سئول[سال ٢٠٢٠]
نگاه ديگه اي به برگهٔ مچاله شدهٔ توی دستم انداختم و پوزخندی به تلخی زخر روی لبهای پوسته پوسته از تنش عصبی که دچارش بودم نقش بشت
کاغذ نفرین شدهٔ توی دستم رو سمتی از اتاقم رها کردم و با قدم های بلندی خودم رو به اتاق کابوس شیرینم رسوندم
شاید امشب که از همیشه نابود ترم منو میدید
شاید فقط همین یک شب این ارزو رو قبل از مردنم روی دلم باقی نمیذاشت
حسرت های کوچک اما عمیقی درست مثل با میل به اغوش کشیده شدنم یا حتی لحن نوازش واری که اسمم رو صدا بزنه
اما انگار قرار نبود دفتر زندگی من با رنگی جز مشکی پر بشه
دست های سردم رو بالا اوردم و با مکث چند ضربهٔ اروم روی در چوبی مقابلم نشوندم
+چی میخوای؟
لبخند تلخ رو لبهام پررنگ تر شد
دستی روی قلبم کشیدم و اروم گفتم
-میتونم بیام تو؟
+نه
با دزموندگی نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-لطفا تهیونگ میخوام راجب موضوعی باهات صح..
همزمان با محکم باز شدن در اتاق قدمی به عقب برداشتم و خیره به چهرهٔ برفروخته از عصبانیت مردم لبخندی زدم
-تهی..
ته-حرفت رو بزن و برو دنبال کار خودت جونگکوک مگه نمیبینی چقدر کار دارم؟
-پس..حتی یکذره هم برای من وقت ند..
ته-ندارم نه جونگکوک وقت تورو ندارم
با بردن دستهام پشت کمرم مشت شدنشون رو از چشم های بیرحمش پنهان کردم و با تلاش زیادم مبنی بر اینکه لبخند غمناک روی لبم به بغضی قديمي و ریشه دار تبدیل نشده اروم گفتم
-متوجهم پس یه زمان دیگه راجبش صحبت میکنم کار تو مهم تره
ته-حتما همینطوره
تهيونگ به سردي زمزمه كرد و بدون اينكه فرصتي بهم بده در رو به روم بست
درست مثل هميشه
شونه ای بالا انداختم و با قدم های کند و ارومم خودم رو به اشپزخونه رسوندم و نگاهی به ساعت انداختم
میدونستم با حالت تحوعی که داشت جونم رو میگرفت نمیتونستم لب به چیزی بزنم
اما بنظر هم نمیرسید که تهیونگ برای درست کردن غذاش از اتاقش بیرون بیاد پس در فیرزر رو باز کردم و بسته ای که توش سینه های مرغ رو نگه میداشتمو خارج کردم و دوتا ازش رو جدا کردم و توی ظرف گذاشتم تا یخش رو آب کنم
در کابینت رو باز کردم ولی متوجه نبودم که دارم چکاری انجام میدم
چرا که ذهنم به دور از همه چیز دوباره توی تلخی شرایط و اوضاع زندگیم غرق شده بود
به یاد نداشتم رپزی زندگی به کامم شیرین باشه
از همون ابتدای بچگیم که پدر و مادرم رو توی تصادف از دست دادم و بعد به سرپرستگی گرفته شدنم توسط خالهٔ ناتنیم که مادر تهیونگ بود
دل بستنم به تهیونگ و فهمیدن گرایشم در صورتی که تهیونگ من رو به محض فهمیدنش به چشم یه اشغال نگاه کرد
مرگ خالهٔ مهربونم و شکست عاطفی شدید تهیونگ توسط نامزدش
دادن شانس به من و اگر بخوام با خودم صادق باشم
خوب بود
تهیونگ چند ماه باهام خوب بود ولی به دلایلی که نمیتونم ازشون سردربیارم سرد تر از همیشه باهام رفتار کرد
از غرور خورد شده و عزت نفس نابود شدم
از بی کسی و بی پناهیم ، از قلب زبون نفهم و عاشقی که وادارم میکنه غروذم رو هر دفعه مقابل اون کوه بخ خورد کنم
از ارث ناعادلانه ای از مادرم که چند ماهه متوجهشم
از برگهٔ ازمایش مچاله شدهٔ توی اتاقم که داد میزنه تلخی های بیشتری سد راهته
از معدهٔ داغونی که زندگی رو به کامم تلخ تر کرده
ولی با این حال هیچ کدوم به تلخی تهیونگی نیست که اینجور باهام رفتار میکنه در حالی که دلیلش رو نمیدونم و خودم رو لایق این سرما و بی اعتنایی نمیدونم
در حاای که توی یه خونه زندگی میکنیم اما اون متوجه زردی پوستم،کاهش وزن وحشتناک و مشکلاتم توی بلع غذا نشد
حتی نمیفهمه که چندین ساعت از روزم رو درحال استفراغ محتویات نداشتهٔ توی معدم هستم
همهٔ اینها برای گله کردن کافی نبود؟
نگاه دیگه ای به ساعت انداختم و موبایلم رو برداشتم
پوزخند همیشگی کنج لبم با دیدن مقالهٔ رپی صفحه با تایتل سرطان معده پررنگ تر شد
مفس عمیقی کشیدم و خیره به جملهٔ سرطان منتشر شده از وراثت تلخ خندیدم
خندیدم و خندم با خوندن جمله های بیشتر تپی اون مقاله به دونه های اشکی تبدیل شد که گونم رو به جای دست های همیشه سرد تهیونگ نوازش میداد
با پشت استین هودی گشاد توی تنم نم چشم هام رو گرفتم
با بی حواسی تمام شام تهیونگ رو اماده کردم و دوباره حالا پشت در اتاقش ایستاده بودم
