pt. 1

123 6 8
                                    

"- سلام، پدر!"
" + لعنتی! حتی فکرشم نمیکردم این کار عوضی کوچولوم باشه!"
.
.
فلش بک-
.
11 September, 2037. 13:18 am .

بعد از ضربه بعدی که به عضلات شکم اون مرد بدبخت و البته عوضی، که به خودش جرئت پیچوندن رئیسش رو داده بود زد، صندلی‌ای که مرد بهش بسته شده بود با شتاب به عقب پرت شد.
تا اینکه صدای آشنایی به گوش کارفرما ای که مرد رو آزار میداد رسید.
- تا کِی میخوای صحبت نکنی؟! با این کار داری خودتو زجر میدی وگرنه واسه من که مهم نیست، میتونم به راحتی تا ته این تفنگ رو تو سرت خالی کنم.
صدای خنده کل اون زیرزمین رو فرا گرفت.
کارفرما با ترس از مرد دور شد و به سمت صاحب صدا تعظیم کرد.
صاحب اون صدا، دستی روی سر پسر کشید و ادامه داد.
- بقیه‌ش به من سپرده شده، تا همینجا کارت عالی بود، رئیس حتما واست جایزه درنظر گرفته.
+ واقعا ممنونم بارها و بارها ازتون ممنونم منشی هوانگ!
+ اوه.. قابلی نداشت!
صدای خالی شدن آخرین تیر کیم توی سر اون‌ کارفرما، توی سکوت زیرزمین پیچید.
- اوپس! دستم خورد!
همچنان صدای خنده های لعنتی اون.
مرد به خودش لرزید و با صدایی پر از ترس به حرف افتاد
+ م...من ف..فقط با رئی..رئیستون صحبت میکنم.
- میتونی فرض کنی اون رئیس منم! حالا تا مثل این توله سگ تورو هم خلاص نکردم، زبون باز کن!
.
.
.
.
موهای بلوندش رو با دستای آلوده به خونش کنار زد و با رضایت سوار ماشین شد و به سمت پایگاه حرکت کرد و مطمعن بود چیزای خوبی در انتظارشه.
بالاخره، هیچکس نتونسته بود از زبون اون حرومزاده حرف بکشه و اون موفق شد!
اما چیزی که عجیب بود، این بود که هیونجین، هیچوقت اسم اون گروه رو نشنیده بود!
و شاید...نگران بود؟ و تصمیم گرفت تا وقتی از اون گروه اطلاعاتی جمع کنه، چیزی به رئیسش نگه!
.
.
تو اتاق کارش بود، درحالی که صدای موسیقی که از گرامافون پخش میشد، کل اتاق رو فرا گرفته بود.
کمی از قهوه‌ش خورد و کتابش رو ورق زد.
اون یه‌ عوضی خونسرد بود که تو بدترین و حساس ترین شرایط هم میتونست انقدر آروم باشه.
در اتاق با شتاب باز شد و مردی با اسلحه‌ش وارد اتاق شد
+ کارت تمومه، بنگ!
کتابش رو بست و ماگ قهوه‌اش رو روی میز گذاشت و با دستاش موهای مشکی رنگش رو کنار زد و اون پوزخند وحشتناک همیشگی رو زد.
- اینطوره؟!
مرد پوزخندی به حرفش زد و اسلحه رو سمتش گرفت
+ فکر میکنی آماده مقابله باهات نبودم؟! من میدونم تو هیچ محافظی داخل اتاق کارت نداری، حتی هیچ اسلحه ای! پس اره  اینطوره!
اما..صدایی از پشت مرد اومد و پوزخند بنگ، لحظه به لحظه بزرگتر میشد.
± اوه، اونقدر ها هم از رئیس من نمیدونی آقای پارک!
آقای پارک.. یکی از دشمنای همیشگی بنگ و هوانگ بود
اما هیچوقت موفق نشده بود به چیزی که میخواد برسه و بنگ، هیچوقت نفهمید رئیس اون کیه!
+ لعنت بهت بنگ فاکینگ چان!
مرد دویید و برای بار هزارم عقب نشینی کرد.

چان لبخندی زد و به هیونجین اشاره زد
- کارت عالی بود هوانگ، فکر کنم دیگه داری بزرگ میشی‌.
+ هی هیونگ! منو تو سال هاست بهترین دوستای همیم و من سال هاست منشی توعم، بزرگ میشی چه کوفتیه؟!
- آروم باش جینا، خودتم میدونی ابراز علاقه من چجوریه.
لبخندی زد و پسر کوچیکش رو در آغوش گرفت.
.
.
.
بنگچان و هیونجین، جفتشون روزی از خانواده هاشون بخاطر گرایششون طرد شدن و درحالی که شب رو توی پارک مونده بودن  باهم آشنا شدن!
داستان اشناییشون خنده به لب میاره ؛
خانواده چان، بزرگترین باند مافیای کشور بود و هیچکس جلوشون توانایی نداشت. البته، از اونجایی که پدر چان استرالیایی بود، تقریبا بزرگترین باند کشور پدریش هم به حساب میومدن. و از نظر پدر اون، اینکه پسر بزرگ خانواده بنگ یه همجنسگرا باشه! پایین اومدن سطح خانوادشونه. و به همین‌ راحتی پسر بزرگ خودش رو طرد کرد.
پس چان به هیونجین پیشنهاد داد که باند خودشونو بزنن. و روزی در مقابل پدرش قرار بگیره و اونو زمین بزنه.
اما.. اونا یه قولی بهم دادن، اینکه هیچوقت عاشق‌ هم نشن! و سرنوشت هرکدومشون که عاشق اون یکی شد، مرگه!
اما متاسفانه، کسی که خودش این قانون رو وضع کرده، عاشق همکار خودش شده.
.
.
End.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 25, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐁𝐋𝐀𝐂𝐊 𝐑𝐎𝐒𝐄𝐒.Where stories live. Discover now