آب و هوا

15 2 0
                                    

آرورا مدیسون (Aroura Madison) از در ورودی مدرسه بیرون آمد و یک راست به طرف پارکی که موقع رفتن به خانه از نزدیکی آن رد میشد رفت ، روی تاب خالی ای که نزدیک آن کسی نبود نشست و آرام پایش را به زمین فشار داد و آهسته شروع به تاب خوردن کرد و غرق در افکار خود شد ، بعد از دقایقی ، صدای خنده های بلندی کمی جلوتر توجهش را جلب کرد،سرش را بالا آورد و نگاهش روی شخصی ثابت ماند ؛ میکائل هریس . (Mikael Harris )
او و دوستانش از سرسره ای که به اندازه قدشان بلندی داشت نوبتی سر میخوردند ، با هم شوخی میکردند و از خنده غش میکردند ، بطری های آب را روی سر همدیگر خالی میکردند و در تلاش بودند تا با گوشی هایشان در آن حالت از همدیگر عکس بگیرند .

_مردای گنده....

ولی از طرفی این رفتار هریس به نظرش بامزه می آمد . با نگاه خیره او را زیر نظر گرفته بود در حالیکه آرزو میکرد کاش میتوانست مثل دو نفری که کنار میکائل بودند ، آن جا بود . با او ؛
سرش را چند بار تکان داد تا این فکر و خیال از سرش برود و به سمت دیگری نگاه کرد که با اجتماعی از
افرادی که به این سو و آن سو می رفتند و برخی کنار هم روی زمین نشسته بودند مواجه شد ، پایین تر چند نفر دوچرخه سوار با هم مسابقه می دادند ، آب و هوای آن روز خیلی خوب بود ، نسیم خنکی می وزید و آسمان آفتابی بود ، یک روز خوب بهاری....
لبخندی زد و سریع تر تاب خورد ، صدای ماشین هایی که آژیرشان روشن بود و به سرعت رد شدند آرامش فضا را به هم زد ، سر و صدایی دورتر از آن ها شروع شده بود شبیه مشاجره دو مرد عصبانی ، آرورا به تاب خوردن ادامه داد و مردم هم به تفریحشان هر چند که بعضی ها سرشان را به طرف صدا چرخاندند و برخی نیز با همدیگر پچ پچ میکردند ، صدا آرام شد ، البته احتمالا درگیری قطع نشده بود منتها دیگر صدایش به پارک نمیرسید . آرورا به تاب خوردن ادامه داد نگاهش چرخید روی هریس و دوستانش که لبه فواره بزرگ پارک نشسته بودند و این دفعه سعی میکردند همدیگر را داخل آب هل بدهند ، به جز میکائل دو نفر دیگر بلند شدند و هر کدام سعی میکرد یقه دیگری را بگیرد و او را زیر فواره پرت کند ، هریس با لبخند دندان نمایی آن دو را تماشا میکرد اما کمی بعد بلند شد و میانجیگری کرد تا آن دو آرام بگیرند .
ناگهان صدای فریاد ها و غرش هایی گوش خراش او را از جا پراند ، نه تنها او را ، همه جمعیت سر هایشان را بلند کرده و به طرف صدا نگاه میکردند ، بعد از چند لحظه چند نفر از میان جمعیت بلند شدند ، برخی دوان دوان و برخی آهسته به طرف صدا حرکت کردند
آرورا به تاب خوردن ادامه داد ، اما حتی آدم خونسردی مثل او هم نمیتوانست سرش را جابه جا کند و به جای دیگری نگاه کند ، سر و صدا نزدیک تر میشد و عده بیشتری از جایشان بلند می شدند ، بعضی ها بچه های کوچکشان را بغل کردند و با نگرانی پارک را ترک کردند ، آرورا نیم نگاهی به هریس و دوستانش انداخت که هر سه کنار یکدیگر ایستاده بودند و مثل بقیه به همان نقطه خیره شده بودند ،
دنیل مارتین( Daniel Martin) قدم جلو گذاشت ، انگار او هم میخواست سر و گوشی آب دهد اما فابیان مورگان (Fabian Morgan) دوست دیگر هریس او را عقب کشید جلویش را گرفت و او را منصرف کرد ، ناگهان مردی غرق در خون فریادزنان روی چمن ها افتاد و باعث یخ زدن قلب همه افراد ناظر شد ، آرورا او را میشناخت او از گروهی که وسط پارک نشسته بودند برای چک کردن اوضاع جدا شده بود و اکنون....
مردم با دیدن این صحنه از جا پریدند ، افرادی که اطراف مرد بودند پراکنده شدند ،
سه نفر دیگر در حالیکه جیغ میکشیدند و فرار میکردند وارد پارک شدند مردم یکی پس از دیگری شروع کردند به فریاد زدن ، کمک خواستن و..... _فرااااااار کنییییید...... !!!
افرادی وارد پارک شدند و مثل حیوانات وحشی شروع به تکه پاره کردن مردم کردند ، فقط یک چیز به مغز آرورا خطور کرد  :
____زامبی ها_____