در زدم و منتظر جواب های همشگیش مبنی بر اینکه چی میخوای اینجا شدم
ته-چیه؟
لبخند تلخی زدم و اروم گفتم
-میتونم بیام تو؟
ته-بیا
اروم در اتاق رو باز کردم و با وارد شدنم و استشمام اون دود سنگین سرفهٔ خشکی کردم و به چشم های بیحالتش چشم دوختم
-شام حاضره
ته-همم بیارش توی اتاقم
لبخندی زدم و گفتم
-من شام نمیخورم تهیونگی میز رو برات چیدم توی اتاق منتظر میمونم تا شامت رو راحت بخوری فقط زودتر برو تا سرد نشده
تهیونگ سری تکون داد و از پشت ميزش بلند شد
همونطور كه قدمي به عقب بر ميداستم نفس عميقي كشيدم و گفتم
-ميتونيم بعد از اينكه شامت رو خوردي صحبت كنيم؟
ته-در چه مورد؟
-نياز دارم
تهيونگ كلافه چرخي به چشم هاش داد و غر زد
ته-من يه مشاور كوفتي نيستم تا بشينم و گوش كنم با مشكلات روحي و روانيت چطوري دست و پنجه نرم ميكني خب؟من وقت اين كار ها رو ندارم پسر خوب چطوره براي خودت يه دوست پيدا كني تا كمتر مزاحمم باشي؟رقت انگيز نباش بچه همه نياز به يه همراه دارن و تو داري توي بيچارگي غلت ميزني
دست هاي مشت شدم رو پشت كمرم پنهان كردم و اروم گفتم
-تهيونگ هيونگ كاش يه روز دركم كني
تهيونگ محكم در اتاقش رو كوبيد و گفت
ته-مثل اينكه كوتاه نمياي نه؟باشه پس بشين تا صحبت كنيم
به ارومي روي مبل اتاقش جا گرفتم و دستم رو محسوس روي نعدم فشردم
-ميخوام امشب همه چيز رو راحت كنم
تهيونگ بيخيال فندك چرمش رو از روي ميز برداشت و درحالي كه سيگارش رو روشن ميكرد پرسيد
ته-در چه مورد؟
-دوست داري از اينجا برم؟
نيشخند روي لبهاش كافي بود تا بهم نشون بده كه جتي نيازي به پرسيدن نداشتم ولي همون يك ذره نور اميد توي دلم با شنيدن جملات بيرحمانس براي هميشه رنگ خاموشي به خودش گرفت
ته-سوال ميپرسي جونگكوك؟رفتارهام اينو بهت نشون نميده؟يا شايد انقدر عادت به له كردن غرورت كردي كه ديگه برات مهم نيست دام ميخواد نبينمت
لبخندي زدم و با كمي خم شدن به سمت جلو اروم گفتم
-تا حالا حس كردي كه دور انداخته شدي هيونگ؟اين حس خيلي بده!بد و دردناك جوري كه منو ميكشه ولي تهيونگ هيونگ ميدوني چيه؟تو بارها منو دور انداختي ولي من بازهم پيشت موندم فقط بخاطر اينكه زماني كه همه من رو مثل يه اشغال دور انداخته بودن تو اونجا بودي ولي حالا توهم مثل همه ي اونها منو دور انداختي ولي من هنوزم اينجام ، هنوز هم دوستت دارم و هنوز هم بخاطر تو ميمسرم
چنگي به لباسم زدم و با بغض خفه كنندهٔ توی گلوم زمزمه کردم
-هیچکس منو دوست نداشت با وجود اینکه همیشه سعی میکردم تا باب میل همه رفتار کنم بازم اونی که پس زده میشد من بودم نمیدونم چرا منو قبول کردی و بهم یه شانس دادی اما من بخاطر اون ازت ممنونم هیونگ تو روزهایی رو هرچند کم به من هدیه دادی که قبل از مردنم به عنوان شیرین ترین رپزهای زندگیم میتونم ازشون یاد کنم
تهيونگ پكي به سيگار ميون انگشتهاش زد و بي ربط پرسيد
ته-دو هفتس كه صبح ها تا ظهر بيروني حتی به من نگفتی کجا
ابروهام از تعجب بالا پریدن و بلافاصله اخمی میون ابروهام جاخوش کرد
بیمارستان بودم هرروزش رو بیمارستان بودم
اما دیگه نمبخوام بهش بگم تنها چیزی که توی زندگیم نیاز ندارم ترحمیه که ممکنه تهیونگ بهم بکنه
نه ! شاید میخواستم تا بعد از ظهر هم بهش بگم ولی الان دیگه نه
الان که بهم گفت دوست ندارم باشی دیگه نه!
لبخندی زدم و گفتم
-تهیونگ هیونگی همیشه عذاب رو زمانی میدونستم که کسی که بهش علاقه دارم با حرفهاش بهم بگه دوستت دارم بمون ولی با رفتارش عکسش رو بهم نشون بده نگاهم کن هیونگ تو با جفتش بهم گفتی نمونم
دستمو روی هوا تکون دادم و گفتم
-فقط کاش بهم میگفتب چی توی من دیدی که ازش متنفری
....
....
نگاه اخرم رو به در بستهٔ اتاقم دوختم و لبخند تلخی روی لبهام نشست
اهی کشیدم و پله ها رو به مقصد ترک همیشگی این خونه به پایین طی کردم
دستم هنوز دستگیرهٔ در رو لمس نکرده بود که صدای پای تهیونگ که نشون میداد داره سمت پایین میاد نفسم رو حبس کرد
چرا انقدر اذیتم میکرد؟چرا فقط نمیذاشت با درد کمتری از اینجا برم؟
ته-تو..واقعا داری میری؟
سرمو سمتش چرخوندم و لبخندی مثل همیشه روی لبهام
فقط براي اون نشوندم
-هيونگ موبايل و سيم كارتم روي ميز اتاقمه هيچ لباسي هم همراه خودم نميبرم اون ها براي من نيستن. خيالت راحت باشه چيزي همراهم از اين خونه نميبرم
ته-كارت بان..
