هستید؟" پادشاه در سرجایش ایستاد و از روی شانه اش به او نگاهی انداخت و گفت:" مراقب زبانت باش وگرنه ممکن است آن را از دست بدهی. در هر صورت از تو انتظاری نداشتم... تو هیچوقت پسر محبوبم نبودی." قبل از آنکه پادشاه از اتاق خارج شود از او پرسید:" آیا اصلا به زندگی ما اهمیت میدهی؟" پادشاه بدون آنکه بایستد و یا به او نگاه کند گفت:" نه برای زندگی تو". صدای یکی از سربازها او را بخودش آورد:" سرورم؟" به سرباز نگاه نکرد. در عوض سرش را تکان داد تا افکار اضافی را از آن بیرون کند. تیر و کمان صلیبی اش را بالا گرفت و به صورت یکی از هیولاهایی که به طرفش می آمد شلیک کرد. هیولا بدون هیچ صدایی به زمین افتاد. همزمان با به زمین افتادن جسد هیولا، سربازهایش، با فریادی از اطراف او به درون میدان جنگ دویدند. تیر و کمانش را به سرباز پشت سرش داد و در حالی که شمشیر بزرگش ر از غلاف بیرون می کشید، بدنبال سربازهایش رفت. هیولاها موجوداتی بزرگتر از انسان و با شکل و شمایل گرگ و خیلی قوی بودند اما حتی آنها هم وقتی که شمشیرش را از بدنشان عبور می داد، مانند انسان ها خون ریزی می کردند و می مردند. با نگاهی به اطراف، متوجه حرکت موج مانند شنل طلایی برادرش شد که در میان جمعیت به چشم می خورد. با بیشترین سرعتی که می توانست خودش را به او رساند. او و برادرش پشت به پشت می جنگیدند و هیولاها را می کشتند. همانطور که با تمام توانش می جنگید، سربازان زیادی را در اطرافش دید که با دست و پاهای قطع شده و زخم های وحشتناک به آغوش مرگ می شتافتند. با خود فکر کرد که آنها حتما در درونشان خوشحال هستند و با خودشان فکر می کنند که برای بقای هدفی والاتر جانشان را فدا کرده اند. این که این سربازها برای چنین دروغی بمیرند او را عصبانی می کرد. خیلی از آنها در کودکی دوست های او بودند و خیلی های دیگرشان را هم می شناخت. از بچگی، او کسی نبود که زیاد به قوانین پایبند باشد. هر چند برای او و برادرش ممنوع بود که با بچه های دیگر قلعه بازی کرده و حرف بزنند، او بر خلاف برادرش همیشه سعی می کرد از کلاس های مختلفی که برایش می گذاشتند، فرار کند و با آن بچه ها بازی کند. حالا دیدن مرگ این دوست های قدیمی برای چنین هدف پوچی قلبش را به درد می آورد. اما دانستن این حقیقت که آنها در واقع برای نجات خانواده شان هم جان داده اند، کمی از دردش و پوچی آن هدف می کاست. درحالی که شمشیرش را از شکم هیولای دیگری بیرون می آورد، با خود فکر کرد که بهتر است که فکرش را بر روی نبرد پیش رویش متمرکز کند اما بخاطر سپرد که باید با پدرش صحبتی جدی داشته باشد.

قسمت بعدی رو چند روز دیگه می ذارم.

The King (Persian ver.)Where stories live. Discover now