و فقط یک چیز به ذهنش آمد ، همان طور که تاب به جلو حرکت کرد خود را از روی آن به جلو پرت کرد، پایش پیچ خورد دستش را به زمین زد و تعادلش را به دست آورد ، همه چیز اطرافش دیوانه وار بود چطور همه آن آرامش الان به این هرج و مرج و وحشت تبدیل شده بود؟
مستقیم و سریع خود را به فواره رساند دست هریس را گرفت و به دنبال خود کشید ، هریس مچ دستش را چرخاند و از دست آرورا کشید وف۱حیو به عقب برگشت ، فریاد زد :
دنیل... ! فابیان... !
صدای دو نفرشان از میان جمعیت نام هریس را فریاد زدند و لحظه ای بعد فریادها تبدیل شد به:
برو.... !!
آرورا به عقب برگشت دوباره دست هریس را گرفت به دنبال خود کشید از میان مردم چه زامبی و چه مردم حرکت میکرد و هریس هم به دنبال او میدوید ، پایش به جایی گیر کرد هریس دستش را کشید و او را از زمین خوردن نجات داد ، یک زامبی جلوی راهشان سبز شد آرورا به مو های زامبی چنگ زد و لگدی نثارش کرد زامبی روی زمین افتاد و در خود لولید دوباره دست هریس را گرفت و کشید ناگهان تابلو سرویس بهداشتی را دید و تغییر جهت داد و با نهایت سرعت دوید در را باز کرد و قبل از آنکه دو زامبی دیگر که آن ها را تعقیب می کردند به آن ها برسند در را پشت سرشان بست و قفل کرد ، هر دو نفس نفس زنان به دیوار های سرویس بهداشتی تکیه دادند ، صدای فریاد ها بیرون ادامه داشت و دو زامبی به در سرویس بهداشتی میکوبیدند ، بین نفس نفس زدن هایشان آرورا زمزمه کرد :_ حالت خوبه ؟ گازت که نگرفتن؟
هریس همانطور که دهانش باز بود و نفس نفس میزد سرش را به نشانه نفی تکان داد ، آرورا پلک هایش را روی هم فشار داد ، دستانش را به زانوهایش تکیه داد و گفت :_خدا رو شکر... !!
هر دو همزمان با گوشی هایشان سریعا به هر کسی که می توانستند پیام فرستادند و با عزیزترین هایشان تماس گرفتند و ان ها را از وضعیت اگاه کردند اما همه فکر میکردند این یک شوخی مسخره است تا زمانیکه هریس از لای در توانست از مناظر غرق در خون و جسد اطرافش عکس بگیرد و همه سریعا حرف هایشان را باور کردند ، خوشبختانه خبر این اتفاق زودتر از قاتلان تشنه به خون به بقیه ی شهر رسید و اخبار به صورت رسمی این اتفاق را کمتر از ده دقیقه بعد پوشش داد و حالا همه مردم در جایی امن پناه گرفته بودند شهر قرنطینه شد و پلیس و ارتش برای از پا درآوردن اجساد متحرک اعضام شدند .
کنترل اوضاع به دست دولت درآمده بود اما نه در جایی که خبر این اتفاق اولین بار منتشر شد .

نیم ساعت از آن اتفاق وحشتناک گذشته بود و حالا هر دو روی زمین کنار هم نشسته بودند بدون هیچ حرفی؛
هر دو میدانستند چه به روزشان آمده.....
آرورا سرش را به پشت خم کرد و به دیوار تکیه داد و ناخودآگاه اتفاقات چند ساعت پیش را به یاد آورد.....
_آرورا....آرورا !!...
چشمانش ثابت به نقطه ای دوخته شده بود و به فکر فرو رفته بود.
_آهااااای......(دستش را جلوی صورت آرورا تکان داد)
کجااایییی؟ !!!به چی فکر میکنی؟ !!
_هااا !!! هیچی آلیسیا‌.....میکائل کجاست؟
_یه ساعته دارم صدات میکنم......اوووف !!!... اونجاست نگاه کن......
...........
...........

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 12, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

شکارچیان اجسادCorpse HuntersWhere stories live. Discover now