-كارت بانكيت رو هم كنار موبايلم گذاشتم
ته-كارت بانكيم...ببرش
اروم گفت و سر جاش ايستاد
نتونستم لبخند روي لبهام رو مفظ كنم و در عوض دو كنج لبم به پايين خم شدن
-نه نميتونم
ته-جونگكوك..تو واقعا ميري؟
-ميرم
ته-و..
دستهام رو بالا اوردم و گفتم
-هيونگي من دوستت ندارم با وجود تمام بي اعتنايي ها و تندروي هات دوستت ندارم من ميپرستمت نميتونم براي حسم اسمي به كوچكي دوست داشتن بذارم اما دلم نميخواد اذيتت كنم دلم نميخواد هرروز با ديدنم اعصابت بهم بريزه منم...منم خسته شدم انقدر غرورم رو له شده گوشه اي رها كردم اما باز هم انيد داشتم تا امروز كه جواب سوالم رو واضح دادي و گفتي مشخصه كه دوست نداري اينجا باشم ! تو خبر نداشتي تهيونگ هيونگ ولي بارها تونستم بدون اينكه متوجه بشي بهت خيره بشم شايدم متوجه نگاه هاي سنگينم شدي ولي اينو ميدونم كه ميتونم براي هميشه تو قلبم نگهت دارم حتي اگر تو به من حسي نداشته باشي ! اين حسو دوست دارم هرچند خيلي دردناكه ولي حداقل ميتونستم خنده هاتو از نزديك ببينم
ته-الان..
-الان؟
ته-الان نرو
-چرا؟
اروم ورسیدم و مستقیم به چشمهایی که دیگه رنگش رو نمیدیدم خیره شدم و منتظر موندم
ته-شبه جونگکوک دیروقته تاکسی ها گرون تر حساب میکنن اونوقت تو با اون پول کمی که داری توی اینده به بدبختی میخوری
-اوه..
لبخند تلخ روی لبم پررنگ تر شد وقتی اون کلمات زهرناک لبهام رو به مقصد تکه کردن روحم ترک میکردن
-مشکلی نیست هیونگی چه فرقی داره من کی اینجارو ترک کنم وقتی مقصدم تنها جهنمیه که انتظارمو میکشه و در مورد پول نگران مباش تهیونگ هیونگ هر اتفاقی بیوفته پیشت نمیام تا پول بگیرم بهت قول میدم دیگه من رو نبینی
همزمان با جملهٔ اخری که طعم دهنم رو عوض کرد دستم رو به دیوار گرفتم و تمام توانم رو روی این گذاشتم تا قیافهٔ نابودم از درد توهم پیچیدن معدهٔ خالیم توی هم نره پس فقط باید این کابوس رو تموم میکردم و بهشت در کنار تهیونگ رو به مقصد جهنمی نامعلوم ترک میکردم
-تهیونگ هیونگ دلم میخواستم مثل گذشته صدام میزدی توت کوچولو و تا زمانی که خوابم نمیبرد اتاقم رو ترک نمیکردی ، دلم میخواست دوباره صدات کنم کوکی تا شروع کنی به قلقلک دادنم و بهم بگی که کوکی منم نه تو من اینجا بزرگ شدم هیونگ توی ذهن و قلبم رو پر کردم از خاطرات خوب و تلخی که زندگیم رو توی ازن خوپه شکل داده ولی حالا امروز همه چیز رو اینجا میذارم و میرم دلم میخواست بغلت کنم و ببوسمت انقدر ببوسمت تا متوجه بشی چقدر میپرستمت کوکی هیونگی ولی لمس تنت فقط بی تاب و نابودم میکنه پس بی هیچ چیزی میرم
کف دست های سردم رو به هم چسبوندم و تعظیم کوتاهی انجام دادم
-ممنونم که چندین سال من رو تحمل کردی هیونگی نمیخوام بیشتر از این منتظر نگهت دارم مطمئنم که کارها و کاغد های توی اتاقت بیشتر اهمیت دارن بهتره وقتتو بیهوده صرفم نکنی اميدوارم كتابت رو با حالا با خيال راحت و بدون هيچ مزاحمي بنويسي و تمومش كني
گوانجو[سال ۲۰۲۳]
دست هام رو روی چشم هام فشردم و با احساس سبکی بیشتری وارد راهروی همیشه خلوتی شدم که این سه سال زندگی پوچ و بیهودم رو شامل میشد
با دلتتگی از دیدن دوبارش لبخند خسته ای رو لبهام شکل گرفت
فکر نمیکردم یازده روز برگشتنم به سئول این حد دلتنگم کنه که حالا با بیتابی و بیقراری واضحی خودم رو پشت در پیدا کردم و مثل همیشه توی این سه سال تمام تلاشم رو گذاشتم تا از پنجرهٔ شیشه ای روی اون در سفید رنگ دیده نشم و از دور شاهد تمام اتفاقات باشم
اما به یکباره تمام لبخند روی لبم به وحشتناک ترین شکل ممکن فرو ریخت وقتی اون رو توی اون وضع میدیدم
دستم با ضرب به سینم چنگ زد و پاهام بی اراده چند قدم به عقب کشیده شد
چطور باور میکردم؟چطور باور میکردم جونگکوکی رو که له فاصلهٔ یازده روز به چنین حالی افتاده
چطور باور کنم مچ های بیشتر از همیشه استخوانیش رو!
چطور بپذیرم دست های بی حالت روی پتوش رو
چطور میدیدم و باور میکردم پرستاری رو که اون مایع رقیق و بد رنگ رو توی دهان نیمه باز جونگکوکی میذاشت که بیهدف به نقطه ای خیره بود
تن لاغرتر شدهاش حالا خمیده به بالشت ایستادش تکیه داده بود و تمام وجودم فرو ریخت وقتی چشم های گود رفتش رو به پرستار دوخت و چیزی زمزمه کرد
پرستار با ترید سری تکون داد و سینی رو روی پای جونگکوک گذاشت
نفسم توی سینم حبس شد وقتی جونگکوک نگاه ناامیدش رو بالا اورد و با دست بی جون و بدون حالتش به قاشق توی کاسه چنگ انداخت
بلندش کرد اما به فاصله ی چند ثانیهٔ عذاب اور و کوتاه اون قاشق از دستش رها شد و محتویاتش روی جثنگکوک ریخت
در ثانیه نگاه غم زدم جاش رو به عصبانیت مطلق داد اونم زمانی که فریاد طلبكارانه ي اون پرستار بيوجود توي راهرو پيچيد و باعث شد شونه هاي خميده ي جونگكوك حتي بيشتر از قبل خم بشن و همينطور لبهاي سفيدش كه بغض رو واضحا نشون ميداد
عصباني بودم و درست مثل يه كوره ازم حرارت بيرون ميزد
دلم ميخواست ميتونستم داخل برم و مشتم رو توي دهن گشاد اون پرستار بكوبم اما اين امكان نداشت جون قبل از هرچيزي من بدهكار بودم
بدهكار بودم به جونگكوكي كه ميليون ها مشت از من طلب داشت
هزاران فرياد بود كه باي. توي صورتم ميزد
و هزاران بار حق داشت تا تحقيرم كنه
اما چرا اينطوري پيش ميرفت؟چرا اون پسر هميشه سختي ديده حالا هم راحت نبود؟
پرستار رو ديدم كه جونگكوك رو بلند كرد و روي تخت خوابوند
اما مگه پسر من خودش نميتونست اينكار رو انجام بده؟
پاهاي بيرمقم بود كه من رو به سمت اتاق دكتر جونگكوك هدايت ميكرد
كف دست هاي عرق كردم رو روي شلوارم كشيدم و در زدم
منتظر موندم تا زماني كه صداي بلند و رساي دكتر نشون داد كه ميتونم وارد اتاقش بشم
+اوه اقاي كيم؟شما بالاخره اينجاييد؟خيلي تلاش كرديم تا باهاتون تماس بگيريم
-متاسفم فكر نميكردم نيازي به من باشه موبايلم رو خاموش كرده بودم
روي مبلي جا گرفتم و خيره به دكتر نفس سخت شدم رو بيرون فرستادم
+جونگكوك رو ديدي كه انقدر بهم ريختي؟
اهي كشيدم و با فشردن چشمهام كه در تكاپو براي پر شدن بود سرم رو تكون دادم
-ميتونست كارهاش رو خودش انجام بده!ميتونست حركت كنه پس چرا اون پرستار بي وجود بلندش كرد تا ملحفه ي تختش رو عوض كنه!چرا نتونست قاشقش رو نگه داره!اون فرم انگشت هاي بي حالت و خميده دليلش چي بود؟
+اروم باش پسر جون اروم باش اول ميخوام اينو بدوني كه سرطان بيمارييه كه تو نميتوني حدس بزني فردا چه اتفاقي ميوفته و متاسفانه حال جونگكوك تعريف چنداني نداره اما نميخوام نگرانت كنم طي پنج روز گذشته بدن جونگكوك به شيمي درماني واكنش نشون داد و اين تنبلي توي حركت فقط يك واكنش عصبي موقته معمولا دوساعت بعد از شيمي درماني اثرش ميره و به حالت اول برميگرده متاسفانه بدموقعي رسيدي اقلي كيم
-حالش...بده؟
+خيلي تنهاس اون پسر جوون براي مبارزه با بيماري سختش زيادي تنهاس نياز داره به شما ميدونم كه ميتونيد كمك كنيد ! رابطتون باهاش رو نميدونم و نميتونم حدس بزنم چه اتفاقي بينتون افتاده كه توي اين سه سال فقط از پشت درهت نگاهش ميكني!نميتونم بفهمم چطور شب و روزت رو اينجا ميگذروني اما خودت رو بهش نشون نميدي!
اون پسر حال خوبی نداره جوون کاری نکن در آینده حسرتشو بخوری
-جونگکوک..داره میمیره؟
سخت پرسیدم و چشمهام رو از وحشت شنیدن چیزی که در شرف گفتنش بود بستم
+ منظور من این نبود!من گفتم باید انتظار هرچیزی رو داشته باشی پس چرا تا زمانی که به راحتی حرف میزنه باهاش حرف نمیزنی؟چرا تا زمانی که خودش حرکت میکنه باهاش قدم نمیزنب؟چرا تا وقتی که چشمهاش کیبینه خودتو نشون نمیدی؟چرا تا وقتی گوشهاش میشنوه براش حرف نمیرنی تا صدات رو بشنوه؟
..
..
+احمق نخور اونو!
بي توجه به فريادي كه توي گوشم نشست
سرشار از پوچي و خلعي كه توي درونم جوونه ميزد جرعه اي ديگه از بطري نيمه پر توي دستم نوشيدم و درست مثل هميشه چهرم از تلخي اون مايع زهر مانند توي هم فرو رفت
-هیس
+هاح!هیس؟؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم
-نه
+مست نکن تهیونگ احمق نشو چزا اینجایی؟چرا نرفتی ویش جونگکوک!؟
-جیمین...
با غم زیادی که از صبح توی وجودم حملش میکردم بطری رو توی دستم فشردم و ادامه دادم
-حالش بده
جیم-خیلی جالبه کیم تهیونگ خیلی جالبه ! جونگکوک سرطان داره میفهمی اینو؟میتونی بفهمی که هرلحظه ممکنه دیگه نباشه؟پس تا کی میخوای بری و توی یه سوراخ فاکی قایم شی و از نزدیک نبینیش؟
جیمین عصبانی بود
اونم خیلی زیاد تاحالا نشده بود راحب این موضوع بحثی داشته باشیم
-ما راحب این موضوع بحث نمی...کردیم
بحاطر سکشکه ای کلمم رو دچار مکث کرد اخمی کردم و خیره به جیمبن که دست هاش رو مشت کرد منتظر سکوت کردم غافل از اینکه حرفم فریاد جیمین رو دوباره بلند میکنه
جیم-چون اون بچه انقدر حالش بد نبود!تهیونک بفهم جونگکوک حالش بده!بگو اصلا تو بگو بهم امروز که رفتی حالش چطور بود؟بگو دیگه فاکینگ حالش چطور بود که داری مست میکنی؟بگو چطوری بود و تو الان چشم هات از مستی و از شدت گریه با کایه خون یکی شده!بگو
خیره به چشم های عصبانیش پلکی زدم و در نهایت چسم هام رو بستم
به یاداوردن امروز هم باعث میشد تمام انرژی توی بدنم تحلیل بره
-امروز..از پشت در اتاق دیدمش..پرستار توی دهنش غذا میذاشت پسر من..
نیشخندی زدم و با تکیه به مبل سرم رو تکون دادم
-پسر من؟با چه حقی همچین چیزی رو میگم جیمین اصلا همچین حقی دارم که اونو پسر خودم صدا بزنم وقتی شبیه یه حیوون تردش کردم؟چطور اونو وسر خودم صدا بزنم وقتی شبها پشت دز اتاقم خوابش میبرد و من عوضی جدا از اینکه توی اتاقم راهش نمیدادم حتی بهش پتو نمیدادم تا راحتتر باشع
جیم-ولش کن تهیونگ فقط بگو امروز چی دیدی
-چی دیدم؟
لب خسک شدم رو با زبون تر کردم و خیره به چشم های منتظر جیمین میشخندی زدم و گفتم
-چیزی بیشتر از این درموندگی توی حرکاتش نیاز داری تا بشنوی؟چیزی به جز فریاد پرستار سرش نیاز داری تا بفهمی چقدر داغونم که نتونستم خودمو نشون بدم و حنجرهٔ اون حروم زاده رو پاره کنم؟چیزی جز این که قاشق توی دستشو نتونست نگه داره؟یا نکنه باید از بریدگی و کبودی های دستهاش بگم برات که نسون از کلافگی توی تحمل سرم هاشه؟
دستمو کلافه روی صورتم کشیدم و ادامه دادم
-چرا؟انقدر نوشتن و تموم کردن اون کتاب لعنت شده برام مهم بود که اون رو نمیدیدم؟انقدر فرق نوشتن بودم که نمیفهمیدم چقدر به حضورش کنارم و شنیدن هرروزهٔ صداش نیاز دارم؟بخاطر کدوم کتاب ولش کردم به حلش خودش؟همون کتاب نفرین شده ای که از فردای رفتنش حنی نتونستم یک خط بهش اضافه کنم؟برای چی ولش کردم بخاطر دستمزدی که بخاطر چاپ اون رمان مزخرف دل بهش خوش کردم؟الان چی پس؟قراردادم کنسل شد و من از اندوخته هام خرج میکنم جیمین تو هیچ میفهمی چی کشیدم وقتی فهمیدم جونگکوک تنها داراییش رو ، زمین کوچک پدریش رو توی بوسان فذوخت تا توی بینارستان بمونه؟اون جایی نداشت میفهمی اون هیچکسو نداشت و من عوضی در جواب سوالش حرومزادگی کردم و گفتم دوست ندارم اونجا بمونه ولی داشتم!نیاز داشتم خیلی زیاد نیاز داشتم وقتی اونو جلوی در دیدم چیزی درونم فرو ریخت چیزی بهم نهیب زد که ادم ها حد تحمل دارن و پسرک درد کشیدم زیاد از حد معمولش تحملم کرده!عصبانی بودم از این که داره میره میخواستم با زور اونو نگه دارم اما وقتی گفت که حتی موبابلی که براش گرفته بودمو همراه خودش نمیبره سطل ابی رو انگار رپی سرم ریختن اون بهم گفت موبابلش رو نمیبره تا خیالم رو راحت کنه انقدر عوضی بودم؟هاح؟تو بگو تو که زیاد اونجا میومدی!؟بگو عوضی بودم؟
بلند فریاد کشیدمو خیره به چسم های غم دار جیمین با صدای تحلیل رفته ای نالیدم
-چرا نمیگی؟چرا نمیگی تو عوضی ترینی کیم فاکینگ تهیونگ چرا از اون دورهمی هایی که با دوستهامون میگرفتیم و جونگکوک برای بیرون اومدن از اتاقش ازم اجازه میگرفت نمیگی؟چرا نمیگی با بدنرین نحو تخریبش میکردم و نمیذاشتم بیرون بیاد؟چرا نمیگی که جلوی همه سرش داد میزدم و جونگکوک مهربون من فقط با لبخند ازتون خداحافظی میکرد و توی اتاقش میرفت؟چرا نمیگی از اینکه میدونستم داره گریه میکنه و کاری نمیکردم؟چرا نمیگی از خنده هام که کنار گریه های اون براش مثل سوهان روح بود جیمین چرا ساکت شدی ؟ها؟حرف برن و بهم بگو که چقدر عوضیم بگو انقدر عوضیی که توی اون شب نحس جونگکوک میخواست در مورد مریضی لعنت شدش بهت بگه و تو از اتاقت بیرون پرتش کردی!وقتش رو نداشتم؟چطور باید بگم اشنباه کردم چطور باید ازش طلب بخشش کنم تا این سه سال سختیش جبران بشه!چطور باید توی چشمهاش نگاه کنم وقتی تنها تو اتاق شیمی درمانی گریه میکرد؟عذر خواهی کنم که کتاسفم دستهات رو نگرفتم و بهت نگفتم کنارتم یا عذرخواهی کنم و بگم که متاسفم سالها کنارم زندگی کردی و با وجود تنها نبودنت ببشتر از هروقتی تنها بودی؟
جیم-ته..پسر بسه..چرا به جای این چیزها نمیری پیشش هوم؟
-چجوری؟چطوری برم پیشش جیمین تو دیدیش؟نه نه من دیدم و نابودیم رو دیدم تو چطور میفمی حسم رو وقتی هزلحظه از پشت درها با دیدنش نمردی!تو ندیدی چطور پیرهن گشاد بیمارستانش رو بالا میزد و با گریه روی دنده های بیرون زده از لاغریش دست میکشید!تو ندیدی وقتی با گریه به دکتر میگفت که میخوام خوب بشم و زندگی کنم تو نمیفهمی که پسر درد کشیدمچطور به دکتر میگفت که نمیخوام بمیرم چون توی این بیست و سه سال زندگی نکرپم!چطور این حرفو بهم میزنی وقتی ندیدی چطور موهای پر حال ریزششو توی مشتش بیرون میکشید و بلند زجه میزد نمیفهمب جیمبن نمیفهمی وقتی من عوضی میدیدم که غذا نمیخوره و یکسره درحال بالا اوردن محتویات معدشه و کاری نمیکردم!تو نمیفهمی اون چطور من رو تحمل کرد تو نمیدونی یعنی چی وقتی اون من رو دوست داشت من چطور پسش میزدم و با دختر های دیگه رابطه برقرار میکردم من..من لعنتی حتی اون دختر هارو خونه میاوردم و تو میفهمی چی به رپز پسرکم میومد وقتی سالن ساکت خونه پر میشد از صدای ناله های ما؟
جیم-نمیخوام بهت درد بدم ته نمیخوام غقه بخوری ولی حرفم رو خوب بشنو!جونگکوک مریضه چه بخوای و گه نخوای اون مریضه!چه قبول کنی چه نه اون سرطان داره و حالش بده به نفعته بری ، ببینیش و باهاش حرف بزنی تا شاید این وزنه سنگینی که خمت کرده رو از رو دوشت برداری تهیونگ نمیتونی تصور کنی اگه جنگکوک نباشه تو چطور با پشیمونی زندگیت رو جلو میبری میفهمب چی میگم تهیونگ؟میتونی بفهمی که چقدر مهمه !؟ جونگکوک حالش خوب نیست تهیونگ میفهمی؟خراحظه ممکنه نباشه و تو هنوز از پظت درها نگاهش میکنی؟تو داری پا به پای اون درد میکشی!برو نزدیک برو و بهش بگو که دردشو میکشی تو نمیفهمب چطور میتونی روحش رو اروم کنی!اون دوستت داره ته تو که خوب میدونی!اره حق با توعه تو عوضی بودی خیلی زیاد ولی اون دوستت داشت پس فکر کردی چرا تحملت کرد؟اره تهیونگ تو خیلی بدی!تو بدب که به اون پسر معصوم درد دادی!اون کسی رو نداشت جز تو اما تو تو یدنرین زمانی که یه ادم میتونه داشته باشه از خودت روندیش!میشنوی تهیونگ؟میشنوی عوضی اره؟بنظرت شبی که از خونت بیرون رفت چه حالی داشت؟هوم میدونی؟مگه نمیگی پرسیدی و دیدی که رپی یه نیمکت خوابید و تا طلوع افتاب اشک ریخت؟تو کجا بودی توی خونت توی خونهٔ راحت چه غلطی میکردی هان؟اره تهیونگ اره تو عوضیی تو فقط به بزدل عوضیی که لیاقت احساسات پاک اون پسر رو نداری میشنوی؟تو لیاقتش رو نداری اما اون هنوز هم میخوادت مگه نمیگی توی اتاقش تنها چیزی که نگه میداره قاب عکسی از توی عوضیه ها؟میفهمی؟اون با عکست حرف میزنه اون وقت تو از پشت در نگاهش میکنی؟میفهمی تنهاس؟میتونی بفهمی که تنها زندگی کردن و ترس از تنها مردن چه حسی داره؟نه تو هیچی نمیفهمی تو هیچژ نمیفهمی چون هر کوفتب که هستی ادم هایی رو اطرافت داری که دوستت دارن اما اون تنهاس!مگه نمیگی دنبالش کردی و دیذی که رفت و تنها عکس گرفت ! عکس برای چی؟تو میفهمی تنهایی رفتن و عکس ترحیم گرفتن چه حسی داره؟میفهمی ته؟میفهمی که به عکاس گفت عکس رو پیش خودت نگه دار به هرحال وقتی که بمیرم کسی رو ندارم که برام گریه کنه فقط وقتی بمیرم بیمارستان با اینجا تماس میکیره و تو عمس رو براشون بفرست؟میفهمی تهیونگ اره؟میفهمی؟اره؟؟میشنوی حرفهامو می...عاح جیزز بالاخره
جیمین اروم زمزمه کرد و کنارم نشست تن خم شدم رو توی اغوشش کشید و تلاشی برای پاک کردن اشکهایی که بی مهابا روی گونه هام رد مینداخت نکرد
جیم-متاسفم پسر باید گریه میکردی وگرنه میترکیدی
-راست بود..همش راست بود
با ساعد دست ازادترم چشم هام رو پوشوندم و ازادانه توی اغپش حمایتگرش هق هقم رو ازاد کردم و گریهٔ سنگینم
با فکر به جونگکوک که اغوشی برای پناه بردن بهش نداشت بدتر و بدتر میشد و در نهايت گريه اي كه با بلند سدن زنگ تلفن توي اون ساعت به بدترين نحو متوقف شد
جيم-جواب ميدم
جيمين سريع سمت موبايلم رفت و بعد از نگاه كوتاهي كه به صفحه موبايلم انداخت چشم هاش رو روي هم فشرد و تماس رو وصل كرد
نميشنيدم ديگه هيچ جيز نميشنيدم اونم وقتي جيمين فرد پشت خط رو دكتر صدا زد
دنيا مقابلم ايستاده بود و دركي از اطرافم نداشتم
بي حس به جيميني كه محكم شونه هام رو تكون ميداد خيره شدم و بي جون پرسيدم
-مرده..؟
جيم-احمق نه!فقط يكم حالش بده دكتر گفت بهتره بري اونجا
...
...
قدم هاي سستم به سمت اتاق دكتر كشيده ميشد
غافل از اينكه چه چيزي اونجاست كه انتظارم رو ميكشه
تقه اي به در وارد كردم و بعد از مكث كوتاهي وارد اتاق شدم
سري به نشونه احترام تكون دادم و روي صندلي جا گرفتم
+متاسفم كه اين ساعت باهات تماس گرفتم
-مشكلي نيست دكتر جونگكوك الان چطوره؟گفتيد حالش بد شده بود؟
+دوستت بهت نگفت؟
-چي رو؟
با تعجب پرسيدم كه دكتر عينكش رو از روي چشم هاش برداشت و با حلقه كردن دستهاش توي هم كمي به طرفم خم شد و گفت
+انشب جونگكوك شب ترسناكي رو سپوي كرده اقاي كيم اونم تنها!يك ربع طول كشيد تا تونستيم احياش كنيم!
-ا..احيا؟
+جونگكوك امشب دچار سكته قلبي شد قبلا در اين مورد بهت هشدار داده بودم كه افراد مبتلا به سرطان خيلي بيشتر در خطر سكته قرار ميگيرن
-الان..الان
+الان خوبه اقاي كيم اما من صحبتم چيز ديگه ايه ! شما كوكي هستيد؟
با درموندگي چشم هام رو روي هم فشردم و گفتم
-بله
+نميدونم چي بينتون پيش اومده كه خودت رو نشون نميدي اما اين هشدارم رو جدي بگير بهتره بري و ببينيش شايد وقتي نباشه ما مجبوريم كه خيلي زود اونو تحت عمل جراحي قرار بديم بايد بخش زيلدي از معدش رو برداريم تا همينجاش هم زيادي ريسك كرديم اگر كمي بيشتر تعلل كنيم سلول هاي سرطاني توي بدنش پخش مي...
با بلند شدن ناگهانيم از روي صندلي و هجوم بردنم به طرف در حرفش رو نصفه رها كرد
توي راهرو هاي ساكت و خلوت بينارستان ميدويدم تا به اتاق مورد نظرم برسم
سكوت راهرو هاي خالي از ادم سنگين بود و رسيدنم به در اتاق جونگكوك نفسم رو بند اورد
دستم رو دراز كردم و با لمس دستگيره ي در اون رو سمت پايين كشيدم و بعد از سه سال پا توي اتاق پسرك ضربه ديدم گذاشتم
قدم برداشتم و خورد شدم،جلوتر رفتم و نابوديم رو با دستهام لنس كردم
از نزديك همه چيز وحشتناك تر بنظر ميرسيد
اشكهاي داغي كه مثل سيني روي گونه هام كوبيده ميشد گمراه كننده بود
نميدونستم براي چي اشك ميريختم
براي غم نبود موهاي ابريشم گونش؟
براي جاي خالي ابروهاي خوش فرمش يا ديگه نداشتن مژه هايي كه زير پلكش سايه مينداخت؟
قدمي به جلو برداشتم و روي صندلي جا گرفتم
اشك هام براي چي بود؟سوزني كه توي رگ هاش بود؟صداي بلند دستگاه ضربان قلبي كه اتاق رو پر كرده بود؟استخوان بيرون زده ي گونش؟
چطور ميتونستم اشك نريزم وقتي ديدن عكسهايي كه ازم روي ديوار بود نفسم رو ميگرفت
چطور اشك نميريختم وقتي جاي خالي موهاي پسرم منو ياد روزي مينداخت كه از پشت در شاهد تنهاييش بودم
شاعد تنهايي و بي كسيي كه چطور تنهايي جلوي اينه ايستاده بود و موهاش رو با ماشين ميزد
چطور نفس ميكشيدم وقتي به سر بدون موش چشم دوخت و ميون زجه هاش گفت كه "هيونگي ديگه حتي ذره اي خوشگل نيستم كه شانس داشته باشم دوياره نگاهم كني"
دستم رو روي دهنم فشردم و سرم رو پايين انداختم
همه چيز به كندي ميگذشت و كي همچين روزي رو ميديدم كه تا صبح بالاي سر جسم كم جون جونگكوك اشك بريزم و براي بيدار شدنش انتظار بكشم
انتظار بكشم كه فقط چشم هاي درشتش رو بهم بدوره
انتظار براي اينكه مطمئن بشم هنوز ستاره هاي توي چشم هاش برق ميزنه
..
..
پلك هاي پف كرده و سنگينم با يكباره بلند شدن صداي گريه اي توي اتاق به باز توين حالت ممكن خودش رسيد و باعث شد تا وحشت زده به جونگكوكي كه با بازوهاش صورت و سرشو پوشونده بود مواجه بشم
كوك-نبين..نگاهم نكن!از نزدیک زشت ترم
بلند داد زد و ببشتر از قبل توي خودش جمع شد
از شدت غم و گرفتي حالم به خفگب وسيده بودم
به سختي دكمه از پيرهنم رو باز كردم و از روي صندليم بلند سدم و سمت تخت رفتم
-جونگكوك..
بي صدا لب زدم و نشستم دست يخ كردم رو جلو بردم و پوست روي دستش رو كه محكم مانع ديدنش ميشد رو نوازش كردم
-دستهات رو بردار جونگكوك
كوك-نه..
-بردار دستهاتو ميخوام ببينمت جونگكوك
جدي لب زدم و ديدم كه چطور لب هاي خشكش از شنيدن لحن اشنا و رقت انگيزم لرزيد و دستهاش شل شد
دستهاشو از روي صورتش برداشتم و به چشم هاي سياه و نم دارش چشم دوختم
اونقدر خيره موندم تا زماني كه مردمك هاي گشاد شدهٔ جونگکوک بهم ثابت کرد توی کنترل خودم موفق نیستم
دستهاش به سرعت بالا اومدن و اشکهای چکیده رپی گونم رو پاک کرد
کوک-نکن..گریه نکن
جونگکوک اروم گفت و نگاهش رو از چشم هام گرفت
مچ دستهاش رو که روی صورتم بود گرفتم و عقب بردم
هیره توی غم ثاضح چشم هاش روشون رو بوسیدم و با اجز نالیدم
-من واقعا متاسفم ! برای تمام روزهایی که تو عاشقم بودی و من کوز بودم!برای تمام طنین خنده هایی که توی گوشم پیچید و من کر بودم و برای تمام دوستت دارم گفتن هایی که بی جواب موند چون من لال بودم متاسفم جثنگکوک چطور گناه های نابخشودنیم رو ندید میگرفتی و کنارم میموندی توت کوچولوی مهربون و صبور من هیونگ عوضیت رو ببخش و نگاهت رو ازش نگیر نگاهت رو از منی نگیر که نجنگیدم واسه داشنت برای منی که خودمو به آب و آتیش نزدم که بدست بیارم؟فقط وایسادم و نگاه کردم
باعث اشک هات شدم حتی پاکشون نکردم این منم همینقدر عوضی ولی تو نکاهتو ازم نگیر جونگکوک نگاهم کن و ابهاتو از هم باز کن تا بهم بگی چقدر کثیفم!لبهات رو باز کن تا بهم بگی چقدر ازم متنفری!چرا فقط دستهاتو بالا نمیاری و بخاطر خراب کردن سالهای باارزش زندگیت اونارو توی صورتم نمیکوبی؟تاحالا شده که خوشحالت کنم؟تاحالا همچین کاری کردم توت کوچولو؟
کوک-هیونگ..
جونگکوک اروم صدا زد و با بیرون کشیدن دستهای لاغر و اسنخوانیش از بین دستهام نگاهش رو به چشم هام داد و گفت
کوک-تو خیلی باعث ناراحتیم بودی همیشه باعث گریه کردنم تو بودی هیونگ رفتار ناعادلانت باهام قلبمو به درد میاورد ولی..پرسیدی خوشحالم کردی؟البته هیونگ که خوشحالم کردی تو همیشه منو خوشحال میکنی من خوشحال بودم که کنارت تو زندگی میکنم چون له هرحال رپزهایی میشد که خوب بامن رفتار کنی
-متاسفم
کوک-قراره زود بمیرم که تو اومدی اینجا پ احساس گناه میکنی؟اما من نمیخوام بمیرم هیونگ من دلم میخواد رندگی کنم من تاحالا زندگی نکردم!دلم نمیخواد بمیرم دوست دارم مثل تو زندگی کردن رو تجربه کنم خسته شدم از اینهمه محدود بودن
-جونگکوک نه..قرار نیست بمیری
کوک-بهم درپغ نگو من که تز داخل بدنم بیستر از تو خبر دارم
با سکوتم لبخندی زد و گفت
کوک-کتابت رو تموم کردی هیونگ؟دوست داشتم ببینم درمورد چه چیزی مینویسی
-نه..نه تموم نکردم
کوک-سه ساله هنوز همون رو مینویسی مگه چقدر طولانیه؟
-ننوشتم جونگکوک از شبی که رفتی نتونستم بنویسم من..من می..میارمش تا بخونیش هوم؟نظرت چیه؟
کوک-عذاب وجدانت ناراحتم میکنه
نیشخندمحو لب هاش باعو شد تا به سکوتم ادامه بدم و البته که حقم بود چی میتونستم در دفاع ا. خودم به زبون بیارم!
کوک-دلم خیلی برات تنگ شده بود...این سه سال توی رابطه ای رفتی؟الان..تو رابطه ای هیونگ!؟
جونگکوک اروم پرسید که نفس عمیقی کشیدم و اروم تر از اون ادامه دادم
-هستم
لبخند زوری روی لبهای پسر درد کشیده مقابلم بهم فهموند که کاش ساکت میبودم
کوک-خوشحالم برات..اون خوشگله؟چجوریه
-خیلی زیاد ، اون زیباست جونگکوک درون و بیرونش منو وادار میکنه به پرستیدن هر لحظش اون خیلی خوشگله
کوک-اوه..این..خیلی خوبه
-نمیخوای چیز دیگه ای بپرسی؟
کوک-فکر نمیکنم
-اسمش رو نمیخوای بدونی؟
کوک-چرا
جونگکوک اروم گفت و به زور نگاهش رو به چشم هام داد
کوک-اسمش چیه؟
-اسمش هم خیلی خوشگله اسمش توت کوچولوعه جونگکوک چشم هاش رو روی هم فشرد و اروم گفت
کوک-تو الان هم منو دوست نداری هیونگ..
چشم هاش رو باز کرد و خیره بهم ادامه داد
کوک-خوشحال نمیشم از حرفهات چرا که اگه منو توی این حال نمیدیدی وجدانت درد نمیگرفت و زاحت بودی از این حست بدم میاد از این حس ترحم و دلسوزیی که بهم داری خوشم نمیاد هیونگ من تورو خیلی دوست دارم ولی لطفا برو و بذار این اخر رو حداقل اروم باشم..چرا اومدی چرا خودت رو بهم نشون دادی تو..تو مرگم رو یاداوری میکنی نگاه کردن بهت این معنی رو میده که مردنت نزدیکه و تهیونگ هیونگ فقط بخاطر این اینجاس که شاید کمی وجدانش قبل از مرگت اروم بشه..تو به من میگی با من توی رابطه ای هیونگ؟اره؟اینو به من میگی؟به منی که اسما این حسو تجربه کردم امت هیچوقت نتونستم درکش کنم و بچشمش!منی که تمام اون مدت توی حسرت یه بوسه یا یه جمله محبت امیز از سمتت منتظر نشسته بودم؟ تنها چیزهایی که نسیبم شد رو تو بگو هیونگ من!تو بگو چرا من رو امیدوار میکنی وقتی حس عذاب وجدانت رو دویت داشتن نامگذاری میکنی!